
روی لاف میگفتند
وانکه زین شهر نیست مردم نیست
( همان، 361-356)
فلک بعد مشتری و توصیف خودنمایان و ریاکاران است؛ آنانی که بدلیل ریاکاری با دو معشوق ناز میکردند و به دو قبله نماز میکردند:
مردمان دیدم اندرو جمعی
اصل خود را فدای خود کرده
با دو معشوق ناز میکردند
روشن و تیرهذات چون شمعی
خویشتن را فدای خود کرده…
به دو قبله نماز میکردند
(همان، 368-363(
فلک بعد زحل است و توصیف خودپرستان؛ آنانی که هم عاشق و هم معشوق خویشاند و در بند خویش واماندهاند:
همه در کام دل موافق خویش
همه از مردمان جدا مانده
همه را قبله هم برایشان بود
همه در رای خود همی زادند
همه معشوق خویش و عاشق خویش
همه در بند خویش وامانده
همه را قبله هم دریشان بود
بوسه بر پای خود همی دادند
( همان، 376-373)
سنایی بعد از عبور موفقیتآمیز از افلاک هفتگانه وارد فلکالبروج میشود و به توصیف مقلدانی که در عالم ملکوت هستند میپردازد؛ در آغاز سنایی از پیر خود میپرسد که اینان کیستند که اینگونه به نماز و عبادت مشغولند و چنین نکوروی و دلربا هستند؟
چون بدیدم هزارگونه نماز
کین کداماند و پایشان برچیست
بس نکوروی و دلربا و خوشند
پیر خود را سوال کردم باز
زین تعبد بدستشان در چیست
زهرهطبعند و آفتابوشند
(همان، 384-382)
پیر به او میگوید که اینان اگرچه نکوروی هستند اما باطنشان به دلیل تقلید هنوز سیاه و منحوس است وبه مراتب بالای روحانی راه نیافتهاند بنابراین به این مکان دل نبند و همت خود را بلند دار:
ورچه مسعودروی منحوسند
گاه مشغول و گاه معذورند
تو چو مردان کشیده نهمت باش
هر زمان آتشی همی افروز
ورچه مطلقنهاد محبوسند
گاه مختار و گاه مجبورند…
واندرین ره بلندهمت باش
قبله و قبلهجای را میسوز
(همان، 392-386)
سنایی پس از پشتسر نهادن فلکالبروج به فلکالافلاک و نفسکل میرسد و مدبر افلاک یعنی نفس کل را ملاقات میکند:
دیدم آن پادشاه بیچون را
عالمی عادلی خردمندی
صورتش عدل و خویشتنداری
مرجع نورهای عالم خاک
پیش او از برای کسب شرف
همه بیدست و بیقدم پویان
علت اختران گردون را
خوشحدیثی و نیکپیوندی
سیرتش رامش و کمآزاری
صدف گوهر ائمهی پاک…
زده چندین هزار عالم صف
همه بیکام و بیزبان گویان
(همان، 415-403)
سنایی با دیدن این صحنهها، مجذوب آن میشود و قصد میکند تا در این دیار باقی بماند اما پیر به او هشدار میدهد که نباید فریفته شود زیرا که اینان یکسو توجهشان به عالم سفلی است و سوی دیگر توجهشان به باریتعالی است و بنابراین توجه سنایی را به سوی عالم عقول میدهد که همه توجه و همتشان به سوی باریتعالی است:
کیسهای خواستم که بردوزم
نزد آن قوم خواستم تن زد
که نگفتم ترا که چون اوباش
گرچه زین سو مدبر فرشند
باشم آنجا و دانش آموزم
پیر در حال بانگ بر من زد
مختصرچشم و بدپسند مباش
دانکه زان سو مقدر عرشند
( همان، 428-425)
4-1-3) نتیجهی سفر و مدینهی فاضلهی سنایی
سنایی بعد از طی مراحل و آزمونهای دشوار عالم صغیر و کبیر اینک به سرانجام سفر میرسد و پیر او رامتوجه عالم عقل کل میکند؛ اینجا همان مدینهی فاضلهای است که روح مشتاق سنایی به دنبال آن بود، مدینهی فاضلهای که در آن از نقص و تیرگی و گناه خبری نیست، مدینهی فاضلهای که روحهای آگاه در طول تاریخ همیشه به دنبال آن بودهاند؛ اینجاست که او میخواهد با معشوق خود به وحدتی عاشقانه برسد؛ درآغاز عقل کل را اینگونه توصیف میکند:
پادشاهی که بعد کن کان اوست
پادشاهی که امر بنیت اوست
تحت فرمان و تحت فرمان اوست
اصل کون و نتایج کان اوست
راعی راعیان رعیت اوست
اصل قرآن و اهل قرآن اوست
(همان، 438-436)
سنایی در این دیار عقل کل پردههای مختلفی از ارواح پاک و اولیا را میبیند که هر کدام از آنها بیانگر درجات مختلف روندگان راه حق و سالکان است؛ پیر دوباره به سنایی هشدار میدهد که تو باید در این پردههای مختلف سیر کنی و به کم قانع نباشی و به آنانی بپیوندی که مقام و درجهشان بالاتر است و به باریتعالی نزدیکترند، و این آخرین سفارش پیر به سنایی است زیرا روح سنایی به درجهای رسیده است که دیگر با پیر یکی میشود و وجود ناقصش از میانه برمیخیزد و کامل و تمام میگردد:
خیز پی بر سر جبلت نه
با خری در سوال تا نشوی
همت از گفت او چو نو کردم
آن مکان بر دلم چو دشمن شد
چون از آن اصل و مایه فرد شدم
رخ سوی بارگاه جلت نه
با جوی در وحال تا نشوی
باز از آنجای قصد رو کردم
در زمان من نماندم او من شد
طفل بودم هنوز مرد شدم
(همان، 461-457)
سنایی در این گشت وگذار در عالم عقل کل به پردهی سالکان طریقت و بعد از آن ارباب توحید و عبودیت برخورد میکند و جانش سراسر شیفتهی آنان میشود و قصد میکند تا در این مدینهی فاضله در سلک آنان درآید:
چون از این دامها بریدم من
ساکنان دیدم اندرو پویان
همه در نیستی بقوت هست
به یکی پرده در رسیدم من
«رب زدنی تحیرا » گویان
قابل و قابل بلی و الست
(همان، 470-468)
صف دیگر که خاصتر بودند
فارغ از صورت و مراد همه
جسته از قسمت مائین و الوف
«ماعبدناک» اجتهاد همه
جانفروشان بارگاه عدم
همه از ناوک بلا جسته
در کمال مقدر و تقدیر
من در آن ره روان وآن منزل
خواستم تا در آن طریق شوم
بیدل و دست و پا و سر بودند
برتر از کثرت و تضاد همه
رسته از زحمت حدوث و حروف
«ماعرفناک» اعتقاد همه…
خرقهپوشان جایگاه قدم
همه از ننگ خویش وارسته
چارتکبیر کرده بر تکبیر…
خیره ماندم نه دیده ماند و نه دل
تا مگر زان یکی فریق شوم
( همان،497-477)
4-1-4) پایان سفر و بازگشت از عروج
آنگاه که سنایی قصد میکند تا در دیار واصلان حق باقی بماند عاشقی از آن سلک به او یادآور میشود که او نمیتواند در این بهشت عاشقان، اقامت جاودانه داشته باشد، و بهخاطر قید هستی و مادی(جسم) باید بازگردانده شود تا فرصت حیات به سر آید و آخرین قید مادی با مرگ برداشته شود تا اینکه دوباره بتواند در دیار ملکوت ساکن شود:
عاشقی زان صف سقیم صحیح
دست بر من نهاده گفت مایست
ای بپرواز برپریده بلند
باز پر سوی لایجوز و یجوز
تا تو در زیر بند تالیفی
پس بدین روی رای نتوان زد
که در آن عالم از روش کشش است
پیشم آمد خموش لیک فصیح
اندرین صف که جای جای تو نیست
خویشتن را رها شمرده ز بند
رشته در دست صورتست هنوز
تختهی نقش کلک تکلیفی
شرع را پشتپای نتوان زد
چون برفتی ولایت چشش است
(همان،504-498)
بازگشت از عروج و نپاییدن وحدت و وصال-که با رد پذیرش ماندگاری ابدی در جوار حق نموده میشود-نوعی تلاش مجدد و پرهیز از ماندگاری و ایستایی است. چنانکه در طول مسیر سفر نیز پیر، بارها سالک را از توقف و درنگ باز میدارد و او را به فراتر رفتن و پیشروی ترغیب میکند، زیرا رشد و تعالی، در سفر و حرکتی مداوم و متوقف نشدن میباشد. (غیوری،25:1387)
حال که سنایی باید به عالم صورت بازگردد، آن عاشق او را متوجه نوری میکند که او بتواند در سایهی آن نور به دنیا بازگردد با معنای تولدی دوباره در معرفت و آگاهی و زیستنی عاشقانه با حق و در خلق و این نور را همان ابوالمفاخر محمد منصور سرخسی میداند:
رهنمای تو آنکه آن نور است
او رهاند ترا بفکرت خویش
پی او دار تا بحدق رسی
کوست از دیدهی حقیقت و حدق
آن همه زشت بود نغز آن است
او تواند نمود مر جان را
گفتم آن نور کیست گفت آن نور
نیک نزدیک لیک بس دور است
او رساند ترا به فطرت خویش
دم او دار تا بصدق رسی
رهبر اصدقا بمقعد صدق
وین همه پوست بود مغز آن است
بی نقاب حروف قرآن را
بوالمفاخر محمد منصور
(همان، 513-506)
نتیجه آنکه سنایی برای رساندن بشر به باغ ملکوتی که روزی ناآگاهانه در آن میزیسته، سفری نمادینی را آغاز میکند که جنبهی تعلیمی و آموزشی دارد و سنایی در آن قصد دارد تا بشر را این بار آگاهانه و با پای همت خود به سرزمین آرمانیاش برساند. سنایی بعد از بیان مراحل جنینی به بیان صفات ضمیمهی انسانی در شکل نمادین حیواناتی که مظهر این پلیدیها و زشتیها، هستند میپردازد و با این کار در واقع به نقد افعال زشت انسانی میپردازد.
وی بعد از بیان ویژگیهای دوزخی عناصر چهارگونه جسم انسانی، به مرحلهی افلاک و به نوعی فنای از مراتب انسانی و انانیت نفس میرسد و سپس با رسیدن به درجات اهل ایمان و یمین به ویژگیهای ملکی و پسندیده آراسته میگردد. بنابراین « این سفر در چهار عنصر و افلاک و رسیدن به عرش سیر معنوی آدمی در روح خود او و طی مراحل این راه از غفلت و جهل و گناه تا سرمنزل هوشیاری، دانایی و رستگاری است. سیری از باطن تا حق و از ظلمت تا نور و از ماده تا معنی. و هنگامی این سیر معنوی به پایان میرسد که آدمی با خداوند در آمیزد یعنی جزء به کل پیوندد و زمانیکه چنین شود دیگر اثری از ضعف و جهل نمیماند تا برای وی امکان خطایی باشد. و این همان گفتهی خود سنایی است که در جایی دیگر میگوید:
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو سفرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی »
( رنجبر، 1278: 4 )
4-2) بررسی مفهوم سفر در هشتکتاب سهراب سپهری
سفر در زندگی و شعر سهراب سپهری از جایگاه ویژهای برخوردار است. این مفهوم به دو شکل خود را در اشعار سپهری نشان داده است: سفر انفسی و سفر آفاقی
در سفر آفاقی که جزء ذاتی زندگی سپهری و از رفتارهای دائمی و پرتکرار در طول حیاتش به شمار میرود، سپهری به اقصینقاط دنیا سفر میکند و محصول این سفرها در شکلگیری جهت و سمت و سوی سیر انفسی و ایجاد نگرش و جهانبینی خاص او تاثیر بسزایی دارد.
این سفرهای آفاقی و انفسی که رابطهی تنگاتنگی با هم دارند، منطبق با طول دورهی زندگی سپهری نیز میباشند؛ چنانچه سپهری را از مرحلهی نقص و ناپختگی به مرحلهی پختگی و کمال میرسانند بنابراین برای تحلیل دقیقتر به بررسی جداگانه این مفهوم در هر یک از دفترهای هشتگانهی سپهری پرداخته میشود:
4-2-1) مرگ رنگ
مرگ رنگ اولین دفتر از هشتکتاب سهراب سپهری است که او آن را در سال 1330 و در سن 23 سالگی منتشر ساخت؛ سپهری در این دفتر که به شدت تحت تاثیر شرایط حاکم بر جامعه سالهای 29 و 30 است، همچون شاعران مکتب رمانتیسیسم از تاریکی و ظلمت و افسردگی و خاموشی میگوید و با این اوصاف دید مایوسانه و
