
بدبینانه خود را نسبت به زندگی، زمان و مرگ ابراز میدارد:
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمیاست ز بندی رسته
نفس آدمها
سربه سر افسرده است
روزگاری است در این گوشهی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است… (در قیر شب،16)
شاخهها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود مینالد
جغد میخواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصهی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب. (رو به غروب، 31)
اینها همان« آزردگی رمانتیکی از محیط و زمان موجود» (سیدحسینی، 181:1385) است و همان نقطهی آغازین حرکت سپهری به سوی سفر انفسی و آفاقی است. سپهری از این دفتر به بعد از حلقهی بسته و تیره و بیسرانجام رمانتیسیسم راهی برای خود میگشاید که همان عرفان نام دارد؛ عرفانی خاص که با سیر در آفاق و انفس برایش حاصل میشود هرچند در هیچ جای کتابش صراحتا خود را مقلد مکتب عرفانی خاصی ندانسته است، او« امید اندکی را که به بازی سیاسی داشت از دست میدهد و به دنیای درون قدم میگذارد» (امیرقاسمخانی،162:1378).
بنابراین یکی از انگیزههای اصلی سیر و سفر سپهری، نیافتن جامعهی آرمانی و دلخواه مدنظر اوست و دلیل دیگر روح مشتاق و طالب حقیقت سپهری است که او را به این سفرها میکشاند؛همان کشش و جذبهای که همواره او را به سمت کشف حقایق و دانستن سوق می دهد، در همین دفتر اول از کششی درونی چنین میگوید:
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است. (در قیر شب،15)
4-2-2) زندگی خوابها
زندگی خوابها دومین مجموعه از هشتکتاب سپهری است که در سال 1332 و در سن 25 سالگی شاعر انتشار مییابد.همانطور که قبلا بیان شد سپهری در مرگ رنگ تحت تاثیر فضای اجتماعی جامعه است اما در دفتر زندگی خوابها خود را از قید اندیشهی اجتماعی و جدالهای سیاسی میهاند، کتاب جامعه را میبندد و راهی به درون خود میگشاید؛او سفر روحیای را به طور جدی از دفتر زندگی خوابها آغاز میکند که بعدها از سپهری عارفی تمامعیار میسازد، عرفانی که او آن را « به صورت بستهبندی شده از دمدستترین ماخذ ممکن نمیگیرد، بلکه آن را با سیر روحی خود به دست میآورد» (معصومی همدانی،35:1373).
او در این دفتر از هبوط انسان میگوید: سفر اجباریای که او را از بهشت خوشی و ناآگاهی و بیخبری اولیه بیرون آورد و به او دردی بخشید: درد انسان بودن، درد آگاهی، درد تنهایی و غربت:
روی علفها چکیدهام
من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریکی چکیدهام
جایم اینجا نبود
نجوای نمناک علفها را میشنوم
جایم اینجا نبود (فانوس خیس، 77)
او به خطای آدم و حوا اشاره میکند و هبوط اجباری انسان:
من ستارهی چکیدهام
از چشم ناپیدای خطا چکیدهام….
کاش اینجا- در بستر پرعلف تاریکی- نچکیده بودم (همان، 78)
سپهری در این دفتر نمیتواند خود را با رنج بودن و هستی وفق دهد بنابراین خود را به پناه خواب و رویا میسپارد زیرا در خواب خبری از این رنج نیست اما این مطلب به معنای رسیدن به پوچی اگزیستانسیالیستی نیست:
ای چشم تبدار سرگردان
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم (جهنم سرگردان، 81)
او سفر انفسی را آغاز کرده و اینک در مرحلهی دشوار آن یعنی عبور از موانع و سختیهاست همان که کامیار عابدی آن را «برزخ اندیشه» (عابدی،35:1375 ) مینامد؛ او باید از این برزخ عبور کند تا بتواند به راهی روشن دست یابد.
او از تنهایی و غربت خویش میگوید:
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیدهام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت. (بیپاسخ، 123)
هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطهی تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم. (سفر،120)
«از دیدگاه عرفانی، انسان بر روی زمین همواره غریب است و باید بکوشد با طی مراحل سلوک، خود را برای بازگشت به وطن خویش آماده سازد» (مهدوی،3:1386)
همچنین وقتی میگوید:
دو جا پا هستیام را پر کرد
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جا پا دیده میشد
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود. (برخورد،118)
این پرسش واقعی نیست و درواقع پرسشنماست. عارف اگر این پرسش را میکند،میخواهد غربت خود را در این عالم و تعلق خود را به جهانی دیگر موکد کند. همچنین در شعری دیگر تعلق خود را به جهانی دیگر اینگونه بیان می دارد:
دیار من آن سوی بیابانهاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود. (پاداش،95)
نکتهی قابلتوجه دیگر از سیر انفسی سپهری در این دفتر شعری، توجه او به شرق و آیینهای شرقی چون عرفان بودیسم است؛ آیینی که سپهری در عرفان خاص خود توجه فراوانی به آن داشته است:
در تابوت پنجرهام پیکر شرق میلولد
مغرب جان میکند
میمیرد (خواب تلخ،73)
