
دوركيم، در جريان انتقال از همبستگي مكانيكي به همبستگي ارگانيكي، ارزشهاي جمعي تضعيف ميشوند، تعهد افراد به جامعه كاهش مييابد و هر فردي ميكوشد تا تمايلات شخصي خود را دنبال كند. آنجا كه هيچ سدي در برابر تمايلات فردي وجود ندارد. هر نوع امكانات و شرايط عيني قادر به پاسخگويي آن نيست، پيوند فرد با جمع كه سرچشمه اخلاقيات است- اين تمايلات را مهار ميكند. دوركيم در پيشگفتار مفصلي كه بر چاپ دوم تقسيم كار اجتماعي نوشته است، به وضوح بر وجود عاملي كه تمايلات فردي را مهار ميكند، تأكيد ميكند. او مينويسد: “شهوات بشري فقط در برابر يك نيروي اخلاقي معتبر باز ميايستند. اگر هيچ نوع اقتدار اخلاقي معتبري وجود نداشته باشد، تنها قانون جنگل فرمانروا خواهد بود و ستيزهجويي، به صورت پنهان يا به شكل حاد، الزاماً حالتي مزمن به خود خواهد گرفت. در اينكه هرج و مرجي از اينگونه، پديدهاي ميرنده است كه نميتواند دوام بياورد، ترديدي نيست، زيرا چنين هرج و مرجي مخالف نقش مهمي است كه هر جامعه دارد. هدف جامع اين است كه جنگ ميان آدميان را از ميان بردارد، يا دست كم تعديلش كند و به جاي قانون جنگل كه ميگويد حق با قويتر است، قانوني عاليتر را مستقر سازد.” (دوركيم، 1369: 9).
در حقيقت، دوركيم با اين بيان، مفهوم اصلي مورد نظر خود يعني آنومي را پيش ميكشد. توصيفي كه دوايت دين از مفهوم آنومي دوركيم به دست ميدهد، به روشني ارتباط آن را با رضايت از زندگي بيان ميكند. مفهوم آنومي در معاني گوناگون به كار رفته است. دوركيم اين مفهوم را واجد سه خصيصه دانست:
الف- احساس بينشاني يا فقدان هدفي معين
ب- احساس جدايي از معيارها و استانداردهاي گروه
ج- تشويش يا اضطراب دردناك
بيهدفي، ناظر بر فقدان ارزشهايي است كه به زندگي جهت يا هدف بدهد، تضعيف و از دست رفتن ارزشهاي دروني و اجتماعي نيز در اينگونه فرعي قرار ميگيرد. در معاني ديگر، آنومي به عنوان تضاد هنجارها به كار رفته است. تضاد بين جهتگيريهاي تعاوني و هميارانه و رقابتجويانه يا جهتگيري فعالانه و جهتگيري انفعالي، از اين تضادها به شمار ميآيد(دين101،1961 نقل از گودرزي،1388 :206).
ريمون بودون نيز از مفهوم آنومي و ارتباط آن با رضايت فرد از موقعيت خود، منظري ديگر را ميگشايد. به نظر بودون، آنومي واجد دو نوع دوگانگي است و نخستين دوگانگي تقابل بين خودگرايي102 و ديگرخواهي103 است. خودگرايي آنگونه كه دوركيم ان را به كار ميگيرد، شامل انديشه عمومي فردگرايي104 است. خودگرايي بيشتر در جامعهاي پديدار ميشود كه افراد آن تمايل دارند، رفتار خود را با اراده آزاد خودشان تنظيم كنند تا بر پايه هنجارها و ارزشهاي جمعي. جامعه مبتني بر همبستگي مكانيكي، جامعهاي بيشتر ديگر خواه است.
در دسته ديگر مفاهيم، تقابل ميان آنومي و فاتاليسم105 (تقديرگرايي) مطرح ميشود. آنومي زماني پديد ميآيد كه كنشهاي افراد ديگر به وسيله هنجارهايي روشن و محدودكننده، تنظيم نميشود. در چنين موقعيتي، افراد مايلند اهدافي را كه به آن دست نمييابند، كنار بگذارند، و خود را به عواطف بسپارند و طريق نااميدي طي كنند. فاتاليسم(تقدير گرائي) هنگامي روي ميدهد كه هنجارها آنچنان سخت تعريف شده كه به فرد هيچگونه استقلالي در انتخاب اهداف و وسايل نميدهند. همچون خودگرايي و ديگرخواهي، آنومي و فاتاليسم نيز به حسب نوع جامعه، فرهنگ و موقعيت تغيير ميكنند.
دوركيم در پشت اين نوع تيپولوژي (يعني خودگرايي- ديگرخواهي و آنومي- فاتاليسم)به اين فرضيه ميپردازد كه افزايش پيچيدگي سييستم اجتماعي به رشد فردگرايي اعضاي سيستم و در نتيجه رشد بيقاعدگي منتهي ميشود … دوركيم درصدد بود كه نشان دهد جامعهاي كه افراد آن به وسيله نظامي از ارزشها و هنجارها-يا به تعبير ديگر اخلاقيات-هدايت مي شوند، رضايت بيشتري از موقعيت خود در نظام كار دارند (بودون106،1989 نقل از گودرزي،207:1388).
به اين ترتيب، دوركيم مشكل جامعه جديد را اساساً واجد خصلتي اخلاقي ميداند. به نظر او اولويت دادن به “منافع گروهي هر چه باشد، هميشه خصلتي اخلاقي دارد، چون لازمه آن روحيه ايثار و از خودگذشتگي است.” (دوركيم، 1369: 19).
بر پايه اين ديدگاه ميتوان نتيجه گرفت توجه روزافزون فرد به تمايلات و خواستههاي فردي، به معناي كاهش اقتدار اخلاقي است. راه ايجاد اقتدار اخلاقي، ايجاد گروه صنفي و حرفهاي است. اين راهحل نيز از درون ديدگاه دوركيم برميآيد. اخلاق برخاسته از گروه و جمع است، از طريق روابط متقابل، صميميت و احساس مشترك، تكليف و تعهد ايجاد ميشود. “هر جا گروهي تشكيل ميشود، نوعي انضباط اخلاقي هم به وجود ميآيد. ولي نهادي كردن اين انضباط و رسميت بخشيدن بدان تنها يكي از شيوههاي متعدد بروز فعاليت جمعي است. گروه فقط مرجع اقتدار اخلاقي براي اداره زندگي اعضايش نيست، بلكه نوعي سرچشمه زندگي خودبنياد است. از گروه گرمايي برميخيزد كه دلها را گرم ميكند و بدانها نيرو و حيات ميبخشد، دريچه دلها را به روي مهر و علاقه ميگشايد و يخ خودخواهيها را آب ميكند. مثلاً خانواده در گذشته قانونگذار حق و اخلاقي بوده كه آدمي در آن طعم احساس و عاطفه را براي نخستين بار چشيده است. و ديديم كه صنفهاي، چه در رم و چه در قرون وسطا، چگونه عامل برانگيزنده همين نيازهاي عاطفي بودند و تا چه حد ميكوشيدند اينگونه نيازها را برآورده كنند. اصنافي كه در آينده پديد خواهند آمد، به دليل دامنه وسيعتر خويش، از آنچه در گذشته ديدهايم هم پيچيدهتر خواهند بود و احساسات و عواطف بيشتري در آنها بروز خواهند كرد.” (دوركيم، 1369: 32- 31).
دوركيم آثار مثبت پيوند فرد با جامعه از طريق گروههاي مياني را تنها براي جامعه نميديد. از ديدگاه او، وجود اين گروهها، سرچشمه شادي و شادكامي براي فرد است. وي ميگويد: “تنها جامعه نيست كه به تشكيل شدن اين گروههاي خاص علاقهمند است تا بتواند فعاليتي را كه در آنها جريان دارد و در صورت نبود گروه فعاليتي پر هرجومرج ميشد، تنظيم كند. فرد هم به نوبه خويش در وجود اين گروهها سرچشمهاي براي شادي و شادكامي خويش ميبيند. زيرا هرجومرج براي خود او هم دردناك است. خود او هم از كشاكشها و بينظميهاي ناشي از نبودن قانون انتظامدهنده روابط فردي رنج ميبرد. زيستن به حالت آماده باش جنگي آن هم در بين همراهان و همدمان خويش به هيچ وجه براي انسان مفيد نيست. احساس خصومت عمومي، و بياعتمادي متقابلي كه از آن برميخيزد، و فشار روحي حاصل از آن هنگامي كه مزمن و ريشهدار شوند صورتي دردناك پيدا ميكنند … هنگامي كه افراد منافع مشتركي پيدا ميكنند و متحد ميشوند تنها به خاطر دفاع از آن منافع نيست، به خاطر [نفس] اتحاد با يكديگر، به خاطر اين است كه در بين رقبا تنها نباشند، و از لذت همدلي و يگانگي با ديگران بهرهمند شوند، يعني خلاصه زندگي اخلاقي واحدي با يكديگر داشته باشند.” (دوركيم، 1369: 21).
“دوركيم درباره ي رابطه ميان انسان و نيازها و اهداف يا آرزوهايش بحث مي كند و معتقد است كه در شرايط اجتماعي مستحكم و پايدار، آرزوهاي انسانها از طريق هنجارها تنظيم و محدود شده است. با از هم پاشيدگي هنجارها (و لذا از بين رفتن كنترل آرزوها )، آنومي يا يك وضعيت آرزوهاي بي حد و حصر107 بوجود مي آيد. از آنجا كه اين آرزوهاي بي حد طبعاً نمي توانند ارضاء و اشباع شوند، در نتيجه يك وضعيت نارضايتي اجتماعي دائمي پديد مي آيد.” ( رفيع پور، 1378 (ب): 18 ).
اين جملات به خوبي نشان ميدهند كه رابطه اجتماعي از ديدگاه دوركيم، چگونه در رضايت فرد از زدگي و احساس خشنودي او مؤثر است.
2-3-3-3-نظريه كونيگ
به عقيدة كونيگ در كشورهاي توسعه نيافته يك شكل سنتي و پذيرفته شده از فقر وجود دارد كه انسان به آن عادت كرده است. اما شرايط وقتي تغيير مي كند، كه از طريق گسترش وسائل ارتباط جمعي، يك نوع زندگي ديگر و مرفه تر ( مثلاً با برنامه هاي تلويزيوني … ) تا اقصي نقاط جوامع تكامل نيافته رخنه مي كند. در پي تضاد اين دو عامل، نيازهاي بي حد و حصر رشد ميكنند و پس از آن، حركتهاي ناگهاني رشد اقتصادي، بسياري از مواقع يك وضعيت آنومي به شكل يك گم گشتگي فرهنگي جهشي ( و از دست دادن هويت فرهنگي ) را در پي دارد كه نه فقط يك نارضايتي عميق، بلكه علاوه بر آن نا آراميهاي سياسي گسترده اي را بوجود مي آورد. (رفيع پور، 1378 (ب): 27-26 ).
2-3-3-4-لوئيس كريزبرگ108
لوئيس كريزبرگ در كتاب خود تحت عنوان ” جامعه شناسي تضاد اجتماعي ” با استفاده از نظريه هاي متعدد سه منشاء اساسي را براي نارضايتي تعيين مي نمايد، اين سه منشاء اگر چه از مناظر و ديدگاههاي متعدد موضوع نارضايتي را مورد تدقيق قرار داده اند، اما اجمالاً بر يك نكته وفاق دارند و بر اين نكته تاُكيد مي كنند كه منشاء نارضايتي را بايد در نابرابري و ارزيابي ناشي از آن جستجو كرد. اين سه منشاء يا سه نگرش متفاوت را مي توان به شرح ذيل دسته بندي كرد:
اولين نگاه بر اهميتِ محروميتِ مطلق در افراد تاُكيد مي نمايد.
نگاه دوم بر ناسازگاري بين موقعيتهاي متفاوتي كه افراد در زندگي اجتماعي خود با آن مواجه اند تاُكيد دارد .
نگاه سوم به تغييراتي كه در طول زمان در آنچه كه مردم دارند و آنچه كه تصور مي كنند بايد داشته باشند، اشارت دارد ( كريزبرگ. 1973: 68 نقل از صفدري،1373).
دربارة منشاء نخستين نارضايتي هاي اجتماعي افرادي مثل رالف دارندورف بر اين امر احتجاج كرده و بيان مي دارد:
“مطمئناً محروم ترين افراد، بدترين احساس ها رادارند، آنها نيازي ندارند تا بدانند محروم هستند.” ( كريزبرگ. 1973: 68 نقل از صفدري،1373).
منشاء آگاهي از اين محروميت عموماً افراد پيراموني يا افرادي كه آنها را براي مقايسه مناسب مي بيند، مي باشند.منشاء ديگر نارضايتي شكاف و نارضايتي بين بخشهاي متعدد زندگي فردي است. كه افرادي مثل لنسكي و گافمن نيز آن را مورد توجه قرار داده اند: نارضايتي ناشي از عدم توازن در مرتبت و منزلت، عدم هماهنگي و ناسازگاري در موقعيت هاي متفاوت است و باعث خواهد شد كه افرادي كه در بعضي ابعاد در رتبة بالا و در بعضي ابعاد ديگر در رتبة پايين قرار دارند و يا خود را چنين ارزيابي مي نمايند، بطور مشخص ناراضي خواهند بود (گريزبرگ. 1973: 70 نقل از صفدري،1373).
مردم در مواجهه با چنين شرايطي به دلايل متنوع دچار نارضايتي مي گردند. في المثل افراد مايلند در ابعاد متعدد زندگي شرايط مشابهي داشته باشند. دليل ديگر دربارة ناسازگاري موقعيت كه منشاء اعتراض و نارضايتي است اين است كه عدم توازن مردم را وادار كند كه احساس كنند رتبة پايين آنها قابل اعتراض است. ( كريزبرگ. 1973: 71 نقل از صفدري،1373).
منشاء سوم نارضايتي از عدم پذيرش آنچه مردم دارند و يا فزوني در آنچه كه انتظار دارند داشته باشند، ناشي مي شود. عدم رضايت زماني آغاز مي شود كه مردم در آنچه احساس مي كنند بايد و يا مي توانند داشته باشند، نوعي افت را مشاهده كنند، اين شكاف و يا اختلال، پايه هاي اساسي شورش، خشم، اضطراب و نارضايتي است. ( كريزبرگ، 1973: 76 نقل از صفدري ).
در اين زمينه مي توان سه نوع متفاوت از بروز شكاف بين انتظارات و دستيابي ها را از يكديگر متمايز كرد.
الف- در حالتي است كه انتظارات در طول زمان در حالت يكنواختي قرار دارد ولي دستيابي ها كاهش مي يابد.
ب- با نظرات افرادي مثل ديويس و برينتون نزديك است، بر اين نكته تاُكيد داردكه اين وضعيت پس از يك دوره شرايط مناسب به وقوع مي پيوندد و نه پس از يك دورة طولاني شرايط نا مناسب. زماني كه شرايط بهبود يافته رو به تزلزل و ركود مي رود نوعي نارضايتي بروز مي نمايد، انتظارات افزايش يافته، امكان تحقق ندارند و چه بسا اين شرايط در نهايت باعث بروز شورشها و جنبشهاي اجتماعي گردد، آنچنان كه گاروديويس در نظرية انقلاب خود بدان اشارت دارند.
ج- مردم انتظاراتشان را دربارة آنچه كه مي توانند و بايد داشته باشند، افزايش داده و از اين روي بر اين نكته بي صبرانه تاُكيد مي كنند كه
