
کشورهای مختلف بود. سفر به آمریکا در سال 49 و اقامت در لانگآیلند به قصد شرکت در نمایشگاه در بریج همپتن و برگزاری نمایشگاهی انفرادی در نیویورک در سال بعد و بازگشت به ایران، برپایی دو نمایشگاه در گالری سیحون و سفر به پاریس در سال 1352، سفری به یونان و مصر و بازگشت به ایران در سال 53 و شرکت در نمایشگاه هنری بینالمللی تهران و همچنین برپایی نمایشگاهی انفرادی در گالری سیحون و نیز شرکت در نمایشگاه سوییس از عمده فعالیتهای هنری وی در سالهای 54 و 55 محسوب میشد. وی در دههی اخیر هیچگونه شعری منتشر نکرد تا اینکه در سال 1356 آخرین مجموعه شعر خود به نام «ما هیچ ما نگاه» را به اضافه کل مجموعه شعری خود در کتابی با عنوان «هشتکتاب» توسط کتابخانه طهوری منتشر ساخت.
سهراب سپهری به علت اصالت خانوادگی و تربیتی ذاتا انسانی مودب، خجول، بردبار و گوشهگیر بود و دوست داشت به دور از جنجالهای سیاسی زندگی کند؛ این جملات «مشفق کاشانی» بود که در صفحهی 31 کتاب « از مصاحبت آفتاب » آمده است، هرچند «آیدین آغداشلو» نظری دیگر دربارهی شخصیت سپهری دارد و معتقد است: در این عقیده که سپهری آدم عزلتجویی بوده، اندکی غلو شده است؛ او جاهای زیادی گشته و آدم معاشرتی و خوش محضری بوده است، فکر نمیکرده همین گوشه کاشان بنشیند ولی بعد از اینکه بسیاری جاها را گشته همین فکر را کرده که همین گوشهی کاشان بهترین جاست و این به دیدگاه عرفانیش برمیگردد.
او در آثار بزرگان ادب کشور مثل فردوسی، سعدی، حافظ، عطار، مولانا و نظامی تاملی عمیق داشت، به ویژه در آثار شاعران سبک هندی نظیر کلیم کاشانی، صائب و بیدل مطالعاتی همهسویه کرده بود (عابدی، 32:1375)
سالهای پایانی زندگی سپهری نیز صرف کارهای هنری شد. او در سال 57 یک نمایشگاه انفرادی در گالری سیحون برگزار کرد و در سال 1358 هشتکتاب را تجدید چاپ کرد و پس از پی بردن به بیماریاش، برای درمان به انگلستان مسافرت کرد و در همان سال نیز به ایران بازگشت و در بیمارستان پارس تهران بستری شد و در سال 59 در همان بیمارستان درگذشت و او را در مشهداردهال کاشان و در صحن امامزاده سلطان علی به خاک سپردند.
4-1) بررسی مفهوم سفردر سیرالعباد الیالمعاد سنایی
سیرالعبادالیالمعاد همانطور که از نامش پیداست سفری است عرفانی به مبدا و معاد که سنایی در قالب سالکی مشتاق سرآغاز خویش، پس از آگاهی ازموقعیت و وضعیتش درعالم به یاری پیر و پشتسرگذاشتن مراحل و موانع بسیار، این سفر را آغاز میکند که البته به صورت رمز و نمادگونه است؛ سفری که نه در دنیای عینی و واقعی که در دنیایی ماورای عین و ظهور انجام میشود. سنایی با توجه به دانش زمان خود در این سفر ابتدا از رذایلی که از عناصر چهارگانهی جسم انسان صادر میشود مانند طمع، حسد، بخل، شهوت، کسالت و کبر به یاری پیر، خود را رهایی میبخشد و بعد از آن وارد عالم افلاک گشته و از هر فلک با مشخصهی خاص آن عبور میکند و وارد دیار عقل کل میگردد، او در این دیار به اربابان توحید و عبودیت برمیخورد و اینجا همان مدینهی فاضلهای است که او قصد خلود در آن را دارد اما به دلیل قید جسم مجبور به بازگشت از این سفر روحانی میگردد. بنابراین این سفر، سفری است کاملا روحانی وانفسی همانطور که خود در مقدمهی این مثنوی چنین بیان میدارد:« بدانکه سفر دو است: سفر جسمانی و سفر روحانی. چنانکه عالم دو است: عالم روحانی و عالم جسمانی. سفر جسمانی به جسم باشد در عالم جسمانی و سفر روحانی به روح در عالم روحانی…..پس اگر کسی سفر کند از اسفلالسافلین که عالم خاکست تا به اعلیعلیین که عالم پاکست آن را سفر روحانی گویند.» (مدرس رضوی، 271:1360)
این سفر به طور کلی دارای چهار مرحله میباشد که عبارتند از:
4-1-1) انگیزه سفر
در همهی سفرهای روحانی و عروج به آسمانها چه در شکلهای آیینی-اسطورهای پیش از تاریخ، چه در سلوکهای عرفانی و معراجهای دینی-تاریخی و چه در رویاها که در دنیای معاصرنیز حضوری چشمگیر دارند، دو انگیزهی اصلی را برای این سفرها میتوان برشمرد؛ سیرالعباد نیز به عنوان یک سفر روحانی-عرفانی از این دو انگیزه برخوردار است:
4-1-1-1) احساس غربت روح در این جهان از اصل آسمانی خویش
در مثنوی سیرالعباد، سنایی بعد از مقدمهای که خطاب با باد است- وسنایی از آنجا که باد سخن گوینده را به سمع شنونده میرساند آن را برید خوانده و در عینحال آن را مشابه روح قرار داده است(همان، 272)-سخن از هبوط نفس انسانی از عالم علوی به سفلی به میان میآورد:
دان که در ساحتسرای کهن
سوی پستی رسیدم از بالا
چون تهی شد ز من مشیمه کن
حلقه در گوش ز « اهبطو امنها»
( سنایی، 29-28)
که مراد از سرای کهن، عالم علوی و از مشیمهی کن، امر باریتعالی است که بیانگر این نکته است که در آغاز روح در عالم علوی دارای اصلی بوده که در بیت بعد به هبوط آن اشاره شده است، هبوطی که نه به اختیار خویش بلکه حلقه در گوش یعنی به اجبار و به حال بندگی صورت گرفته است.
در جای دیگر هنگامی که به شرح نفس حیوانی میپردازد باز از همنشینی خویش با این نفس گلایه کرده و هر لحظه در فکر پیوستن به اصل آسمانی خویش است:
راست خواهی مرا در این منزل
زانکه حس از برای بالا را
سیر شد زین گرسنه چشمان دل
مستعد بود نفس گویا را
(همان، 92-91)
این احساس غربت و تنهایی روح در این جهان او را برآن میدارد تا همواره تلاش کندکه به ماوای آشنای خود باز گردد زیرا روح لطیفهای است روحانی و متعلق به عالم علوی و به مادیات، تعلقی ندارد.
تقی پورنامداریان در کتاب «رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی» در این باره چنین میگوید:
«اعتقاد به این جهانبینی عرفانی، یعنی اینکه نفس یا روح، اصل آسمانی دارد و در زندان تن و دخمهی جهان اسیر است سابقهای کهن دارد. پیشتر از همهی عرفای اسلامی فلوطین گفته است که «پیش از اینکه به اینجا بیاییم آنجا بودیم، به صورت اشخاصی غیر از اشخاص حالیه، به صورت مجرد»یقین و آگاهی نفس به این امر، اولین مرتبه و مرحلهی خودآگاهی است. در این موقع است که روحی که در قفس جهان و لذتهای زمینی با اصل خویش بیگانه شده بود خود را میشناسد و با خویشتنشناسی، اصل روحانی خود را نیز میشناسد و در جهان خاکی احساس غربت میکند. میفهمد که از مشرق نور به مغرب ظلمت تبعید شده است. احساس غریب بودن، احساس همهی عرفا و حکمایی است که به این خودآگاهی دست یافتهاند. احساس غریب بودن لازمهاش حضور سابق در وطنی دیگر است یعنی همان وطن اصلی روح که از آنجا به این جهان تبعید شده است. از این به بعد راه و طریق عارف و نفسی که به این خودآگاهی رسیده است مشخص میگردد: تجرید و از طریق آن، اتصال به عالم علوی.»
البته همانطور که در بالا بیان گردید روحی به این احساس غربت دست پیدا میکند که به این آگاهی دوری از مبدا خویش رسیده باشد.
4-1-1-2) نیاز فطری انسان به تعالی و تکامل
انسان به دلیل فطرت الهی خویش همواره در فکر رشد و تعالی است تا جایی که مرزهای مرگ را نیز درمینوردد و مرگ برای او سرآغازی دوباره خواهد بود. این نیاز فطری، انسان را به سوی کمال میکشاند، این کمال خواه شهر آرمانی و دلخواه، خواه رسیدن به فنای الهی ویا هر دوی آن میتواند باشد.
سنایی در آغاز این مثنوی هدف خود را از این سفر، «رفتن از اسفلالسافلین که همان عالم خاک است به اعلی علیین که عالم پاک است عنوان میدارد.» (مدرس رضوی،271:1360)
در جایی دیگر نفس عاقله که به عنوان پیر و راهنماست به سنایی اینگونه میگوید:
سوی شهر قدم قدم بردار
باخری در جدال چون باشی
خر نهای کاهدان چه خواهی کرد
از نباتی ملک توانی شد
خانهی استخوان به سگ بگذار
باسگی در جوال چون باشی
سگ نهای استخوان چه خواهی کرد
وز زمین بر فلک توانی شد
( سنایی، 141-138)
بنابراین روحی که به این بیداری و آگاهی رسیده باشد و خود را در زندان جسم و دنیا گرفتار ببیند خود را در حد نبات وحیوان نگه نمیدارد وبه فکر پیمودن قوس صعودی تکامل است. اگر فاصله گرفتن از مبدا وپیمودن قوس نزولی غیرارادی بوده، فطرت آگاه او را برآن میدارد تا به اختیار خویش و با پیمودن مسیری هرچند دشوار شرایط اتصال با ملکوت را در خود ایجاد کند:
باز چون در نهاد خود شدمی
آخشیجم به تحت میراندی
یار دیو و ستور و دد شدمی
فطرتم سوی فوق میخواندی
(همان، 96-95)
سنایی در انتهای این سفر میخواهد تا در صف ارباب عبودیت، سالکان طریقت و ارباب توحید قرار گیرد و چون ایشان به مقام فنای فیالله برسد و در آن بهشت کروبین اقامت جاودانه داشته باشد که این در واقع، پاسخی است به نیاز فطری انسان به تعالی و تکامل:
صف دیگر که خاصتر بودند
همه از روی افتقار و وله
من در آن ره روان و آن منزل
خواستم تا درآن طریق شوم
بیدل و دست و پا و سر بودند…
لا شده در کمال «الاالله»…
خیره ماندم نه دیده ماند و نه دل
تا مگر زان یکی فریق شوم
(همان، 497-477)
4-1-2) مراحل و موانع سفر
دومین بخش از سفر در سیرالعبادالیالمعاد که اصلیترین و مهمترین بخش از این سفر نیز میباشد مراحل وموانع این سفر معنوی عظیم است؛ این بخش خود به دو دستهی مراحل نزولی سفر وموانع صعودی سفر تقسیم میشود:
4-1-2-1) مراحل صعودی سفر
سنایی در آغاز نفس نامیه را که به زندگی گیاهان جان بخشیده است توصیف میکند و جنبههای رنگارنگ گلبنان و پنجهی سروهای قد کشیده بهاری و چهرهی گشاده گلنار را در تناسل آبای علوی بر آبای سفلی تشریح میکند و در ادامهی این سیر بنیادین به شکلگیری نطفهی انسانی میرسد. او به عقیدهای رایج در حکمت ایران باستان اشاره میکند که بر مبنای آن، انسان نخست جماد بود، سپس نامی و نبات و پس از آن حیوان شده، سرانجام با پیوستن نفس ناطقه یا روح انسانی به آن به حال انسانی درآمده است:
گرچه من ز اصل کودکی بودم
چون گیا بیخبر همی خوردم
اولین سبز ساخت کسوت من
دست آخر که جلوه گشت تمام
چون قویبیخ گشت بنیادم
نزد او چوب ومن یکی بودم
با گیا همرهی همی کردم…
بعد از آن لعل یافت خلعت من…
شربتم جامه کرد جامه تمام
پس به شهر پدر فرستادم
(همان،52-40)
و این اعتقاد در میان عرفای ایرانی مقبولیت عامه یافته است، تا آنجا که مولانا جلالالدین بلخی در مثنوی، این تکوین را اینگونه بیان میدارد:
از جمادی مردم و نامی شدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
وز نما مردم به حیوان سر زدم
پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم
سنایی بعد از نفس نامیه به صفت روح حیوانی پرداخته و در بیانی نمادین از آن به شهری عجیب تعبیر میکند که عناصر تشکیلدهندهی آن متناقض، غریب و واژگونهاند:
یافتم بر کران روم و حبش
از برونش نو از درونش مسن
میوهدارانش سرنگون از تاب
شهری اندر میان آتش خوش
تربتش جاذب و هواش عفن
همچو سایهی درخت بر لب آب
(سنایی، 56-54)
این شهر ویژگی منحصربهفرد و شگفتانگیزی دارد. از بیرون زیباست و از درون، انباشته از زشتیها و پلیدیها، شهری با ظاهر و باطنی متفاوت؛ چنان انسانی که در پشت سیمای آدمیزادی خود، سرشتی جانوری دارد:
ظاهرش نور پاک و باطن نار
از درونش گل و برونش خار
(همان، 64)
این
