
که رفتار، معمولا ندانسته، به وسيله تلاشهايي، هدايت و کنترل ميشود که درصدد جبران احساس حقارت هستند. در اين نظريه، اعتقاد آدلر بر آن است که ادراک فرد از خودش و زندگي (شيوه زندگي) ، به علت وجود احساس حقارت، گاهي برايش ناکام کننده است. همچنين قدرتطلبي تعيينکننده چگونگي اعمال انسان و سير رشد اوست. بنابراين، «رشد» فرآيند رهايي از احساس حقارت است. فرد با احساس حقارت، به تقويت «خويشتن پنداري» 57و تحقق نفس خويش نايل ميآيد. تغيير در مقاصد، مفاهيم و آگاهيهاي فرد نيز موجب تغيير در الگوهاي رفتاري گرديده و فرد با رها کردن يأس خود، اميدوار شده، خودپنداري مثبت در خود شکل ميدهد (تقيزاده،107،1379).
در اين نظريه، انسان موجودي است بيهمتا، مسئول، خلاّق و انتخابگر که همخواني همه جانبهاي در ابعاد شخصيتي او وجود دارد. مفهوم «شخصيت» را از نظر آدلر ميتوان در قالب چند عنوان کلي توضيح داد. اين عناوين کلي عبارتند از: غايتگرايي تخيلي، تلاش براي تفوّق و برتري، احساس حقارت و ساز و کار جبران، علايق اجتماعي، شيوه زندگي و من خلاّقه. اعتقادات مربوط به شيوه زندگي به چهار گروه تقسيم ميشوند:
1. مفهوم خود يا خويشتنپنداري؛ يعني اعتقاد به اينکه «من که هستم»
2. «خودآرماني» يا اعتقاد به اينکه «من چه بايد باشم» مجبورم چه باشم تا جايي در ميان ديگران داشته باشم.
3. تصويري از جهان؛ يعني اعتقادات فرد درباره اطرافيان و محيط پيرامون.
4. اعتقادات اخلاقي؛ يعني مجموعهاي از چيزهايي که فرد درست يا نادرست ميداند (كريمي و همكاران،400،1384).
کوپر اسميت58(1967)
وي «خويشتن پنداري» را عامل مهمي در ايجاد نوع رفتار ميداند و عقيده دارد: افرادي که خويشنپنداري مثبت دارند، رفتارشان اجتماع پسندتر از افرادي است که خويشتن پنداري آنان منفي است. «خويشتن پنداري» عبارت از عقيده و پنداري است که فرد درباره خود دارد. اين عقيده و پندار به تمام جوانب خود، يعني جنبههاي جسماني، اجتماعي، عقلاني و رواني فرد مربوط ميشود. تصور انسان درباره هر يک از عوامل مزبور، رفتار معين و مشخصي به وجود ميآورد (شفيعآبادي،13،1373).
تصور و پندار درباره خصوصيات جسماني، عقلاني و رواني بخشي از تکوين «خويشتن پنداري» فرد را تشکيل ميدهد. کوپر اسميت در تحقيقات خود، به اين نتيجه رسيد که وضعيت اقتصادي – اجتماعي در خودپنداره مؤثر است. مشاهده شده افرادي كه از وضعيت اقتصادي ـ اجتماعي خوبي برخوردار نبودهاند، ولي در محيط خانوادگيشان گرمي و محبت و استدلال حکمفرما بوده است، داراي خودپنداره قوي بودهاند (عظيمي،195،1373).
اريک اريکسون59(1950)
وي يکي از روانکاواني است که به «روان شناس خود»60معروف است. وي توجه خود را به مناسبت ديگر «خود» معطوف داشته، معتقد است که رشد انسان از يک سلسله مراحل و وقايع رواني – اجتماعي شروع شده و شخصيت انسان تابع نتايج آنهاست و ميگويد (شاملو ،75،1382) :
پديده رواني را فقط در سايه ارتباط متقابل بين عوامل بيولوژيک و پارامترهاي اجتماعي، رواني، رفتاري و حتي تجارب شخصي ميتوان شناخت. وي مجموعهاي از هشت مرحله رشد را مطرح کرده است که تمام دوران زندگي را در برميگيرد (كريمي ،335،1378). به نظر اريکسون، هر يک از مراحل رشد با نوعي بحران همراه است (پورافكاري،314،1376) ; يعني در هر مرحله از زندگي، به علت عوامل فيزيولوژيک رشد با توقّعات اجتماع، نقطه عطفي پديد ميآيد. علاوه بر اين، هر يک از اين مراحل به سبب خاص خود، سلسله تکاليف و وظايفي براي فرد بهوجود ميآورد شکلپذيري عناصر گوناگون شخصيت به اين بستگي دارد که فرد، هر يک از وظايف خود را چگونه انجام دهد يا با هر کدام از اين بحرانها چگونه برخورد کند. قسمت مهمي از نظريه اريکسون به مفهوم«تعارض» اختصاص دارد؛ زيرا از ديد او، در هر مرحله از رشد، تکامل و گسترش محدوده روابط بين فرد و جامعه با آسيبپذيري خود همراه است و هر يک از مراحل رشد، نقطه عطف جديدي است که با بحران همراه ميشود، اما نه به اين معنا که بحران، خطري فاجعهآميز باشد، بلکه همين بحرانها سلامت يا نابهنجاريهاي بعدي شخصيت فرد را پايهريزي ميکنند. اگر فرد در هر کدام از اين مراحل با اين بحرانها، که جنبههاي منفي و مثبت دارند و قسمتي از روند طبيعي رشد محسوب ميشوند، به صورتي رضايتبخش برخورد کند، در آن مرحله بخصوص، جنبههاي مثبت شخصيت مانند اعتماد به ديگران، خودکفايي، و اعتماد به نفس به ميزان زيادي جذب ايگو(ego) ميشود و به اين صورت، شخصيت به رشد سالم خود ادامه ميدهد. بر عکس، اگر تعارض استمرار يابد، يا اساساً به نحو رضايت بخشي حل نشود، صدمه ميبيند و عناصر منفي شخصيت جذب (ego) شده، شخصيت به شکل ناسالمي رشد ميکند ( شاملو،1389،77).
فرانكن61(1994)
تحقيقات بسياري وجود دارند كه نشان ميدهد خودپنداره به عنوان اساس همه رفتارهاي برانگيخته شده ميباشد. اين خودپنداره است كه به «خود» هاي ممكنه در شخصيت هر فرد اشاره كرده و آنها را شناسايي ميكند و اين «خود»هاي ممكنه ميتوانند انگيزشهاي لازم براي اعمال رفتارهاي مورد نياز در افراد خلق نمايند (شمس،369،1384).
از ديدگاه فرانكن خودپنداره از اين طريق به عزتنفس مرتبط ميشود. افرادي كه داراي عزت نفس خوبي هستند، داراي يك خودپنداره به خوبي متمايز نيز ميباشند. زماني که مردم خودشان را ميشناسند ميتوانند به حداكثر نتايج ممكنه دست يابند زيرا ميدانند چه كارهايي را ميتوانند انجام دهند و از عدم توانايي خويش در انجام برخي از كارهاي ديگر آگاه هستند(شمس،378،1384).
ما از طريق عمل كردن و سپس با مشاهده آنچه كه انجام دادهايم و با مشاهده ديدگاههاي ديگران درباره علمكرد خود، خودپنداره خويش را گسترش داده و تثبيت مينماييم. ما آنچه را كه انجام دادهايم و ميتوانيم انجام دهيم را در مقايسه با انتظارات خود و انتظارات ديگران و مشخصات و كارآييهاي ديگران مشاهده ميكنيم (جيمز ۱۸۹۰، بريگام ۱۹۸۶).
معني اين حرف اين است كه خودپنداره امري تجريدي نميباشد. بلكه در واكنش با محيط و با مشاهده پيامدهاي اين واكنش پايهريزي ميشود. اين جنبه پويايي خودپنداره امري بسيار مهم است، چرا كه ميگويد من مي توانم تغيير يافته و تطابق پيدا نمايم. فرانكن ميگويد: تحقيقات گستردهاي اذعان ميكنند كه تغيير خودپنداره امري امكان پذير است (شمس،388،1384).
سنت كلر
به وجود آمدن نگرش مثبت و احترامآميز نسبت به خود در فرد گامي در جهت ايجاد يك شخصيت سالم است. خودپندارة مثبت كليد رشد و سازندگي فردي و اجتماعي است؛ تصوري كه شخص از وحدت و يكپارچگي وجود خويشتن دارد، نحوهاي كه خود را ميبيند، مجموعه خصايصي كه با خود در ارتباط است و استنباطهايي كه از مشاهده خود در بسياري ازموقعيتها به عمل آورده است و الگوي خاصي كه او را توصيف ميكند، بيان كنندة مفهوم خود است (تقيزاده،27،1379).
ديدگاه اسلام62
براي تغيير يک فرد يا يک ملت، بايد اول محور افکار او را تغيير داد و در اين باره، راه همبستگي ماديت و معنويت، فعاليت و فضيلت را نبايد از نظر دور داشت که همين روش فلسفه توحيد است. تکامل، که عاليترين هدف آفرينش است، جز در سايه اين مطلب ميسّر نميگردد. براي پيگيري اين هدف و رسيدن به کمال، جز اينکه انسانها ويژگيهاي خويش را بدانند و توفيقي در شناسايي خود داشته باشند، راهي نيست. براي موجودي که فطرتاً داراي حبّ ذات باشد، کاملا طبيعي است که به خود بپردازد و درصدد شناخت کمالات خويش و راه رسيدن به آنها برآيد. پس درک خودشناسي نيازي به دليلهاي پيچيده عقلي يا تعبّدي ندارد. بنابراين، اصراري که اديان آسماني و پيشوايان ديني برخودشناسي و خودپردازي دارند، همگي ارشادي است (مصباح،24،1380).
در اين بخش، براي آشنايي بيشتر، به نمونههايي از آيات قرآن و روايات اشاره ميشود:
به زودي نشانههاي خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آنها نشان ميدهيم تا براي آنان آشکار گردد که او حق است (فصلت: 53)63.
مانند کساني نباشيد که خدا را فراموش کردند، خدا هم خودشان را از يادشان برد (حشر: 19)64.
به خويشتن بپردازيد و کسي که گمراه شد به شما زيان نميزند، اگر هدايت يافتيد (مائده: 105)65 .
ودر خودتان نيز آياتي هست، مگر نميبينيد؟ (ذاريات: 23)66.
پيامبراکرم(صلي الله عليه وآله): هركه خود را شناخت خداي خويش را شناخته است67 (مجلسي ،32،1366).
احاديث متعددي در اين زمينه با مضامين گوناگون از اميرمؤمنان علي(عليه السلام)رسيده که مرحوم آمدي قريب سي روايت از آنها را در غررالحکم آورده است (رسولي محلاتي،1379،471). به نمونههايي از آنها توجه کنيد: شناخت خويش، سودمندترين شناختهاست68.
در شگفتم از کسي که گمشدهاي را ميجويد، در حالي که خود را گم کرده است و آن را نميجويد69.
در شگفتم از کسي که خود را نميشناسد،چگونه پروردگارش را بشناسد70.
نهايت معرفت اين است که انسان خويش را بشناسد71.
بزرگترين کاميابي از آن کسي است که به خودشناسي نايل شود72. هر قدر بر دانش شخصي افزوده شود، اهتمامش به خودش بيشتر ميگردد و در راه تربيت و اصلاح خويش بيشتر ميکوشد73.
همچنين حضرت علي(عليه السلام) در نهج البلاغه ميفرمايد: دانشمند کسي است که ارزش خويش را بشناسد، و براي مرد همين جهل کافي است که ارزش خود را نداند74(نهج البلاغه،خطبه30).
انساني که ارزش خود را نشناسد هلاک ميشود75(نهج البلاغه،كلمات قصار،149).
مسئله خودپنداره در دين مبين اسلام جايگاه ويژهاي دارد و نقش اساسي در سعادت آدمي ايفا ميکند که در روايات از آن به معرفةالنفس(خودشناسي)تعبير شده است. زماني که انسان به باطن ذات خود رجوع ميکند و خودش را ميبيند (شرافت و کرامت خويش را احساس ميکند) از همين جا احساس ميکند که پستي و دنائت با اين جوهر عالي سازگار نيست، از اين روست که امام هادي(عليه السلام) ميفرمايد: آن کسي که در خود احساس کرامت نفس نميکند از شرش ايمن مباش76(مجلسي ،ج75،300) و در نقطه مقابل آن حضرت علي(عليه السلام) ميفرمايد: کسي که بزرگي و کرامت نفس خود را باور دارد، هرگز با گناه خود را نميآلايد77، يا در جاي ديگر اينکه دنيا در نظرش حقير ميشود (مجلسي ،ج70،78).
همين شناخت صحيح از خود و معرفت نسبت به رابطه انسان با خالق است که او را به اوج قله انسانيت ميرساند و از آن به بهترين معرفتها تعبير شده که در سايه اين شناخت و با حرکت صحيح در سير عبوديت و بندگي به لقاي پروردگار نايل و به مقام فناي در او که قرةالعين اولياء است راه خواهد يافت.
خودپنداره يك الگويذهني چندبعدي
خودپنداره يك الگويذهني چند بعدي است كه در آن تمام اطلاعات مربوط به خود جاي گرفته است (لردو براون78،2004؛دي كرمرو تيلر79،2005؛جانسون80،2005 ،151). اين اطلاعات از نظر كلي در يكي از سه سطح خودپنداره فردي81(گرايش به نفع شخصي82)، خودپنداره جمعي83(گرايش به جمعگرايي )و خودپنداره ارتباطي84(گرايش به برقراري رابطه انساني، حمايتي و مراقبتي)جاي ميگيرند. سطوح خودپنداره قادر هستند تا در موقعيتهاي مختلف رفتار و قضاوت افراد را جهتدهي كنند. خودپنداره فردي كه بر مقايسه شرايط و تواناييهاي فرد با ديگران مبتني است، بر پيشرفتگرايي شخصي متمركز است و نفع فردي را دنبال ميكند. در مقابل خودپنداره ارتباطي مبتني بر توجه به روابط دوطرفه و بهزيستي و رفاه افراد طرف ارتباط است و بالاخره خودپنداره جمعي نيز بر عضويت گروهي مبتني است. در اين سطح افراد به جاي نفع شخصي يا احيانا نوع روابط خود با ديگران به سرنوشت و عملكرد گروه ميانديشند (ماركوس و كيتاياما85،1991،225؛ برورو گاردنر86،1996،83).
نكته حائز اهميت اين كه سطوح خودپنداره هريك استانداردهاي مختلفي را براي پردازش اطلاعات در اختيار افراد قرار ميدهند. براي نمونه كساني كه در اغلب اوقات خودپنداره فردي در آنها فعال است، بيشتر از استانداردهاي مربوط به نفع شخصي براي قضاوت در باب اتفاقات، حوادث و موقعيتها در نظام پردازش شناختي خود استفاده ميكند. در مقابل سطوح ديگر خودپنداره يعني
