
است: خود سازمانيافته و خودپويا(اسكندرينژاد،84،1386).
خودسازمانيافته
اين مسئله که خود عمدتاً از نوعى کيفيت پايدار برخوردار بوده و از ويژگىهاى اين کيفيت، هماهنگى و نظم است، مورد توافق محققان مىباشد.
اين بخش از قسمتهاى ترکيب شده که هر کدام از آنها ممکن است نسبتاً سازمانيافته باشند، اما بخشى از خود تکاملى تلقّى مىشوند. قسمتهاي كوچكتر معرّف اعتقاداتى هستند که فرد درباره خود دارد. بعضى از اعتقادات به طبيعت خود نزديکند و از اهميت بالايى برخوردار مىباشند که اين نوع اعتقادات در مقابل تغييرات مقاوم مىباشند. اعتقادات کماهميتتر ناپايدار مىباشند. پس خود به طور کلى، کيفيتى ثابت دارد که داراى نظم و هماهنگى خاص است. دومين بخش تصوير سازمانى از خود مبتنى بر اين است که هر مفهومى در اين سيستم ارزش کلى منفى يا مثبت خود را دارد. کيفيت سوم سازمانيافته خود به چگونگى تعميم موفقيت و شکست در سرتاسر سيستم مربوط است.
(ديگورى45، 1996) از تحقيقات خود به اين نتيجه رسيد که وقتى توانايى مهمى که ارزش زيادى به آن داده مىشود، با شکست روبهرو شود، باعث پايين آمدن ارزشيابى ساير توانايىهاى فردى مىگردد و برعکس، موفقيت يک توانايى مهم و با ارزش باعث بالا بردن ارزشيابى ساير توانايىهاى شخص مىشود.
آخرين کيفيت سازمانى خود اين است که خود، به طور شگفت انگيزى داراى وحدت است، به طورى که هيچ دو نفري عقايد همانندي در باره خودشان ندارند (ميركمالي ،24،1378).
خودپويا
شايد مهمترين فرض از نظريههاى جديد «خود» اين باشد که انگيزه تمام رفتارها حفاظت و ارتقاى خودِ ادراک شده است. تجارب بر حسب ارتباطشان با خود درک مىشوند و رفتارها نيز از اين درکها سرچشمه مىگيرد. در اين صورت، مىتوان نتيجه گرفت که تنها يک نوع انگيزش وجود دارد و آن هم انگيزه شخصى درون است که هر انسان در تمام زمانها و مکانها هنگام دست زدن به هر عمل دارد. آنگونه که کمبز بيان کرده، مردم هميشه برانگيخته هستند و هيچگاه هيچ فردى را نمىتوان يافت که برانگيخته نشده باشد و اين يک حسن خداداد براى مربّى است؛ زيرا نيرويى است که از درون هر كس نشات ميگيرد.
بنا به عقيده کمبز و اسنيگ46 «خود» قالب اساسى مراجعات شخصى و هسته مرکزى ادراک است که بقيه منطقه ادراک نيز در اطراف آن سازمان مىيابد. در اين مفهوم، «خود» پديدهاى است که هم محصول تجربيات گذشته و هم سازنده تجربيات جديدى است که توانايىاش را دارد. اين بدان معناست که هر چيزى بر مبناى مراجعات فرد به خود و از مجراى خود درک مىشود. دنيا از نظر فرد، همان چيزى است که او مىفهمد و از آن آگاهى دارد. به عبارت ديگر، جهان و مفاهيم را به همان طريقى که خودمان مىبينيم، مورد ارزشيابى قرار مىدهيم. بنا به گزارش لکى (1945)، خود در مقابل تغيير مقاومت مىکند، براى هماهنگى با خود مىکوشد، و در واقع، اين مقاومت در مقابل تغيير، يک جنبه مثبت است؛ چرا که اگر بنابراين باشد که خود زياد تغيير کند، شخص فاقد شخصيت پايدار خواهد شد (ميركمالي ،26،1378).
تقسيم بندي خود از نظرويليام جيمز
ويليام جيمزيکى از پديدآورندگان رشته روانشناسى، «خود» را به دو بخش تقسيم کرد: خود مفعولى و خود فاعلى(اسكندرينژاد،1386،84).
خود مفعولى
مجموعه چيزهايى است که شخص مىتواند آن را مال خود بنامد و شامل توانايىها، خصوصيات اجتماعى و شخصيتى و متعلّقات مادى است. خود مفعولى داراى جنبههاى مادى، فعّال، اجتماعى و روانى ميباشد. اين جنبهها در همه سنين اهميت يکسان ندارند، بلکه در هر سنّى، جنبهاى از خود مفعولى يا فاعلى مورد توجه و تأکيد است (خرازي،248،1387).
خود فاعلى
خود داننده است. اين جنبه خود دايم تجارب حاصل از ارتباط با مردم، اشيا و وقايع را به نحوى کاملا ذهنى سازمان داده، تفسير مىکند. به عبارت ديگر، خود فاعلى در خود تأمّل مى کند و از طبيعت خود باخبر است. درک«من»فاعلى هم به ابعاد چندگانه پايندگى، تمايز، خواست و تعمق در خود او وابسته است.
الف. پايندگى
اشاره به اين احساس فرد دارد که در طول زمان، همان فرد باقى مىماند. (من همان فردى هستم که قبلا بودم زيرا نام من هنوز همان است و…).
ب.تمايز
اشاره به احساس فرديت افراد دارد. در اين مرحله، شخص خود را از ديگران متمايز مىداند.
ج. خواست
اشاره به احساس افراد دارد که آنان عناصرى فعّال و صاحب اراده آزادى هستند. اگر من تصميم بگيرم که به جاى بازى، به تماشاى فيلمى بروم، من هستم که اين تصميم را مىگيرم، نه اينکه فقط برايم پيشآمده باشد.
د. تعمق
عبارت است از توانايى فرد براى در نظر گرفتن پايندگى، تمايز و خواست خويش. مثل اينکه من مى دانم من، من هستم؛ فردى بىنظير، پاينده و صاحب اراده آزاد (خرازي،250،1387).
جنبههاي خودپنداره پديدار شناختي
کورسينى(1984)معتقد است: مىتوان به جنبههايى از خودپنداره پديدارشناختى اشاره کرد که گاه کمتر مورد توجه قرار گرفته است:
الف.خودپنداره فردى: بيانگر خصوصيات رفتارى فرد است از ديدگاه خودش. اين خودپنداره از خصوصيات جسمانى تا هويت جنسى، قومى، طبقه اجتماعى ـ اقتصادى و هويت من يا حس استمرار و يگانگى فرد در طول زمان را در برمىگيرد.
ب. خودپنداره اجتماعى: ويژگىها و يا خصوصيات رفتارى شخص است که وى تصور مىکند ديگران آن را مشاهده مىکنند.
ج. خودآرمانى با توجه به خودپنداره شخصى فرد: اين آرمان ها خودپندارههايى هستند که فرد شخصاً اميدوار است همانند آنها باشد.
د. خودآرمانى با توجه به خودپندارههاى اجتماعى فرد: اين آرمانها پندارههايى هستند که فرد دوست دارد ديگران آنگونه مشاهده کنند (بيابانگرد ،31،1378).
علل پيدايش پديده خود و خودپنداره
دليل عمده ايجاد خودپنداره را بايد در رابطه فرد با جامعهاش جستجو کرد. پديد آمدن خودپنداره، رفتار و واکنش ديگران نسبت به فرد است که اين را نظريه «آينه خود ـ شما»47 مىنامند. نظريه مذکور معتقد است: اگر براى ديدن خود، به واکنشهاى ديگران توجه کنيم، تصوير خود را در آن واکنشها مىبينيم. بسيارى از تحقيقات حاکى از اين مطلب هستند که تصوير و پنداره هر فرد از خود وابسته به تصويرى است که ديگران از او داشتهاند و حتى در حال حاضر هم تصوير ديگران از يک فرد مىتواند ارزيابى و تصويرى را که او از خود دارد، تغيير دهد. رشد شخصيت و هسته وجود آن، يعنى«خود»، جنبه ديناميک و پويايى دارد، به طورى که خود اصولا يک فرآيند48 است، نه فرآورده49، و مسير است، نه مقصد. بنابراين، خود و رشد و تکامل آن هيچگاه پايانپذير نيست و سکون نمىپذيرد، بلکه همواره در جهت«شدن»به پيش مىرود که البته اين فرآيند و سير، گاه روندى دشوار و دردناک دارد و شرايط و عوامل محيطى گاه آنقدر محروميتزا مىگردند که خود از اين تعالى و تکامل باز مىماند و راه پيشرفت و صعود آن سد مىگردد (تقيزاده ،24،1379).
ديدگاههاي ديگرصاحب نظران غربي
روانشناسان بسياري در خصوص«خود» و «خودپنداره» سخن به ميان آوردهاند که در اينجا براي نمونه، چند مورد از آنها ذکر ميشوند:
نظريههاي اوليه مربوط به خود
نظريههاي اوليه مربوط به خود ثبات و استحكام منطقي نظريههاي علمي را ندارند و به وسيلة روشهاي غير نظامدار ارزيابي ميشوند، ميدوكولي از اولين كساني هستند كه به تعريف خود اقدام كردهاند. برحسب نظر ميد، خود هر فرد از خلال اخذ ديدگاه ديگري شكل ميگيرد. بر اين اساس فرد خود را به عنوان يك موضوع در حوزة ادراك ديگري ميبيند و با درونيسازي آن، خود را به موضوعي در حوزة ادراك خويشتن نيز مييابد. اين شناخت ريشه در ديگري دارد.
کارل راجرز50(1937)
وي بر اساس ديدگاه«پديدارشناسي»51، معتقد است که وقايع بيرون از موجود، بهخوديخود براي او معنايي ندارند، بلکه زماني معنادار ميشوند که شخص بر اساس تجارب گذشته و ميل به حفظ و تداوم «خويشتنِ» خود به آن وقايع معنا دهد (براهني و همكاران،101،1378).
مفهوم «خويشتن» مهمترين پديده و عنصر اساسي در نظريه راجرز است. به نظر راجرز، انسان عوامل محيط خود را درک ميکند و در ذهن خود به آنها معنا ميدهد. مجموعه اين سيستم ادراکي و معنايي، ميدان پديداري رواني فرد را ميسازد. «خويشتن» عبارت است از الگوي سازمان يافته اي از ادراکات انسان. تحقق«خود»، که روند«خود» شدن و پرورش ويژگيها و استعدادهاي يکتايي فرد است، در سراسر زندگي ادامه دارد و به اعتقاد راجرز، در بشر علاقه ذاتي براي آفرينندگي هست و مهمترين آفريده انسان خود اوست. اين همان هدفي است که غالباً اشخاص سالم، نه کساني که ناراحتي رواني و بيماري دارند، بدان دست مييابند (تقيزاده ،96،1379).
خويشتن ديگر در نظريه راجرز ، «خويشتن آرماني»52 است; يعني آن نوع خودپندارهاي که انسان دوست دارد از خود داشته باشد. اين خود شامل تمام آن ادراکات و معاني ميشود که بالقوّه با خويشتن او هماهنگ و مرتبط مي باشند. گرچه خويشتن دايم تغيير ميکند، اما هميشه در هر خود، نوعي سازمان، هماهنگي و شکل يافتگي خاص وجود دارد. خودپنداره شخص جرياني آگاهانه، مداوم و نسبتاً ثابت است و فرد براي آنها ارزش زيادي قايل است (شاملو،142،1382).
هرقدر خويشتن آرماني به خويشتن واقعي نزديکتر باشد، فرد راضيتر و خشنودتر خواهد بود. فاصله زياد بين خويشتن آرماني و خويشتن واقعي به نارضايي و ناخشنودي منجر ميگردد (براهني و همكاران،101،1378).
دو مفهوم«هماهنگي خويشتن»53و«ثبات خويشتن»54در نظريه راجرز، مورد توجه زياد محققان امور شخصيت قرار گرفتهاند. «هماهنگي خويشتن»يعني تجانس و ثبات خويشتن، عبارت است از نبود تعارض بين ادراک از خويشتن و تجربههاي واقعي زندگي مردم که علاقه دارند به شکلي رفتار کنند که با خودانگاره آنان همساز و همخوان باشد. در غير اين صورت، اين تجربهها و احساسات تهديد کنندهاند، بهطوري که هر قدر اين ناهماهنگي و ناهمخواني بيشتر باشد، بههمان نسبت، شکاف بين خويشتن شخص و واقعيت ژرفتر ميشود، و تا زماني که فرد در اين تعارض گرفتار است و خود نيز از آن آگاه نيست، بالقوّه در معرض اضطراب قرار داد. در اين حال، شخص بايد از خود در مقابل واقعيت دفاع کند تا از اضطرابش بکاهد. راجرز در اين زمينه، دو روند دفاعي را ذکر ميکند که يکي از آنها مخدوش کردن معناي تجربهاي است که با خودپنداره شخص در تضاد است و ديگري انکار آن تجربه است (شاملو،143،1382). اما در يک فرد سازگار، خودپنداري با تفکر، تجربه و رفتار همسازي دارد; به اين معنا که خويشتن وي قالبي نيست، بلکه انعطافپذير است و از راه دروني سازي تجارب و افکار تازه قابل تغيير است (براهني و همكاران،101،1378).
آبراهام مازلو55(1943)
هدف اصلي مازلو دانستن اين بود که انسان براي رشد کامل انساني و خودشکوفايي تا چه حد توانايي دارد. به نظر او، در همه انسانها تلاش يا گرايش فطري براي«تحقق خود»وجود دارد. انگيزه آدمي به سبب نيازهاي مشترک و فطري است که در سلسله مراتبي از نيرومندترين تا ضعيفترين نيازها قرار ميگيرد. سلسله مراتب به طريق نردباني پيش ميرود تا به پنجمين يا نيرومندترين نياز، يعني تحقق خود ميرسد و آنها عبارتند از: 1. نيازهاي جسماني يا فيزيولوژيکي 2. نيازهاي ايمني 3. نيازهاي محبت و احساس تعلّق 4. نياز به احترام 5. نياز به خودشكوفايي (سيدجوادين،459،1386).
خواستاران «خودشكوفايي» به نوبه خود، نيازهاي سطح پايينترشان يعني نيازهاي جسماني، ايمني، محبت و احترام را برآورده ساختهاند. آنها الگوي بلوغ، پختگي و سلامتند. با حداکثر استفاده از همه قابليتها و تواناييهايشان، خويشتن را فعليت و تحقق ميبخشند، ميدانند چيستند و کيستند و به کجا ميروند (تقيزاده،104،1379).
آلفرد آدلر56(1908)
اساس نظريه وي بر اين است که انسان در اصل، به وسيله عوامل اجتماعي برانگيخته ميشود، نه عوامل بيولوژيک. نظريه شخصيت آدلر ، ديدگاهي اجتماعي و غايتانگار است و انسان را موجودي خلاّق، مسئول و در حال شدن ميداند که در جهت هدفهاي خيالي، در محدوده تجربهاش در حال حرکت است. عقيده زيربنايي اين نظام آن است
