
معنوی بر ارزشهای اخلاقی مثل صداقت، درستی، آزادی و عدالت تاکید دارد. او هویت اخلاقی کارکنان خود را بهبود داده و تعهد عمیقی در آنان ایجاد میکند و بین آنها روابط سازنده را حاکم میسازد.
مدیر معنوی بر توسعه فردی، تصمیم گیری مشترک، و کمک به خودشکوفایی تاکید دارد. اگر ارزشهای اصلیاش مورد تهدید قرار گیرد، به جای تطبیق با عقاید و افکار دیگران، آنها را به چالش میکشد تا به نتیجه والا برسد. مدیر معنوی اجازه نمیدهد مقام و موقعیت ذهن او را درگیر سازد، زیرا ذهن همواره با این تهدید روبرو است که توسط موقعیتها و حاشیههای به ظاهر مهم به گروگان گرفته شود. مدیر معنوی به جای هدایت شدن توسط موقعیت، خودش موقعیت را خلق و هدایت میکند.
امروزه روانشناسان بر این باورند که موفقیت نهایی یک سازمان بزرگ به هوش معنوی مدیران و کارکنان آن بستگی دارد هر چند که هوش عقلانی و هوش عاطفی نیز تا حدی این موفقیت را تضمین میکند. آنها معتقدند تشویق معنویت در محیط کار میتواند منجر به افزایش خلاقیت، صداقت و اعتماد، حس تکامل شخصی، تعهد سازمانی، رضایت شغلی، مشارکت شغلی، اخلاق و وجدان کاری، انگیزش، عملکرد و بهره وری بالا شود. یک مدیر معنوی قادر میشود طوری سازمان خود را به موفقیت برساند که همه مشتریان، کارکنان و افراد جامعه از آن منتفع شوند (شیخ الاسلامی، 1377).
همچنین یکی از مسائل مهم در حوزه کسبوکار موضوع سرمایههای معنوی است. در سالهای اخیر شواهد علمی فراوانی مبنی بر وجود هوشی با نام SQ یا هوش معنوی به دست آمده است.
این هوش در ارتباط با مسائلی است که ما به آنها اعتقاد داریم و نقش باورها، عقاید و ارزشها را در فعالیتهایی که برعهده میگیریم، مدنظر قرار میدهد. محققان هوش معنوی را به شکلهای متفاوتی تعریف کردهاند که تمام این تعاریف به مساله انعطافپذیری در برابر تغییرات، درس گرفتن از شکستها، داشتن معنا و هدف در کارها و فعالیتها، خلاقیت، نوآوری و توسعه سازمان و خودآگاهی اشاره میکنند. هوش معنوی زمانی خود را نشان میدهد که افراد بتوانند زندگی خود و تمام کارها و فعالیتهایشان را با معنویت تلفیق کنند. در واقع هوش معنوی ظرفیتی است برای پرسیدن سؤالات غایی درخصوص معنای زندگی، ظرفیتی است برای ارتباطات بین افراد و جهانی که در آن زندگی میکنند. این هوش، توانایی بهکارگیری ارزشها و کیفیتهای معنوی است؛ بهطوریکه منجر به ارتقای سلامت روحی و جسمی افراد شود. هوش افراد به چهار نوع تقسیم میشود:
الف) PQ یا هوش جسمانی: یعنی توانایی استفاده از اشیا و کنترل ماهرانه بدن که بر اساس سیستمهای عصبی مغز مشخص میشوند. در واقع این هوش ابتداییترین کانون توجه ما را به خود اختصاص میدهد.
شکل 2-1- تقسیم بندی انواع هوش
ب) IQ هوش عقلانی: که مربوط به مهارتهای منطقی، حل مساله ریاضی و مهارتهای زبان شناسی افراد است که بیش از سایر هوشها بهعنوان ملاک موفقیت آموزشی محسوب میشود.
ج) EQ یا هوش عاطفی یاهیجانی: هوشی است که به افرادکمک میکندتابه مدیریت و کنترل عواطف خود و دیگران بپردازند و تعیین کننده موفقیت حرفهای و شخصی افراد است. این هوش به افراد در برقراری ارتباط با دیگران کمک میکند.
د) هوشمعنوی یا:SQ آخرین لایه، مربوط به هوشمعنوی یا SQ است که برخلاف هوشعقلانی (IQ) که امروزه در کامپیوترها هم مشاهده میشود و نیز هوشعاطفی (EQ) که در برخی از پستانداران رده بالا دیده میشود، این هوش مختص انسان است و برای حل مسائل مفهومی و ارزشی استفاده میشود SQ. در ارتباط با تمام چیزهایی است که ما به آنها اعتقاد و باور داریم و منجر به حفظ تعادل فکری و آرامش درونی و بیرونی و عملکرد همراه با مهربانی و ملایمت میشود. میتوان سطوح مختلف هوش را در یک هرم به صورت زیر نشان داد:
نمودار 2-3 – سطوح مختلف هوش
این هرم نشاندهنده این مساله است زمانی که یک نوزاد به دنیا میآید ابتدا بر روی کنترل بدن خود؛ یعنی PQ تمرکز میکند سپس مهارتهای عقلایی و مفهومی او توسعه مییابند (IQ) و تمرکز اصلی در مدرسه بر روی همین نوع از هوش است؛ اما بعد از مدتی که افراد پی بردند که نیاز به بهبود روابط عاطفی و ارتباط با دیگران دارند، هوش عاطفی پر رنگ میشود و در نهایت SQ یا هوش معنوی زمانی مورد توجه قرار میگیرد که فرد به جستوجوی معنا و مفهوم زندگی خویش میگردد و از خود میپرسد «آیا این، همه آن چیزی است که وجود دارد؟» هوش عاطفی و معنوی با هم در ارتباط هستند. در واقع افراد برای رشد موفق هوش معنوی خود به برخی از پایههای هوش عاطفی نیازمندند؛ به عبارت دیگر درجهای از خود آگاهی عاطفی و همدلی پایه و اساس مهمی برای رشد هوش معنوی است که منجر به آشکار شدن و تقویت آن میشود و تقویت هوش معنوی نیز منجر به تقویت و رشد بیشتر هوش عاطفی میشود.
مدیرانی که از هوش معنوی قویتری برخوردار هستند، نسبت به تغییر، منعطفتر بوده و به دنبال هدف و معنا برای سازمان خود هستند. این افراد از ذهنیت وفور برخوردارند؛ یعنی باور دارند که منابع کافی برای همه وجود دارد و نیاز به رقابت نیست. در نتیجه افراد در این گونه سازمانها راحتتر به یکدیگر اعتماد میکنند، اطلاعاتشان را به مشارکت میگذارند، با همکاران و اعضای گروهشان هماهنگ میشوند، برای توانمندسازی یکدیگر تلاش میکنند و در موقعیتهای تعارض از استراتژیهای همکاری برد – برد استفاده میکنند.
چند اصل برای تشخیص هوش معنوی وجود دارد که عبارتاند از:
1) خودآگاهی: آگاهی از آنچه باور دارم و آنچه عمیقاً به من انگیزه میدهد.
2) زندگی در لحظه
3) داشتن چشمانداز: اقدام براساس اصول و اعتقادات عمیق.
4) کلگرایی: دیدن الگوهای بزرگتر، روابط و ارتباطات و داشتن احساس تعلق.
5) شفقت: داشتن احساس همراه با همدلی عمیق.
6) تجلیل از تنوع: ارزش نهادن به افراد به خاطر تفاوتهای آنها.
7) استقلال داشتن: ایستادن در برابر جمعیت و ابراز عقاید خود (شهیدی و شیرافکن، 1387).
8) تواضع: داشتن این برداشت از مکان واقعی خود در جهان: «حس بودن یک بازیکن در یک نمایش بسیار بزرگتر.»
9) گرایش به درخواستهای اساسی همراه با پرسیدن سؤال چرا؟: نیاز به درک همه چیز و سپس رسیدن به پایینتر از آنها.
در حقیقت يكي از مفاهيمي كه به تدريج از درون جلسات آكادميك و سخنرانيهاي علمي ظهور كرده، «هوش معنوي» است. به طور جدّي، ورود واژه و مفهوم «هوش معنوي» به ادبيات علمي روانشناسي و مديريت را بايد به زوهار 63 (2000) در طي دو دهة اخير نسبت داد.
هوش معنوي سازههاي هوش و معنويت را با هم داراست، در حالي كه معنويت جستوجو براي يافتن عناصر مقدّس، معنايابي، هشياري بالا و تعالي است. هوش معنوي شامل توانايي براي استفاده از چنين موضوعاتي است كه ميتواند كاركرد و سازگاري فرد را پيشبيني كند و منجر به توليدات و نتايج ارزشمندي گردد. گاردنر در نظرية «هوش»، چند معيار بيان ميكند. چنانچه بخواهيم مجموعهاي از ظرفيتها يا تواناييها را به عنوان هوش قلمداد كنيم بايد هشت معيار را در نظربگيريم:
1. مجموعهاي از فعاليتهاي مشخص را دربرگيرد.
2. داراي تاريخچة تكاملي باشد و از نظر تكاملي، عقلاني به نظر برسد.
3. داراي الگوي بخصوصي از رشد و تحوّل باشد.
4. بتوانيم از طريق آسيب مغزي آن را مشخص كنيم.
5. بتوانيم افراد را در گسترهاي از وجود آن توانايي و يا فقدان آن، طبقهبندي كنيم.
6. قابليت رمزگرداني با يك نظام نمادين را داشته باشد.
7. با مطالعات روانشناسي تجربي حمايت گردد.
8. با يافتههاي روانسنجي تأييد شود (رجایی، 1388: 22).
ايمونز (2000) معتقد است: هوش معنوي اين معيارها را داراست و پايههاي زيستشناختي هوش معنوي را در سه سطح ميتوان بررسي كرد: زيستشناسي تكاملي، ژنتيك رفتاري، و دستگاههاي عصبي.
كیرك پاتريك64 (1999) معتقد است: همين كه در طول تاريخ تكامل انسان، دين توانسته است سازوكارها و راهبردهاي روانشناختي را به وجود آورد كه از طريق انتخاب طبيعي بتواند بسياري از مشكلاتي را كه اجداد ما با آن روبهرو بودهاند حل و فصل كند، نشاندهندة كاركرد تكاملي دين و معنويت است. از جملة اين سازوكارها، دلبستگي، وحدت و پيوستگي، تبادل اجتماعي و نوعدوستي قومي است. در خصوص ارثي بودن تواناييها وظرفيتهاي معنوي نيز مطالعاتي انجام شده است، اما شواهد روانسنجي نشان ميدهد كه هوش معنوي يك ظرفيت عالي شناختي است، نه يك توانايي اختصاصي كه صرفاً به بخشي ازمغزمربوط باشدكه باتخريب مغزي وياتحريك آن بتوان هوش معنوي افرادرا دستكاري كرد (همان، 24). به نظر ميرسد كه هوش معنوي بسياري از معيارهاي مطرحشده براي هوش را داراست.
2-18- جايگاه هوشمعنوي در سازمان
چنانكه گذشت، هوش معنوي مفاهيم معنويت و هوش را در يك سازة جديدتر با هم تركيب ميكند و به انسان اين فرصت را ميدهد كه در مقابل واقعيتهاي مادي و معنوي حسّاس باشد و تعالي را هر روز در لابهلاي اشيا، مكانها، ارتباطات و نقشها دنبال كند (سهرابی، 1388، 119).
ادوارد65 (2003) معتقد است: داشتن هوش معنوي بالا با داشتن اطلاعاتي در خصوص هوش معنوي متفاوت است. اين تمايز فاصله ميان دانش عملي و دانش نظري را مطرح ميكند. ازاينرو، نبايد داشتن دانش وسيع دربارة مسائل معنوي و تمرينهاي آنها را هم رديف دستيابي به هوش معنوي از طريق عبادت و تعمّق براي حل مسائل اخلاقي دانست، هرچند ميتوان گفت براي بهرهمندي مؤثر از معنويت، داشتن دانش نظري و عملي لازم است (بناب، 1389).
هوش معنوي بازندگي دروني ذهن ونفس و ارتباط آن با جهان رابطه دارد و شامل ظرفيت مهم فهم عميق سؤالات وجودي وبينش نسبت به سطوح چندگانة هوشياري ميشود. آگاهي ازنفس، زمينه و بستر بودن يا نيروي زندگي تكاملي خلّاق را دربر ميگيرد. هوش معنوي به شكل هشياري ظاهر ميشود وبه شكل آگاهي هميشه درحال رشد ماده، زندگي، بدن، ذهن، نفس وروح درميآيد. بنابراين، هوش معنوي چيزي بيش از توانايي ذهني فردي است و فرد را به ماورا فرد و به روح مرتبط ميكند. علاوه براين، هوش معنوي فراتر از رشد روانشناختي متعارف است. بدين روي، خودآگاهي شامل آگاهي از رابطه با موجود متعالي، افراد ديگر زمين و همة موجودات ميشود.
هوش معنوي براي حل مشكلات و مسائل مربوط به معناي زندگي و ارزشها مورد استفاده قرار ميگيرد و چنين سؤالهايي در ذهن ايجاد ميكند: «آيا شغل من موجب تكامل من در زندگي ميشود؟» و «آيا من در شادي و آرامش رواني مردم سهيم هستم؟»
در واقع، اين هوش بيشتر مربوط به پرسيدن است تا پاسخ دادن؛ بدين معنا كه فرد سؤالات بيشتري را دربارة خود و زندگي و جهان پيرامون خود مطرح ميكند. همچنين قابل ذكر است كه سؤالهاي جدّي دربارة اينكه از كجا آمدهايم، به كجا ميرويم و هدف اصلي زندگي چيست، از نمودهاي هوش معنوي ميباشند (غباری بناب، 1389: 147).
به نظر ميرسد، هوش معنوي از روابط فيزيكي و شناختي فرد با محيط پيرامون خود فراتر رفته و وارد حيطة شهودي و متعالي ديدگاه فرد به زندگي خود ميگردد. اين ديدگاه شامل همة رويدادها و تجارب فردميشودكه تحتتأثيريك نگاهكلي قرارگرفتهاند. فردميتواندازاين هوشبراي چارچوبدهي و تفسير مجدّد تجارب خود بهره گيرد. اين فرايند قادر است از لحاظ پديدارشناختي به رويدادها و تجارب فرد، معنا و ارزش شخصي بيشتري بدهد.
آمرام معتقد است: هوش معنوي شامل حس معنا و داشتن مأموريت در زندگي، حس تقدّس در زندگي، درك متعادل از ارزش ماده و معتقد به بهتر شدن دنيا ميشود.
بعضي ازويژگيهاي فردي كه براي بهرهگيري از هوش معنوي مفيد است. عبارتاند از: خردمندي، تماميت (كامل بودن)، دلسوزي، كلنگري، درستي و صحت، ذهن باز داشتن و انعطافپذيري. اين ويژگيها روشهاي متفاوتي براي دانستن از طريق روشهاي غيرزباني و غيرمنطقي مانند رؤيا، شهود و تجربة عرفاني بهمنظور دستيابي به سطوح عميقتر معنا ارائه ميكنند.
