
است؛ كه براي پرداخت دستمزد اختصاص دارد.
– سرمايه ثابت (c) ؛ بقيه سرمايه كه براي توليد به كار گرفته مي شود.
اهميت اين تقسيمبندي در اين است كه سرمايه ثابت، به هيچ عنوان مولّد ارزش اضافي نيست. به همين علّت سرمايه را عقيم يا مرده نام نهادند. بنابراین نسبت c به v هرچه بزرگتر باشد، نرخ سود كمتر خواهد بود و به عكس. (همان منبع)
2-1-2-4. جريان كالا
ماركس معتقد است در نظامهاي قبل از سرمايهداري، هدف از توليد و فروش كالا رفع نياز بوده و گردش “كالا -پول -كالا ” جريان دارد و هيچگونه ارزش اضافياي توليد نميشود. ولي در نظام اقتصاد سرمايه، هدف از توليد كسب سود است نه رفع نياز و لذا جريان “پول -كالا -پول” حاكم بوده و از گردش آن ارزش اضافي توليد ميشود. مبناي فكري اين نظريه همان تفكيك اقتصاد طبيعي و اقتصاد پولي توسط ارسطو است. (همان منبع)
2-1-2-5. كاهش نرخ سود
سود در نظام اقتصاد سرمايهداري دائما رو به كاهش است. چرا كه در اين نظام، پيشرفت تكنيك؛ كارآفرينان را مجبور مي كند، به خاطر رقابت، سرمايه ثابت را جايگزين سرمايه متغير كنند. به اين ترتيب سرمايه متغير كه تنها منبع ارزش اضافي است، دائما كاهش مي يابد. (همان منبع)
2-1-2-6. نیروی کار
به عقيده او نيروي كار در سه مرحله خود را می نمایاند: 1- تعاون؛ اين روش نسبت به كار فردي پيشرفت بارزي دارد ولي مقدمه سرمايهداري است.
2- تقسيم كار؛ گرچه كارگر را به صورت آلت بي ارادهاي درآورده ولي مستلزم به وجود آمدن سازمان صحيح كار و مقدمه هايی براي جامعه سوسياليستي است.
3- تمركز نيروي كار همراه با به كار بردن ماشين؛ كه كارگر را از هر نوع تخصص به دور داشته و مطيع دستگاه ها مينمايد. (مارکس،1386)
2-1-2-7. زيربنا و روبنای جامعه
ماركس در مقدمه مباني نقد اقتصاد سياسي چنين ميگويد:
« انسانها در توليد اجتماعي خود وارد مناسبات يا روابط معيني با يكديگر ميشوند كه گريزناپذير و مستقل از آنهاست. اين روابط كه روابط توليد ناميده ميشوند با مرحله معيني از رشد و تكامل نيروهاي مادیِ توليد تناسب دارد. »(مارکس،1386)
اين ساختار اقتصادي زيربناي جامعه است كه روبناي سياسي و حقوقي بر روي آن ساخته ميشود. به عبارت ديگر از نظر ماركس، صورتبندي اقتصادي- اجتماعي جامعه شامل يك زيربنا و يك روبناست.
«زيربنا يا همان ساختار اقتصادي جامعه شامل: الف) نيروهاي مادي توليد ب) روابط توليدي است. بر اين زيربنا يا به تعبيري ساختار اقتصادي، روبنايي پديد ميآيد كه شامل آگاهي اجتماعي، سياسي و حقوقي است.» (پولادي،1383، 184)
وي فرهنگ، سياست، ايدئولوژي و مذهب را هم جزو رو بنا و اقتصاد را زير بناي جامعه و شكل دهنده رو بنا ميداند. از ديدگاه ماركس نيروهاي توليدي در رابطه انسان با طبيعت شكل ميگيرند و رابطه انسان با انسان روابط توليدي را سامان ميدهد. رشد و تحول نيروهاي توليدي باعث تغيير و دگرگوني در روابط توليدي ميشود و اين، تغيير در “شيوه توليد” را در پي خواهد داشت. (مارکس ،1386)
تغییر در شیوه تولید یعنی شكلگيري انقلاب واقعي در جامعه. پس تحول نيروهاي توليدي و اقتصادي از دیدگاه مارکس عامل انقلاب در جامعه است. اين تغيير و انقلاب در زير بنا منجر به تغيير در روبناي جامعه هم ميشود. يعني هرگونه دگرگوني در اقتصاد باعث دگرگوني در فرهنگ، سياست، ايدئولوژي، مذهب و آگاهی اجتماعی خواهد شد.
از منظر ماركس اگر چه پديدههاي تاريخي حاصل تأثير و تأثر عوامل گوناگون هستند، اما در تحليل نهايي، همه اين عوامل “متغير وابسته” و فقط عامل اقتصادي “متغير مستقل” ميباشد. كل روابط توليدي، يعني آن روابطي كه انسانها ضمن كاربرد مواد خام و فنون موجود براي دستيابي به اهداف توليديشان با يكديگر برقرار ميسازند، همان بنيادهاي واقعياند كه رو ساختار فرهنگي كل جامعه بر پایه آنها ساخته ميشود. روابط حقوقي و صورت دولت نیز ريشه در اوضاع مادي و اقتصادی زندگي دارند.(همان منبع)
در این رهیافت، روابط اجتماعي كه مردم از طريق اشتراك در زندگي اقتصادي با يكديگر برقرار ميسازند، اهميت درجه يك دارد. شيوه توليد اقتصادي كه در روابط ميان انسانها خود را نشان ميدهد، مستقل از هر فرد خاصي است و تابع ارادهها و اهداف فردي نيست.
2-1-2-8 . شیوه های توليد
پس از مرحله آغازين كمونيسم اوليه، ماركس چهار شيوه توليد عمده و پياپي را در تاريخ نوع بشر در نظر گرفته بود: توليد آسيايي، باستاني، فئودالي و بورژوايي. هر يك از اين شيوههاي توليد از رهگذر تناقضها و تنازعهاي پرورده در دل نظام پيشين پديد ميآيند. تنازعهاي طبقاتي ويژه هر توليد خاص، به پيدايش طبقاتي ميانجامند كه ديگر نميتوانند در چارچوب نظم موجود منافعشان را تأمين كنند؛ در اين ضمن، رشد نيروهاي توليدي به آخرين حدود روابط توليدي موجود ميرسد.
هرگاه كه چنين لحظه اي فرا رسيده باشد، طبقات جديدي كه باز نماينده اصل توليدي نوينياند؛ شرايط مادي مورد نياز براي پيشرفت آينده را ميآفرينند. به هر روي روابط توليدي بورژوايي،آخرین صورت تنازع در فرا گرد اجتماعي توليد است. هر گاه كه اين آخرين نوع روابط توليد متنازع از سوي پرولتارياي پيروز برانداخته شود، ماقبل تاريخ جامعه بشري به پايان خواهد رسيد و اصل ديالكتيكي كه بر تكامل پيشين بشر حاكم بود، ديگر از عملكرد باز خواهد ايستاد و در روابط انسانها، هماهنگي، جانشين ستيزه اجتماعي خواهد شد. (مارکس ،1386)
2-1-2-9. طبقه، آگاهی طبقاتی، نبرد طبقاتی
طبقه به مجموعهاي از اشخاص گفته ميشود كه در سازمان توليد، كاركرد يكساني دارند. طبقات جديد از دیدگاه مارکس، مالكان قدرت كار، مالكان سرمايه و مالكان زمين هستند كه منبع درآمدشان به ترتيب عبارتند از: دستمزد، سود و اجاره زمين.تقسيم جامعه به طبقات، جهانبيني سياسي، اخلاقي، فلسفي و مذهبي گوناگون را پديد ميآورد، جهانبينيهايي كه روابط طبقاتي موجود را بيان ميكنند و بر آن گرايش دارند كه قدرت و اقتدار طبقه مسلط را تحكيم يا تضعيف می كنند.
نظريه طبقاتي ماركس بر اين باور است كه؛ تاريخ جوامعي كه تاكنون موجود بودهاند، تاريخ نبردهاي طبقاتي است. بنا براين نظر، جامعه بشري همين كه از حالت ابتدايي و به نسبت تمايز يافتهاش بيرون آمد، پيوسته منقسم به طبقاتي بوده است كه در تعقيب منافع طبقاتيشان با يكديگر برخورد داشتهاند. (مارکس ، ۱۳۶۳)
به نظر ماركس، منافع طبقاتي و برخورد قدرتي كه همين منافع به دنبال ميآورند، تعيين كننده اصلي فراگرد اجتماعي و تاريخي هستند. تحليل ماركس پيوسته بر اين محور دور ميزند كه چگونه روابط ميان انسانها با موقعيتشان در ارتباط با ابزارهاي توليد شكل ميگيرند؛ يعني اين روابط به ميزان دسترسي افراد به منافع نادر و قدرتهاي تعيين كننده بستگي دارند. وی يادآور ميشود كه دسترسي نابرابر به اين منابع و قدرتها در همه زمانها و شرايط به نبرد طبقاتي مؤثري نميانجامد؛ بلكه ماركس تنها اين نكته را بديهي ميداند كه امكان درگيري طبقاتي در ذات هر جامعه تمایز يافتهاي وجود دارد زيرا كه چنين جامعهاي ميان اشخاص و گروههايي كه در درون ساختار اجتماعي و در رابطه با ابزار توليد پايگاههاي متفاوتي دارند، پيوسته برخورد منافع ايجاد ميكند.
کارل ماركس در پيشگفتار كتاب سرمايه، چنین مینویسد كه در نظام سرمایه داری با افراد تنها به عنوان تشخص مقولههاي اقتصادي و تجسم روابط و منافع ويژه طبقاتي سروكار پيدا ميكنيم. وي عملكرد ساير متغيرها را انكار نميكند، اما نقش طبقات را تعيين كننده ميداند. مكانهاي گوناگوني كه انسانها در طبقات اشغال ميكنند به “منافع طبقاتي” گوناگوني نيز ميانجامد. اين منافع گوناگون از آگاهي طبقاتي يا فقدان آن در ميان افراد بر نميخيزد، بلكه از جايگاههاي عينيشان بر فراگرد توليد مايه ميگيرند. انسانها ممكن است به منافع طبقاتيشان آگاه نباشند اما باز همين منافع آنها را جهت ميدهد . (مارکس ،1386)
در نتيجه روابط اجتماعي توليد با دگرگوني و تحول ابزارهاي مادي توليد و نيروهاي جامعه دگرگون ميشوند. در يك نقطه معين، روابط اجتماعي دگرگون شده توليدي با روابط مالكيت موجود، يعني با شيوه تقسيم بنديهاي موجود ميان مالكان و غير مالكان تضاد پيدا ميكنند. همين كه جامعه به چنين نقطهاي ميرسد، نمايندگان طبقات رو به تعالي، روابط موجود مالكيت را مانع تكامل بيشترشان تلقي ميكنند. اين طبقات كه دگرگوني در روابط مالكيت موجود را به عنوان تنها راه تعالي شان تشخيص ميدهند، طبقاتي انقلابي ميشوند. بر اثر تضادها و تنشهاي موجود بر چارچوب ساختار رايج اجتماعي، روابط اجتماعي تازهاي تحول مييابند و اين روابط به نوبه خود به تضادهاي موجود دامن ميزنند.
به اعتقاد ماركس، منافع طبقاتي از منافع فردي تفاوت بنيادي دارند و نميتوانند از منافع فردي برخيزند. منافع اقتصادي بالقوه اعضاي يك قشر خاص، از جايگاه آن قشر در درون ساختارهاي اجتماعي ويژه و روابط توليدي سرچشمه ميگيرند. اما اين امكان بالقوه تنها زماني بالفعل ميشود و طبقه بر خود به طبقه براي خود تبديل ميشود كه افراد اشغال كننده پايگاههاي يكسان در يك نبرد مشترك درگير شوند. در آن صورت شبكهاي از ارتباطات ميان آنها پديد ميآيد. آنان از اين مسیر به سرنوشت مشتركشان آگاه ميشوند. طبقات ستمكش گرچه دست و پايشان را چيرگي ايدئولوژيك ستمگران بسته است اما با اين همه براي نبرد با آنها ايدئولوژيهاي ضد ايدئولوژي حاكم را نيز به وجود ميآورند. . (مارکس،1386)
2-1-2-10. کار بیگانه شده
از منظر مارکس،هر چه كارگر كالاي بيشتر ميآفريند، خود به كالاي ارزانتري بدل ميشود، افزايش ارزش جهان اشياء، نسبتي مستقيم با كاستن از ارزش جهان انسانها دارد.
واقعيت يافتگي کار صرفاً به اين معناست كه شيئي (ابژه) كه كار توليد ميكند يعني محصول كار، در مقابل كار به عنوان چيزي يگانه و قدرتي مستقل از توليدكننده قد علم ميكند. بدين ترتيب محصول كار در شيئي تجلي مييابد و به مادهاي تبديل ميشود. اين محصول عينيت يافتن كار است. واقعيت يافتگي كار، عينيت يافتن آن است. اما اين عينيتيافتگي به عنوان از دست دادن واقعيت (محصول) تا آن حد است كه كارگر واقعيت خويش را تا مرز هلاك شدن از فرط گرسنگي از دست ميدهد. (مارکس، كتاب دستنوشتهها)
عينيت يافتن به معناي از دست دادن شي تا حدی است كه از كارگر اشيائي ربوده ميشود كه نه تنها براي زندگياش بلكه براي كارش ضروري است. بدين ترتيب كارگر هر چه بيشتر اشياء توليد ميكند، كمتر صاحب آن ميشود و بيشتر زير نفوذ محصول خود يعني سرمايه قرار ميگيرد. در نتیجه ميتوان گفت كه بدين صورت رابطه كارگر با محصول كار خويش، رابطه با شيء بيگانه است. (مارکس ، ۱۳۶۳)
براساس اين پيشفرض، هر چه كارگر از خود بيشتر در كار مايه گذارد، جهان بيگانه اشيائي كه ميآفريند بر خودش و در واقع ضد خودش قدرتمندتر و زندگي درونياش تهيتر ميشود و اشياي كمتري از آن او ميشوند. بيگانگي كارگر از محصولاتي كه ميآفريند، نه تنها به معناي آن است كه كارش تبديل به يك شيء و يك هستي خارجي شده است بلكه به اين مفهوم نيز هست كه كارش خارج از او، مستقل از او و به عنوان چيزي بيگانه با او موجوديت دارد و قدرتي است كه در برابر او قرار ميگيرد.
اقتصاد سياسي کلاسیک با ناديده گرفتن رابطه مستقيم ميان كارگر و محصولاتش، بيگانگي ذاتي در سرشت كار را پنهان ميكند. درست است كه كار براي ثروتمندان اشياي شگفتانگيز توليد ميكند اما براي كارگر فقر و تنگدستي ميآفريند. كار به وجود آورنده قصرهاست، اما براي كارگر آلونكي ميسازد، كار زيبايي ميآفريند اما براي كارگر زشتيآفرين است.
بيگانگي نه تنها در نتيجه توليد كه در خود عمل توليد و در چارچوب فعاليت توليدي نيز اتفاق ميافتد. اگر كارگر در خود عمل توليد، خويشتن را از خود بيگانه نكرده باشد چطور ميتواند نسبت به محصول فعاليتاش بيگانه باشد؟
به دليل اين واقعيت كه كار نسبت به كارگر، عنصري خارجي است يعني به وجود ذاتي كارگر تعلق ندارد، در نتيجه در حين كار كردن نه
