
كاري را كه از انجام دادنش ناتوان هستي، پولت انجام ميدهد. پول ميتواند بخورد، بياشامد، ميتواند سفر رود و … .
پول با تصاحب توانايي خريد هر چيز، با تصاحب توانايي تملك همه اشياء، ابژه تصاحبي آشكار و معلوم است. جهان شمولي توانايي آن، همانا بيانگر حد قدرتي آن است. بنابراين پول همچون قادري مطلق عمل ميكند. (مارکس، 1377)
2-1-3-4. از خود بیگانگی
مفهوم از خود بيگانگي در كانون تحليل اقتصادي و اجتماعي ماركس قرار دارد. از نگاه مارکس عينيت بخشي كار همان ازخود بيگانگي است. (مارکس،1377)
به نظر ماركس تاريخ نوع بشر جنبه اي دوگانه دارد، يعني از يك سو تاريخ نظارت آفريننده انسان بر طبيعت است و از سوي ديگر تاريخ از خودبيگانگي هر چه بيشتر انسان است. از خود بيگانگي به وضعي اطلاق ميشود كه در آن انسانها تحت چيرگي خود آفريده شان قرار ميگيرند و اين نيروها به عنوان قدرتهاي بيگانه در برابرشان ميايستند.
به عقيده ماركس همه نهادهاي عمده جامعه سرمايهداري از دين و دولت گرفته تا اقتصاد ، دچار از خودبيگانگي هستند. وانگهي اين جنبههاي گوناگون از خود بيگانگي وابسته به يكديگرند. پس انسان در همه نهادهايي كه گرفتارشان شده است با از خود بيگانگي روبرو است. اما به نظر ماركس از خود بيگانگي در عرصه كار از همه بيشتر اهميت دارد، زيرا انسان به عقيده او گذشته از هر چيز ديگر يك انسان سازنده است. به خلاف صورتهاي ديگر از خود بيگانگي، از خود بيگانگي اقتصادي نه تنها بر اذهان انسانها بلكه در فعاليتهاي روزانهشان نيز رخ مي نمايد. از خود بيگانگي مذهبي تنها در عرصه آگاهي و در زندگي دروني انسان رخ ميدهد، اما از خود بيگانگي اقتصادي به زندگي واقعي وابسته است و از همين روي بر هر دو جنبه زندگي تأثير ميگذارد. (همان منبع)
«ماركس چهار نوع از خودبيگانگي را به شرح زیر مشخص ميسازد:
الف) بيگانگي از محصول كار: كارگر به توليد محصول ميپردازد، اما اختيار يا كنترلي بر استفاده و تملك آتي آن ندارد.
ب) بيگانگي از فرآيند انجام كار: به نظر ماركس ما انسانها جهاني را آفريدهايم كه به سادگي از آن سر در نميآوريم، ما در جهان خود بيگانهايم. در واقع در اثر تقسيم كار، فرد تا سطح انجام يك وظيفه بسيار تكراری و خستهكننده، با كمتر دركي از جايگاهش در كل فرآيند توليد، تنزل مييابد.
ج) بيگانگي از خود: باعث تبديل شدن انسان به ماشيني ميشود كه كاري تكراري را انجام ميدهد و اين امر باعث بيگانه شدن ما از وجود نوعيمان ميشود. در اين خصوص ماركس بحثي را در ارتباط با ماهيت انسان مطرح ميكند. در بحث از وجه مميزه انسان، ماركس علاقهاي به ويژگيهاي زيست شناختي وي ندارد. او كار ـ فعاليت مولد اجتماعي ـ را وجه مشخصه انسان ميداند. ماركس ميگويد انسان توانايي توليد آزادانه را دارد، به اين معنا كه ميتواند مطابق با اراده و آگاهي خود به روشهاي پيچيده و پيشبيني نشدهاي توليد كند. اما كارگر به جاي ابراز گوهر وجودي خود در توليد، به روشي مكانيكي و تكراري توليد ميكند و اين نه لذتبخش كه نوعی شكنجه است. دومين جنبه وجودي انسان آن است كه موجودي اجتماعي است و اين به نوع چهارم از خود بيگانگي مرتبط ميشود که سرانجام، انسان از خود بيگانه از اجتماع بشري و از هستي نوعياش نيز بيگانه ميشود.
د) بيگانگي از ديگران: به نظر ماركس به جاي اينكه خود را به عنوان اعضاي پروژهاي وسيع، در نظر بگيريم به مثابه كساني كه كار ميكنيم تا پول درآوريم در نظر ميگيريم. به باور وي، ما به ندرت از خود ميپرسيم، چه كسي از چيزهايي كه ما ميسازيم، استفاده ميكند يا اينكه چگونه چيزهايي را كه خريدهايم به وجود آمدهاند.» (ولف، 1385، 39)
انساني كه در برابر خودش قرار ميگيرد، در برابر انسان هاي ديگر نيز قرار ميگيرد. هر آنچه كه در مورد رابطه انسان با كارش، محصول كارش و با خودش صدق دارد، در مورد رابطهاش با انسانهاي ديگر نيز مصداق پيدا ميكند. هر انساني از ديگران بيگانه است و هر يك از ديگران نيز به همين شکل از زندگي بشري بيگانه است. اصطلاح از خود بيگانگي را در نوشتههاي بعدي ماركس، بويژه در سرمايه نمايان است. ماركس در مفهوم بت انگاري كالاها كه براي تحليل اقتصادي او جنبهاي كانوني دارد، بارها اصطلاح از خود بيگانگي را به كار بسته بود. كالاها محصولات كار از خود بيگانه انسان و تجليات تبلور يافته همين كار هستند كه همچون هيولايي براي آفرينندگانش چيره گشتهاند.
×××××××
واقعيت اين است كه ماركس اين ادعا را دارد كه بورژوازي به دليل روابط ذاتاً رقابت آميز ميان توليدكنندگان و سرمايهداري نميتواند به يك آگاهي فراگير نسبت به منافع جمعياش برسد. ماركس ميگويد:« هر انساني ضمن دنبال كردن منافع شخصياش هم به تسهيل كاركرد ضروري رژيم و هم به نابودي آن كمك ميكند.» وی معتقد است كه خود همين نفع شخصي در ميان سرمايهداران، نابود كننده نفع طبقاتي عام آنهاست و به نابودي نهايي سرمايهداري به دست خود سرمايهداران خواهد انجاميد. سرمايهداران كه ملزم به رقابت در بازارند در پايگاه ساختاري خاصي قرار دارند كه به آنها اجازه نميدهد كه پيگيرانه به دنبال منافع مشتركشان باشند.
ماركس گرچه اين واقعيت را پذيرفته بود كه براي سرمايهداران نيز ممكن است كه منافع شخصيشان را فراگذرند، اما باز بر اين انديشه بود كه اين امكان تنها در عرصه هاي سياسي و عقيدتي وجود دارد و نه در صحنه اقتصادي. سرمايهداران با آنكه به خاطر رقابت اقتصادي از همديگر جدا هستند، اما باز يك ايدئولوژي توجيه كننده و نيز نظام سلطهاي را پروراندهاند كه در خدمت منافع همگانيشان به كار ميروند. دولت صورتي است كه افراد طبقه حاكم در قالب آن منافع مشتركشان را بيان ميدارند. افكار طبقه حاكم، همان افكار حاكم بر جامعه هستند. پس قدرت سياسي و ايدئولوژي براي سرمايهداران همان كارهايي را انجام ميدهند كه آگاهي طبقاتي براي طبقه كارگر. اما اين قرينه تنها جنبه ظاهري دارد. به نظر ماركس عرصه اقتصادي هميشه قلمرو تعيين كننده و سرنوشت ساز است كه در آن بورژوازي هميشه قرباني همان رقابتي ميشود كه در ذات شيوه وجود اقتصادي سرمايه داري نهفته است. سرمايهداري ميتواند نوعی آگاهي را بپروراند اما اين آگاهي هميشه يك آگاهي دروغين است.
يعني آگاهياي كه نميتواند از وجود ريشه گرفته در شيوه توليد رقابت آميزش فراتر رود. از اين رو بورژوازي نه به عنوان يك طبقه، نه دولت بورژوازي و نه ايدئولوژي بورژوازي ميتواند در خدمت فراگذشتن از نفع شخصي در جهان بورژوايي به درستي به كار آيد. هر گاه كه شرايط اقتصادي آماده شود و طبقه كارگر همبستگي يابد و به منافع مشترك خود آگاه شود و با نظام فكري شايستهاي برانگيخته شود و با دشمنان نامتحدش رو به رو شود، حاكميت بورژوازي راهي به جز نابودي ندارد. همين كه كارگران آگاه شوند كه از فراگرد توليد بيگانهاند، آهنگ سپري شدن عصر سرمايهداري به صدا درخواهد آمد.
2-2. نظرات نئوماركسيستها (مكتب فرانكفورت) در نقد نظام سرمایهداری
(با تأكيد بر دیدگاههاي تئودور آدرنو، ماكس هوركهايمر، والتر بنيامين، هربرت ماركوزه و یورگن هابرماس)
مكتب فرانكفورت نامي است كه بر گروهي از دانشمندان آلماني اطلاق ميشود كه در اوايل دهه 1920 در انجمن پژوهش هاي اجتماعي فرانكفورت شروع به همكاري كردند. اعضاي اين گروه با ظهور نازيسم از فرانكفورت به ساير كشورهاي اروپايي و عمدتآ ايالات متحده مهاجرت كردند. (احمدى، 1376)
شايد بتوان نقطه كانوني تفكرات اين دسته از انديشمندان را رويكرد انتقادي آنان نسبت به عقلانيت رسمي شده مدرن و دغدغه نسبت به آن دسته از ارزش هاي انساني دانست كه تحت سيطره پوزيتيویسم در محاق رفته است. به اعتقاد مكتب فرانكفورت، پوزيتيويسم به عقلانيت ابزاري دامن زده است. عقلانيتي كه در آن وسايل تبديل به هدف شده اند. عقلانيتي كه در آن نگاه ارزشي به نگاهي عملگرايانه و سودجويانه بدل گشته است. عقلانيتي كه در آن ارزش علم به ايجاد شناخت نيست بلكه ارزش علم به توليد نتايج سودمند مادي و اقتصادي تقليل يافته است. ارزش انسان نه به آگاهي و تعالي او بلكه به ميزان منفعتي است كه ايجاد مي كند.
مخالفت آنها با پوزيتيويسم نشانگر رويكرد انتقادي و ارزشي آنان نسبت به مسائل است. همچنين انتقادات شديد آنان به نظام سرمايه داري و تلاش آنان براي اصلاح نظريه كلاسيك ماركسيستي كه البته با نگاهي انتقادي به آن نيز همراه بود، آنان را در زمره نئوماركسيستها قرار مي دهد و رويكرد آنان نسبت به روشنگري و مدرنيته نيز شايد اين گروه را در جايگاه اولين متفكران پست مدرن قرار دهد.
تئودور آدورنو و ماكس هوركهايمر، دو تن از متفكران بزرگ اين گروه در كتابي كه مشتركا منتشر كردند يعني «ديالكتيك روشنگري» ، نشان ميدهند كه پروژه روشنگري به بنبست رسيده است چرا كه روشنگري، قرار بود براي بشر آزادي به ارمغان بياورد و مشوق تفكر انتقادي باشد در حالي كه به عكس منجر به پوزيتيويسم و سرمايه داري و بوروكراسي دست و پاگير شده است. (همان منبع)
2-2-1. صنعت فرهنگ؛ عامل تحميق تودهها
آدورنو و هورکهایمر در پی اثبات این دیدگاه هستند كه قوت سرمايه داري تنها به حوزه توليد مربوط نمي شود بلكه سرمايه داري با در اختيار گرفتن حوزه فرهنگ بقاي خود را تضمين كرده است. در واقع قدرت اساسي سرمايه داري از مقوله فرهنگ ناشي مي شود. (آدورنو و هورکهایمر،1383 )
این دیدگاه مانند ماركس به تضادهاي دروني نظام سرمايه داري اذعان دارد ولي مانند ماركس، سرمايه داري را آنچنان بي ثبات و بحران زده نمي پندارد؛ چرا كه معتقد است نظام سرمايه داري با ايجاد سطح رفاه بالاتر و رواج مصرف گرايي و ايجاد سازوكارهايي براي كنترل اجتماعي، به واسطه رسانه ها و كالاهاي مصرفي خود را همچنان استوار نگاه داشته است. اگر ماركس از خود بيگانگي را در توليد جستجو مي كرد، دیدگاه صنعت فرهنگ اين مقوله را در امر “مصرف” جستجو مي كند. دامن زدن به مصرف گرايي مردم را از توجه به نيازهاي واقعي شان باز مي دارد و نيازهاي واقعي و اصيل انساني را به نيازهايي كوچك تقليل مي دهد.
آدورنو و هورکهایمر “صنعت فرهنگ” را برای اشاره به صنایعی به کار می برند که با تولید انبوه کالاهای فرهنگی سر و کار دارند و به دنبال برجسته کردن این حقیقت هستند که از بعضی جنبه های کلیدی این صنایع تفاوتی با سایر حوزه های تولید انبوه که کالا را برای مصرف انبوه تولید می کنند، ندارند. صنعت فرهنگی به کالایی شدن فزاینده صور فرهنگی منجر می شود و تاکید ویژه شان بر نقش ایدئولوژی در این فرایند عظیم است که اکنون از آن با عنوان عقلانی کردن جامعه یاد می شود. آنها فرهنگ توده را اصلی ترین محصول «صنعت فرهنگ» می دانند. فرهنگ توده آمیخته منحطی از سرگرمی و تبلیغات تجاری است و باعث ادغام افراد در یک کلیت اجتماعی ساختگی و شی وار می شود که مانع رشد تخیل انسان و باعث سرکوب استعداد انقلابی انسان و آسیب پذیری او در برابر استثمار دیکتاتورها و عوام فریبان است. مردم در بند نیازهایی خواهند شد که خود ساخته اند. در بند آرزوهایی خواهند بود که به نیازهای انسانی آنها بی ربط و نامربوط خواهد بود. این انسان ها هستند که مستعمره کمپانی ها و شرکت های اقتصادی بزرگ می شوند و در آن صورت هیچ راه برون رفت و برگشتی وجود ندارد.(همان منبع)
آدورنو در نوشته هايش نشان مي دهد كه چگونه كالاهاي مصرفي و از جمله كالاهاي فرهنگي مانند موسيقي عامه، توده ها را در كودكي و دوران قبل از بلوغ نگاه مي دارد. به زعم او استاندارد شدن و هم شكل شدن كالاهاي مصرفي مروج همرنگ شدن با جماعت و در نتيجه كور كردن تفكر انتقادي است. البته وي معتقد است كه در اين گونه كالاها نوعي فرديت كاذب نيز تعبيه مي شود تا افراد احساس كنند كه كالاي منحصر به فردي را مصرف مي كنند. به طور مثال همه انواع موسيقي هاي پاپ تفاوت هاي چنداني با هم ندارند و در فرم و محتوا مانند هم هستند و تفاوت هاي كوچكي آنها را از هم متمايز مي كند.
آدورنو و هورکهایمر در مقاله ای تحت عنوان “صنعت فرهنگ سازی،
