
زمستاني 19 بهمن 1339 سيزده مرد جوان مسلح به تفنگ و مسلسل و اسلحه كمري به يك پاسگاه ژاندارمري در روستاي سياهكل دركنار جنگلهاي گيلان حمله كردند. با اين حمله كه بعدها به حماسه سياهكل مشهور شد، آنان شعله هشت سال فعاليت چريكي را برافروختند” (آبراهاميان،442:1385). نجدي در داستان “به چي ميگن گرگ به چي ميگن…” به حادثه پاسگاه سياهکل و چريكهايي که به پاسگاه حمله کردند اشاره كرده است. نجدي در شيوه روايت به گونهاي است که گويي از نزديک اين حوادث را ديده است. “شبي که در قهوهخانه سياهکل شنيدم که چريكها پاسگاه ژاندارمري را لخت کرده، دو نفر را کشته و دستهاي يک ژاندارم را با کمربند خودش به چفت پنجره پاسگاه بستهاند و با پنج ژ-3 و هفده نارنجک غنيمتي، زدهاند به جنگل يهو رنگ زردي سرم را پرکرد”(نجدي،1388ب:195).
ابتداي داستان به زندگي مادري تنها که مجبور است فرزندش را با خود به حمام زنانه ببرد و وقتي با اعتراض زنان روبرو ميشود استالين را نفرين ميکند شروع ميشود. آنچه براي پسرش نامعلوم است ارتباط حمام و استالين است. سالها بعد وقتي به سن جواني ميرسد ماجراي سياهکل اتفاق ميافتد. مادر ماهي تابه را روي لبخند شاه ميگذارد و در واقع با بيان اين نکته نفرت مردم را از ظالمان چون شاه و استالين که باعث بيوه شدن او شدهاند نشان ميدهد. “بيرون از پنجره، سياهکل ساکت بود و شاه روي صفحه اول روزنامه کيهان کنار سفره لبخند ميزد، مادرم ماهي تابه را روي همان لبخند گذاشت” (همان،1388ب:198). در اين داستان نجدي به بيداري سياسي مردم اشاره ميكند او معتقد است كه گرگها همان مردمي هستند كه نترسيدهاند ،كيف ميكنند، كه حتي خودشون حاليشون نيست روز اعدام مرتضي، ساعتها به انتظار روي علف نشستهاند مردم هنوز و هميشه هستند اما ميش نيستند (ر.ك. بزرگي،1:1387).
4-2-4-آشوب هاي اوايل انقلاب:
از ديگر مسايل سياسي كه نجدي به آن ميپردازد، حوادث انقلاب و فضاي سياسي پر آشوب و ناامن ايران بعد از كودتاي 28 مرداد است. اعدام، زندان، ناامني اوضاع سياسي ، ترورهاي شخصيتهاي سياسي احزاب از جمله حوادثي است كه دنياي مضطربي را در داستانهاي نجدي به وجود ميآورد. اين روزها مردم سردرگم و آشفته هستند به گونهاي كه نميدانند دنبال چه ميگردند “ستوان گفت: اين روزها نميشود فهميد که مردم چه ميگويند. چه ميخواهند” (نجدي،1388الف:17). قتل و كشتار نيروهاي انقلابي روح نجدي را جريحهدار ميكند”از کنار رگهاي پاره شده و گوشت سوخته ميگذشت تا خودش را از تقويمهاي ديواري، از جمعههاي 1349 دور کند” (نجدي،1388ب:191).
داستان “آرنايرمان و دشنه و کلمات در بازوي من” در واقع روايتگر سه بعدي زندگي اوست. زن، نوشتن، سياست. آنچه كه نجدي در اين داستان به بيان آن ميپردازد، درگيري بين گروههاي مختلف سياسي و تبعيد رضا شاه در جريان انقلاب است. ترکمني که کتاب آرنايرمان ميفروشد و قُلتشني که به سراغ او ميآيد “رضاشاه روي ديوار، ايستاده بود و داشت ميرفت تبعيد.” (همان،1388ب:47). داستان “رودخانهاي براي ستوانيار” سرگذشت ستوانيار اسدخاني است که صدوسي و هفت سرباز و افسر جوان را به زير تيربار ميگيرد و ميکشد و اين حادثه باعث ميشود که از چشم زن و بچههايش بيفتد و عمرش را در تنهايي به سر کند. ستوانيار مرد هوسباز و بدسرشتي است، در مقابل عزيز خانم، همسر او، زن مؤمن و پرهيزگاري است. “عزيزخانم تکاني به سرش داد و کمي از موهايش پايين آمد تا گوشه از پيشاني موقر او را بپوشاند لکههاي يک ماه شکسته وسط پيشاني او حديث دور و درازي از نمازهاي پايان ناپذيرش را عريان ميکرد” (نجدي،154:1387). آنچه که در اين داستان مطرح ميشود وقاحت ستوانيار در کشتن کمونيستها و سربازاني است که متهم به غائله عليه شاه شدهاند. نجدي در اين داستان از اينکه مجبور ميشود اين توصيفات را بکند احساس شرمساري ميکند “غمبار بودن مسأله اينجاست که آدم نميتواند با شرمساريهاي تاريخ سرزمينش چکار کند” (همان،160:1387) به اعتقاد نجدي “شايد براي درک اين جزئيات شرم آور بايد انتظار بکشيم تا روزي علم بتواند استخوان مردگان را ورق ورق کند و با آن ديسک و صفحههاي گرامافون بسازد بعد ما بنشينيم و با شانههاي کوچک شدهمان به موسيقي خونريزي و خاطرات دفن شده تاريخمان گوش کنيم” (ر.ک.همان،160:1387). به اعتقاد او تاريخ ما بعضي وقتها پر از زشتيهايي است که قابل گفتن و شنيدن نيست اما از حقيقت نميتوان فرار کرد حتي اگر تلخ باشد.
بازجوييهاي پايان ناپذير ساواك كه بسياري را به كام مرگ ميفرستد از ديگر مسائلي است كه نجدي به آن اشاره ميكند”سرم را پر از بازجوييهاي پايانناپذير و فريادهاي تيمسار آزموده و تيرباران دکتر فاطمي کرده بود و دوباره همه نگاهم ميکردند.” (نجدي،1388ب:185).
4-2-4-1-حوادث کودتاي 28 مرداد:
حوادث کودتاي 1332 و درگيريهاي حزبي از مسائل مهمي است که نجدي در داستانهايش انعکاس ميدهد. “سيامک صداهايي را ميشنيد که من تصاويرش را ميديدم. سربازهاي کودتا ميدان را دور ميزدند و تابستان 1332 آنقدر نزديک شده بود که مردادش بين من و سيامک پرسه ميزد” (نجدي،1388ب:184). نجدي در داستان “تاقچهاي پر از دندان” به خانواده ارمني اشاره ميکند. آندره نجدي در کودتا و در رشت جان ميسپارد. نويسنده در اين داستان به مسايل سياسي و تأثير آن بر زندگي ارامنه ساکن ايران تأکيد ميکند.
“بعد از آندره (آندره صبح 28 مرداد روي پلههاي ساختمان پست و تلگراف رشت قيمه قيمه شده و استخوان دندهاش زير لگد طرفداران کودتا شده بود اينقدر اينقدر) مادام حياط خانهاش را ول کرده بود که تا دلش ميخواهد پر از علف و گياهان شود که بدون اسم رشد کرده بودند و قسم خورده بود هرگز به لبهايش ماتيک نمالد، مگر آخرين يکشنبهي هر سال که ميرفت تا روي اسم آندره آب بريزد.” (همان،1388ب:92)
نجدي حوادث كودتاي 28 را دوراني ميداند كه امنيت وآسايش از بين رفت “سال 1332 توي بگير بگير تودهايها و مصدقيها، دو قدم اين طرفتر از 28 مرداد من شانزده ساله بودم…روزهايي که پدرم ميرفت سرکار، نه، روزهايي که پدرم ميرفت سرکار و مادرم ميرفت که زير ابرويش را بردارد و صورتش را بند بيندازد (ميرفت خانه عاليه بندانداز)” (همان،1388ب:100).
4-2-4-2-ناامني فضاي سياسي:
يکي از مسائل سياسي مورد نظر نجدي ترس سياسي است “مثل وقتي که با هر صداي در خيال ميکني اومدن بگيرنت” (نجدي،1388الف:82) اين ترس پيامد فعاليت گروههاي مختلف در جريان انقلاب و فعاليت ساواك در اين سالهاست.
“اين ترس از همان لحظهاي شروع شد که فهميدم هيچکس در اطرافم مرا نميبيند و هيچ کدامشان نميدانند که من با مرگ تا چند قدمي يکي از آنها رفته و بعد، دست مرگ را گرفته و با آن در خيابانهاي تهران تا صبح راه رفته بودم، کنار پلاستيکها، روي خط سفيد و تکه تکه آسفالت، توي کوچههايي که قبر دراز و باز شده و بدون مردهاي بود که تاريکيهاي پر از چراغ تهران در آن دفن شده باشد” (همان،1388ب:،181).
اين ترس حاصل شرايطي است كه هر كس براي منافع يا اهداف خود حاضر به هر كاري حتي لو دادن دوستان نزديك خود ميشود. روزهايي كه همه مواظب همديگر بودند”از آن شب به بعد، هميشه عدهاي از کنار يک تاريک و يا از پشت روشن نگاهم ميکردند. حتي آنهايي که بعد از مصاحبه دبير کل حزب در تلويزيون، از مرز زده بودند بيرون. همه جا پر از چشمهايي بود که تا شرمندگي چيدن سيب پلک ميزدند” (همان،1388ب:،181).
يكي از عوامل اين ترس سياسي كه نجدي به آن اشاره ميكند، شكست حزب توده و فرار سرشاخههاي حزب است. بعد از اينكه دبير كل حزب به شكست حزب اعتراف ميكند آنان كه شرايط فرار برايشان مهيا بود از مرز خارج ميشوند اما آنان كه ميمانند روزها و شبهايشان در ترس و دلهره ميگذرد “هيچ شبي نيست که من براي خوابيدن لباسهايم را درآورم. دور تا دورم پر از نگاههايي بود که چشم نداشت و چشمهايي که بدون صورت در هواي اطرافم شناور بودند” (همان،1388ب:181).
داستان “يک حادثة کوچک” به اوضاع ناامن ايران قبل از انقلاب اشاره ميكند. زماني كه ساواك از هر حربهاي استفاده ميكند تا به مردم برچسب سياسي بودن بزند
“گفتم صبر کن بره يه جاي خلوت. تو رو خدا مرتضي. گفت: حالا اومديم ما رو گرفتن. چکارمون ميکنن؟ گفتم: اولندش چوب تو آستينمون ميکنن. توي کلانتري. گفت: خوب بعد. گفتم: بعد ميپرسن چرا زدي تو سرآقا؟ چي داريم بگيم؟ گفت: راست و حسيني. راستشو ميگيم. ميگيم آخه سرکار شما که نديدين شاپو را چه ريختي رو سرش گذاشته بود؟”(همان،1388ب: 104-103).
و راوي معتقد است در اين جامعه اگر راستش را هم بگويند سرکار آنها را ديوانه بيشتر نميبيند.
“گفتم: سرکار هم بي برو برگرد ميگه شماها ديوانهايد. گفت: خوب بگه بهتر. گفتم: بگه؟ بهتر؟ مارو ميفرسته ديوونه خونه. پسر تو چرا حاليت نيس؟ گفت: مگه کشکه؟ همين طوري؟ به همين سادگي؟ گفتم: آره به همين سادگي. اولش ميفرستن دنبال يه دکتر، دکتر يه تکه کاغذ بر ميداره روش مرکب ميريزه تا ميکنه بازش ميکنه ميذاره جلوت. ميپرسه “اين چيه؟” مرتضي گفت: ميگم پروانهاس. گفتم: بفرما رد خور نداره. دکتر ميگه “بله سرکار ديوونهست”. مرتضي گفت: پس بايد چي بگم؟ گفتم: باهاس بگي: يه تکه کاغذه آقاي دکتر که روش مرکب ريخته. بعد دکتر يک کاغذ ديگه رو برميداره دوباره مرکب و غيره. ازت ميپرسه “حالا چي ميگي؟ گفت: يک تکه کاغذ و … گفتم: دِ نه دِ حالا بايد بگي: اين يه پروانهس آقاي دکتر. مرتضي گفت: آخه چرا؟ گفتم: واسه اينکه کاغذ دوم عينهو پروانه س. مرتضي پرسيد: تو اينهارو از کجا مي دوني؟” (همان،1388ب: 104-103).
در اين سالها کوچکترين حرکتي از جانب ساواک کنترل ميشود. مردم در شرايط حاد سياسي به سر ميبرند.”همين طور داشتيم پاهاي مردم را نگاه ميکرديم و حرف ميزديم و تاکسيها ميرفتند، ميآمدند، که يک جِمس کنار ما ترمز کرد. دو نفر پياده شده رفتند توي عرق فروشي. وقتي که بيرون آمدند، بازوهاي مردي را گرفته بودند که صورتش سفيدي يک بشقاب پلو را داشت و با هر دو دستش يک کلاه شاپو را روي سينهاش گرفته بود. سوارجِمس شدند و رفتند”. (همان،1388ب: 104). فشار ساواک روي مردم و شكنجههاي مختلف باعث ميشود بسياري زير فشار شكنجهها تحمل نياورند و به همه چيز اعتراف كنند”من که همه چيز را گفته بودم، امضا کرده بودم نه؟ کُد همه اسمها را نوشته بودم، ديگر چرا ولم نميکردند ” (نجدي، 1387، 145).
4-2-4-3-زندان و زندانيان سياسي:
از ديگر مسائل سياسي در آثار نجدي مساله زندان و زندانيان سياسي است. نجدي به آشكار ترين صورت به بيان زندان و مسائل سياسي دهه 40 و 50 ميپردازد. گويي طاهر و مرتضاي داستان نجدي خود اوست و با او زيسته است “مرتضي گفت: واسه اين که صداي پاهام پشت سرم بود… خوشم ميآمد. سالها بود که اونطوري جلوي خودم راه نرفته بودم، تازه مگر چند قدم دويدم.” (نجدي،1388الف:17) زندان از پديدههاي بارز داستانهاي اوست. همه جا صحنههاي آن براي نجدي تداعي ميشود “گفت:کي برات کوبيده؟ نگاهش کردم. سالهاي زندان روي صورتش پاش پاش شده بود. گفت: کار بچههاي قصره، توي اوين اين خبرا نبود” (نجدي،1388ب:15).
از موارد ديگري که نجدي از زندان بيان ميکند، شکنجههاي زندان است. گاهي فشار شكنجه بر زنداني آن قدر زياد بوده است که زندانيان با ترياک خودشان را ميساختند تا بتوانند زير شكنجه دوام بياورند “گفت: ميخواي باش، ميخواي نباش. روزهايي که مرتضي را ميبردند روي هشت، خاش رو ميگم شبش بلوچها ميساختنش.” (همان،1388ب:17). زندان پر از مصيبت و بدبختي است و نجدي اين صحنهها را به خوبي توصيف ميکند. گويي او نيز يک زنداني سياسي بوده است که مدام در زندان به سر برده است. زنداني که پنجرههايش بالاست، محيط سخت و بدي دارد. “از سيگار ميافتم ته راهرو قصر و سطل شکوفه جديدها را ميبرم که خاليش کنم. بچههايي که سياسي نيستند سطل را از دستم ميگيرند” (همان،1388ب:17).
در “روان رها شد? اشياء” نجدي از تولد ابراهيم در
