
زندان سخن به ميان ميآورد. ابراهيم كسي است كه مادرش از ترس اينكه زير شكنجه او را از دست بدهد همسرش را لو ميدهد و تا سالها پشيماني بزرگي را با خود حمل ميكند “ابراهيم از مادرش بلندتر بود. هرگز به مادرش نگفته بود که ميداند در زندان به دنيا آمده است عاليه هم تمام روزنامههاي آن سالها را دور ريخته بود” (همان،1388ب:151). او با اينكه تمام اطلاعاتي كه ساواك دنبال آن است، ميدهد اما او را رها نميكنند و به زندان ميرود “به سوراخ هاي کوچک تور دست زد و چادر چيتي را به ياد آورد که دور بيست و دو سالگي او پيچيده بود و با آن از دالانهاي تاريک زندان ميگذشت و در اتاق تاريک سروان، زير قاب عکس بزرگي که شيشهاش به لبخند شاه چسبيده بود، کاغذهاي تاريکي را امضاء ميکرد” (همان،1388ب:154). آنچه عاليه را در تمام اين سالها عذاب ميدهد و نجدي آن را چون ظلمي در حق عاليه ميداند، اجباري است که عاليه را وادار به اعتراض ميکند. عشق به فرزندش. “و عاليه به خاطر آورد که همه نشانيها را گفته بود. آن زيرزميني را که اعلاميهها در آنجا تکثير ميشد. اسمها، شمارههاي تلفن و … تا مبادا آنها به شکمش مشت بزنند و آن چيز زنده و سنگين لاي بند نافش خفه شود” (همان،1388ب:156).
نجدي آرزوي رهايي از زندان را با نماد سازي بيان ميكند. در اكثر داستانهاي او پنجره فقدان آزادي را بيان ميكند. “پنجر? زندان پردهاي از سيم داشت و خيلي بالا بود، آنقدر بالا که هرگز ماه از آن نميگذشت و هميشه تکهاي از روز مثل ملحفه و يا يک تکه از شب مثل چرم به آن چسبيده بود. شبي که درد عاليه ترکيد، عاليه خيلي ترسيد و مليحه، هم بند و هم اتاقش را بيدار کرد. يازدهم ديماه 1349 پشت همان پنجره بود” (همان،1388ب:155). ترسيم فضاي زندان و اتاقي بدون پنجره و لحظههايي كه از گذشت آنان كسي چيزي نميداند از ديگر مسائلي است كه نجدي بيان ميكند. گويي حسرت لحظههاي تلف شده را كه ميتوانستند مفيد واقع شوند، ميخورد.
“و سالهاي زيادي از عمرم در اتاقي گذشته بود که روز با لامپ روشن ميشد و تا گرسنه نميشديم باور نميکرديم که ظهر شده است و همين که سردمان ميشد خيال ميکرديم پاييز شده است. مخصوصاً من که بايد سرم را از طبقه دوم تختخواب آويزان ميکردم تا از کسي مثلاً کبريت بخواهم و بايد همه چيز را از بالا به پايين نگاه ميکردم.” (همان،1388ب:168)
نجدي از تشبيه فضاي زندان در پديدههاي خارج از زندان استفاده ميكند. هر چيزي كه شبيه زندان باشد ميتواند زندان را به او يادآور شود “حياط شهرباني بيآنکه بوي زندان را داشته باشد، حياط زندانها را بياد ميآورد.” (همان،1388الف:13).
در داستان “سهشنبه خيس” به مسأله زندانيان سياسي در حوادث انقلاب اشاره ميکند. اين داستان به گونهاي الگو برداري از زندگي سياسي نجدي و غم پدر براي اوست. نجدي در حادثه ترور افسران خراسان پدرش را از دست ميدهد و به همين دليل بسياري از داستانهاي او كه حاوي مضامين سياسي است بازسازي اين واقعه است همچون داستان “سه شنبه خيس”. مليحه، دختري که براي آزادي پدرش به زندان ميرود. او سالها به انتظار آمدن پدر و آزادي زندانيان هر روز روزنامهها را خوانده است. روزي كه خبر آزادي را ميشنود راهي زندان ميشود و در بازگشت با چتري آبي به خانه باز ميگردد “ميدانست همين که در را باز کند، باز هم بايد از کنار لباسهاي افتاده روي زمين، از روي روزنامههاي پخش و پلا، از کنار تصوير خودش در آينه و زير سيگاريهاي پر از ته سيگار بگذرد و زير قاب کوچک چسبيده به ديوار بنشيند، همان قاب قديمي که روي آن نوشته شده بود “در من غروب کن اي آفتاب پير” (همان،1388الف:74).
در مسيري که به خانه پدربزرگ ميرود بر اثر شدت باد و باران كه بازتاب هراس و آشوب است، چتر از دستش رها ميشود. به تير چراغ برق برخورد ميكند روي آسفالت ميافتد. فنرهاي چتر و صداي شکستن استخوان آن در حقيقت مرگ پدر مليحه را يادآوري ميکند. نجدي با توصيف باران، فضاي کوچه که مليحه از آن ميگذرد و طوفان، بهرهگيري از عناصر طبيعت تنهايي و بيپناهي مليحه را بيان ميکند. فضاي کوچه او سرد است، مردم به او و مشکلاتش توجه ندارند و مليحه خود به تنهايي در اين وضعيت بار مشکلاتش را بر دوش ميکشد.
“اگر کسي بخار چسبيده به يکي از پنجرهها را پاک ميکرد، ميتوانست زني را ببيند که گوشه چادرش را با دندانهايش گرفته و نميداند که با يک چتر وارونه چه بايد کرد. اين بود که مليحه دسته چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تنش را قاپيد و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف ديوار پرت کرد، آن را روي آسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تير چراغ زد. چندتا از فنرهاي چتر شکست، تکهاي از آبي خيسش جر خورد. از تير چراغ به طرف يکي از درختان ته کوچه رفت صداي پاره شدن پارچه و شکستن استخوانهاي چتر، پنجره به پنجره دور شد.” (همان،1388الف:69).
توصيف زندان و تصوير آن در سال 57 كه زندانيان سياسي آزاد شدند، انتظاري درد آوري را در داستانهاي او نمايان ميكند “در روزنامهاي ديگر، عکس بزرگي از درهاي زندان اوين چاپ شده بود که با صداي کنار رفتن سالهاي 1324 تا 1357 باز مي شد” (همان،1388الف:71). اين سالها شروع فعاليتهاي ضد رژيمي است. آنچه که در اين سالها ذهن نويسندگان را به خود مشغول ميکند زندانيان و مشکلات آنهاست “مردم هجوم بردند، مليحه، صورت به صورت، سرش را ميچرخاند. در سرماي اطرافش که حالا خالي از صبح بود، بين آنهمه چشمهاي عادت کرده به ديوار، دمپايي، ميلههاي تختخواب و شمردن پايان ناپذير موزاييک و روزهاي سال” (همان،1388الف:71). و بدتر از انتظار براي كسي كه هرگز نيامد و اعلام تيرباران زندانيان است. آنچه که مليحه را به زندان ميکشاند انتظار است و آنچه که برايش باورنکردني است اعدام سياووش پشت انبار سيب زميني است.
“هفت سال پيش، سياوش ريحاني، پدر مليحه، پشت انبار سيب زميني زندان، به تيرکي چوبي بسته و تيرباران شده بود، البته بعد شيلنگ آب را روي تيرک گرفته و آن را شسته بودند، البته باران نگذاشته بود که خون، روي علفهاي کنار تيرک پينه ببندد و البته مليحه از اين طرف نردهها نميتوانست انبار سيب زميني را ببيند، همانطور که علف را، همان طور که هنوز چتر را نديده بود.” (همان،1388الف:71).
مليحه جلوي زندان چتري را از خانم پيري ميگيرد و اين چتر نشان سياوش را دارد، به زودي چتر را هم از دست ميدهد “مليحه و پدربزرگش نتوانستند نعش چتر را زير هيچ کدام از درختان کوچه پيدا کنند. حالا چتر هم يک سياوش شده بود” (همان،1388الف:77). در حقيقت نجدي با اين توصيف از چتر به گم شدن جسد سياوش اشاره ميکند و اين که حتي جسد سياوش را هم مليحه و پدربزرگ نتوانستند ببينند. روزهاي پاييز 57 روزهاي آزادي زندانيان است روزهايي است که تنهايي مليحه مشخص ميشود. مليحه در روياي خود چتري را که نشانهاي از سياوش است با خود حمل ميکند و پشت در اوين با روياي پدر به خانه باز ميگردد.
“اين طرف در بزرگ اوين، که مثل زخمي کهنه، زخمي خشک، زخمي که خونريزيش بند آمده باشد باز بود، سياوش روي غرور پير شده پاهايش ايستاده، همان شال سفيد و بلندي را بر گردن داشت که سالها پيش، شب دستگير شدن، آن را از جارختي چوبي، و کنار پيراهن مليحه برداشته بود. مليحه ميدانست براي دست زدن به صورت پدرش بايد از فاصله دور و دراز بين واقعيت و رويا بگذرد.” (همان،1388الف:72)
براي توصيف مليحه آن هنگام که از ماشين پياده شد راننده واژهاي بهتر از تنهايي پيدا نکرد (ر.ك.همان،1388الف:73) مليحه مرگ پدر را باور نميكند چون مادرش را ديد كه ميميرد اما پدرش را نه.
ردپاي زندان در همه جا، آشكار است و در همه جا صحنههاي زندان تداعي ميشود. “مرتضي لُنگش را توي خزينه باز کرد، دوباره بست و سرش را برد توي آب داغ. آب بيصدايي و داغي اتاقک اوين را داشت” (نجدي،1388ب:117). در داستان “من چي را مي خواهم پيدا کنم؟” نجدي به رفاقت دو دوست و سالهاي زندان و انقلاب اشاره ميکند. مرتضي بعد از آزاد شدن از زندان و در عروسي دوستش به آن روزها گريز ميزند و سردرگم است. دوستي داشت که حالا دارد ازدواج ميکند و سالهاي زندان که حالا فقط فکر و خاطره آن برايش باقي مانده است. در تمام داستانهاي نجدي قهرمان چيزي را گم کرده و دنبال آن است و يک جور انتظار و نااميدي بر فضاي داستان حکمفرماست “لاي رنگ و چهار مضراب، غلت ميزد و روزي را به ياد آورد که قاطي بر و بچهها از در بزرگ و باز اوين بيرون آمده بود، دست همين داماد را گرفته بود و گفته بود: باورت ميشه؟ مردم سنگ تمام گذاشتهاند” (همان،1388ب:118).
آنچه که نجدي به آن اشاره ميکند حوادث سالهاي 1320 به بعد تا انقلاب و بعد از انقلاب است. “برگشت از خيابان جمشيد روزنامه خريده بودند. از دور صداي تکتير را شنيده بود. مرتضي گفته بود: انگار زرت حکومت قمصور شده! طاهر گفته بود: خانه خودمان را عشقه. مرتضي: يعني راست راستکي ما ول شدهايم و داريم برميگرديم؟ طاهر: امروز را آره، نجنبي فردا افتادي تو هچل” (همان،1388ب:119). درگيرهاي دولتيان با نيروهاي مردمي از ديگر مسائلي است که نجدي به شيو? عيني به آن اشاره ميکند گويي او نه مرتضي بلکه خود نجدي است که از دست دولتيان فرار ميکند. “به ياد آورد که چقدر با طاهر در باريكة بين مزارع دويده بود تا از حکومتيها دور شوند و چطور افتاده بودند توي هچل” (همان،1388ب:121). صحنههاي زندان حتي در عروسي طاهر، در ذهن مرتضي تکرار ميشود و آن زمان که مرتضي را طبق رسم و رسومات جوانان ميدزدند تا مشتلق بگيرند و مرتضي کوچهها را دنبال او ميگردد آنچه در ذهنش زنده ميشود تختخواب دو طبقه زندان است و لاغير “دلش ميخواست سرش را بگذارد روي پتوي طبقة دوم تختخواب و به صداي خواب طاهر که پايين خوابيده بود گوش کند” (همان،1388ب:124).
4-2-4-4-ترورسياسي:
از ديگر مسايل سياسي بين حزبها که نجدي به آن اشاره ميکند، ترورهاي سياسي است. آن زمان که ناکارآمدي کسي مشخص شود راهي جز مرگ نمييابد. “در حالي که همين صورت بايد بدون گوشت، با شقيقه سوراخ و استخوان ترکيده پيشانيش، سالها پيش دفن ميشد بيآنکه بعد از “سيامک پور زندي” و يا لاي کلمات و اعداد “تولد 1319ـ وفات 1365” کسي روي سنگ و سيمان نوشته باشد “مسئول هسته جوانان حزب…” (نجدي،1388ب:178).
نجدي در اين داستان به مسائل سياسي و حزبي دهة سي اشاره ميکند و جواني که بايد کشته ميشد در حقيقت دو دوست که يکي بايد ديگري را از بين ميبرد اما اين قتل صورت نميگيرد و سالها خاطره شرمساري آن با راوي است. آنچه راوي بيان ميکند از ناتواني اوست براي کشتن سيامک “با هر دو دستم پاشنه پنج تير روسي را گرفته بودم اما انگشتهايم … تمام انگشتهايم گم شده بود، بين من و سيامک که داشت دور ميشد… ميتوانستم تا دست چپي که توي آينه داشتم پنجره پشت سرم را باز کنم و همه يادداشتها و اعلاميههاي پاره پاره را به حياط بريزم” (همان،1388ب:179).آنچه نجدي در اين داستان به آن توجه دارد بيرحمي انسانها نسبت به هم است. دنيايي كه دوستي در مقابل افكار حزبي رنگ ميبازد و کشته شدن سيامک ميتوانست لبخندي را بر لبان او و رابط وي با شاخه نظامي حزب بنشاند (ر.ک.همان،1388ب:180) نجدي ديگر سوگوار افکار حزبي خود نيست. او دوست دارد تمام اين افكار چون برگ پاييزي زير پاي او خرد شود.”همانطور که من بيآنکه سوگوار سوسياليزمي باشم كه آن طرف دنيا، مرده نعشش، اينجا، در تهران، در استخوانهايم به نوعي زندگي گياهوار رسيده بود، يعني گاهي سبز ميشد، انگار که برگ، گاهي هم صدايش را زير پاهايم ميشنيدم، بازهم انگار برگ” (همان،1388ب:180). آنچه باعث ميشود که سيامک کشته نشود اصرار شاخه نظامي حزب براي محل دقيق بود
“شايد اگر آن سال يکي از رفقاي شاخه نظامي آن همه براي انتخاب كوچه و ساعت دقيق شليک اصرار نميکرد و من ناخنها و انگشتهايم را گم نميکردم و ماشه را ميکشيدم و تکههايي از همان در چوبي کنده ميشد و سيامک تا انتهاي کوچه ميدويد
