
دارد، غم، درد، رنج، مرگ، بيماري، و همه و همه را ميتوان در داستانهاي نجدي پيدا کرد. “در همه کارهاي نجدي غم و رنجي التيام نيافته موج ميزند. رنج و اندوهي که تنها انسان دردمند با احساس موفق به دريافت روح اندوهگين آن خواهد بود”(صديقي،10:1376).
روح مرگانديشي و تلخانديشي داستانهاي او نشأت گرفته از روحية اندوه زده و غمگين اوست. ميتوان گفت نجدي در داستانهايش به رمانتيسها توجه داشته است. در بينش رمانتيكها اندوه گونههاي مختلفي دارد. اندوه شخصي و فردي كه ناشي از تنهايي، عشق و شكستهاي شخصي است يا اندوه فلسفي، اندوه بودن و نبودن، زوال و مرگ، كه ناشي از نگرش بدبينانه و پوچ انگارانه جهان است. همان نگرش مسلط بر شعرهاي فروغ و داستانهاي هدايت. اندوه اجتماعي،سياسي كه اين نوع غم، غم ديگران است. فقر اجتماعي، خفقان، جهل و ستمگري است (ر.ك.فتوحي،142:1386).
نجدي همچون رمانتيكها به جهان پيرامونش نگريسته است. ريشه اندوه نجدي را ميتوان در زندگي او جستجو كرد. در واقع اندوه فردي او پايه و اساس اندوه اجتماعي و فلسفي اوست. نجدي در چهار سالگي پدر را از دست ميدهد و طعم تلخ يتيمي تا پايان زندگي او را آزار ميدهد به گونهاي كه تاثير آن را ميتوان در داستانهاي سهشنبه خيس و داستانA+B ديد. بيماري سرطان كه سالها باعث رنج او ميشود از ديگر مواردي است كه در غمانگيزي داستانهاي او مؤثر است. داستان “شب سهرابكشان” غدة گلوي مرتضي ميتواند اشاره به بيماري او داشته باشد. دردها و رنجهايي كه در زندگي تجربه كرده است، باعث ميشود تا او، مرتضي و طاهرهاي اطرافش را بهتر درك كند و به اين ترتيب اندوه او، او را متوجه غم بشريت كند”در تمام داستانهاي او چه با حضور آدمهايي با ويژگي آسيبشناسي(دپيرسيوني) و چه فاقد چنين شناسنامهاي، غمي ناتمام و دائمي موج ميزند. اين امر بيگمان ريشه در بنيادهاي روحي و دروني نجدي دارد” (صديقي،26:1378). نجدي اندوهگين انسانهاي اطراف خود درد كساني كه پر از فريادند، فرياد ميزند. كساني كه سالها سرگردان در مرز شك و يقين دست و پا ميزنند در حالي كه انسانهاي اطراف آنها به واقعيتهاي كوچك زندگي چسپيدهاند و از ملال و تكرار تغذيه ميكنند، كساني چون بيگناهان كه بيامان ته ماندة معصوميت تباه شده را ميجويند(ر.ك.قنبري،79:1380). يا مرتضيهايي كه از زندان بازميگردند اما بيهدف و سرگردان در بين مزارع برنج به دنبال ردپايي از ايدئولوژي از دست رفته ميگردند و در استخري پر از كابوس گرفتار ميآيند. “انسانهاي تنهايي كه در درون خود هياهوهاي بسيار دارند يا از آن رو كه دوران جواني را سر ميكنند و در كشاكش خواستههاي جامعه، خانواده و دريافتهاي خود قرار ميگيرند يا دلزده و وامانده از همردههاي خويش به تنهايي تبعيد ميشوند” (رستمي،كشاورز،135:1389).
غم فردي و اجتماعي او در كشاكش زندگي دست به دست هم ميدهد تا اندوه فلسفي بر داستانهاي او حاكم شود. مرگ، نيستي، زوال، پوچگرايي، بيهدفي و سرگرداني كه ناشي از نگرش بدبينانه و پوچانگارانه اوست به نيست انگاري منجر شود. “نيست انگاري چيست؟ اين كه برترين ارزشها، ارزش خويش را از دست ميدهند. هدفي در كار نيست يا”چرا” را پاسخي نيست” (نيچه،163:1382). اين همان چيزي است كه در بسياري از داستانها و مخصوصاً داستانهاي سياسي او به چشم ميخورد. همين بينش باعث ميشود او دل به مرگ بسپارد و مرگ، غيرقابل لمس و تعيين كننده سوار بر قاطر، سلانه سلانه به سوي او بيايد (ر.ك.نجدي،92:1387).
بدبيني او نسبت به دنياي اطرافش به جايي ميرسد كه روح لطيف و شاعرانه و پر احساس او گاهي به بدي تمايل پيدا ميکند. “الكل مرا به خط كش تبديل ميكند تا همه چيز را متر كنم. اين درازتر، اين پهنتر، اين بدتر، چقدر بدي خوب است، بدي رودخانه است، بدي سبز است، بدي طپانچه است، بدي شيرين است، بدي عزاست” (همان،24:1387). نجدي با توسل به شگردهاي هنري در پي تحت تأثير قرار دادن خواننده است. داستانهاي او بسيار صميمانه نوشته شده است و با خواننده به راحتي ارتباط برقرار ميکند. دلسوزي و رنج خاصي را ميتوان در داستانهاي او يافت. او از رنجهايي ميگويد که براي همه ما آشناست (عبدالهيان،118:1384).
4-3-5-آزادي
آزادي بزرگترين آرزوي نجدي است. اين آزادي كه نجدي خواهان آن است رهايي از هر بند و زنجيري است. او در تمام داستانهايش به بن بست ميرسد. آزادي براي او بيمعنا ميشود. مهمترين اين نوع بينش در داستان “روز اسبريزي” به چشم ميخورد. اسبي كه با كمك آسيه كه صدايي نرم مثل، علف، داشت و خود آسيه بوي جنگل (ر.ك.نجدي،1388الف:22) از زيني كه براي او ايجاد محدوديت ميكند رها ميشود و طعم آزادي واقعي را ميچشد اما اين آزادي دوام نميآورد و تلاش او در مقابل قوانين قالان خان كه نماد قدرت است بينتيجه ميماند. نمونه ديگر تلاش نجدي براي آزادي در داستان”خال” شكل ميگيرد.
مرتضي كه سالها در زندان به سر برده است و در اتاقي كه هيچ پنجرهاي نداشت، پنجرهاي روي بازويش خالكوبي ميكند كه براي او نشان آزادي است (ر.ك.نجدي،1388ب:167) اين پنجره براي او اسطورة ديدار و آزادي است(ر.ك.رستمي،55:1387)اما مرتضي بعد از آزاد شدن از زندان از اينكه در تمام سالهاي زندان در فكر آزادي بود احساس پشيماني ميكند، گويي زندگي در دنياي معاصر براي او سختتر از زندان است.(ر.ك.همان،1388ب:175). تنها در داستان”بيفصل و نادرخت” اين پنجره كه نماد آزادي است براي او ارزشمند است زيرا او را از دنياي كودكان عقبمانده و شيرخوارگاه دور ميكند.”حالا او تنها اتاق دنيا بود كه ميتوانست با پنجرهاش از خيابانها و كوچهها بگذرد” (همان،1388ب:141).
4-3-6-مرگ:
از ويژگيهاي بارز آثار نجدي ، تشخيص تم مرگ است كه داستانهايش را در زمرة ادبيات سياه قرار ميدهد. مرگ، ياس، شكست، ناكامي، ترس و اضطراب برآثار او سايه افكنده است. به طور معمول آدمهاي داستانهاي نجدي يا خود ميميرند(کشته ميشوند) يا اسير مرگ نزديکان خود هستند اين همه مرگ خواهي در داستانهاي بيسرانجام او و در عين حال توجه و اهميت تدفين و سنگ قبر در خور تأمل و توجه است (ر.ک.تاجريان،2:1385) نگاه او به مرگ نشات گرفته از فضاي پيرامون اوست. در جهان بيرحمي جاي براي روح لطيف و محزون خود پيدا نميكند به همين دليل دل به مرگ ميسپارد. مرگ پدر در سن كودكي، بيرحمي دنياي اطرافش، بيماري او بهانههاي خوبي براي اين همه مرگخواهي است. نجدي نسبت به دنياي اطرافش داناست. او هر روز با انسانهايي برخورد ميکند که هر کدام به نوعي سرخورده شدهاند. اين آگاهي رنج را براي او به ارمغان ميآورد “انساني كه از زندگي روزمره خود راضي است نميتواند خودآگاهي داشته باشد، تنها رنج است كه آگاهي ميدهد و تنها نوميدي است كه در اعماق غرقاب درون، انسان را وادار ميكند كه به يك جست خود را بالا بكشد ” (سيد حسيني،784:1384). اين گونه مرگ خواهي را تنها در داستانهاي صادق هدايت ميتوان ديد. اين گونه نگاه جزء نگر به مرگ در تمام داستانهاي نجدي به چشم ميخورد. گويي در دنياي او جز مرگ چيزي براي گفتن وجود ندارد. انسان داستان او يا سرگردان از مرگ عزيزي در ميان قبرستان پرسه ميزند يا خود اسير کابوس مرگ است. “روز قبل هم که پدر طاهر از قدم زدنهاي پايان ناپذيرش در گورستان و خواندن سنگ قبرهايي که تمام اسمها و تاريخ روي آنها را بيهيچ تلاشي هميشه ميتوانست بخاطر آورد، به خانهاش باز ميگشت” (نجدي،1388الف:29) اهميت کفن و دفن و برگزاري مراسم مرگ از مواردي است که بارها نجدي به آن اشاره کرده است. در داستان “سپرده به زمين” نويسنده به شرح جزء به جزء مراسم تدفين کودک در روز باراني اشاره ميکند “مراسم تدفين، خاکستري، خاک آلود، آنقدر طول کشيد که بالاخره ناچار شدند روي چمن خيس بنشينند. وقتي قبرکنها رفتند بازهم صداي بيل شنيده ميشد” (همان،1388الف:12).
در داستان مانيکور نجدي به بهترين وجه ممکن مرگ مليحه را بيان ميکند. او از شرح لحظه به لحظه ماجرا غافل نميماند همچون فيلم برداري که هيچ صحنهاي را نميتواند از دست بدهد به بيان مرگ مليحه و تدفين او اشاره ميکند.
“آنهايي که ميخواستند هفت قدم پشت تابوت راه بروند نتوانستند قدمهايشان را بشمرند….جمعه پر از بوي دواهايي بود که براي مليحه ميخريد و حالا مليحه وسط خيابان دراز کشيده بود. روي دست مردمي که ميخواستند هفت قدم راه بروند. با همان چشمهاي بستة عکس حافظيه….پيراهن سياه مرتضي بوي نفتالين ميداد. يکي از انگشتانش لاي طلا، يخ کرده بود” (همان،1388ب:126)
همه چيز بوي مرگ ميدهد و در اين ميان مرتضي حتي سردي حلقه طلا را بعد از مليحه احساس ميکند. با استفاده از توصيف فضا را عيني و ملموس ميکند. “مليحه در اتاقکي که طعم چوب را داشت وارد وادي شد….تابوت را از سه پايه بالا بردند، روي ايوان گذاشتند بيآنکه کسي ديده شود، در چوبي اتاقي که وسطش يک حوض بود و در انتهايش يک سکوي دراز سنگي، باز شد. مليحه را بردند تو” (همان،1388ب:127).
آنچه در اين داستان خواننده را متأثر ميکند گرية مرتضي به خاطر پيدا کردن استن است و نجدي با ذهن خواني مرتضي به خاطرات مرتضي و مليحه اشاره ميکند تا بر شدت تأثيرگذاري داستان افزوده شود. او در توصيفات اين صحنه آنقدر ماهرانه عمل ميکند که احساسات خواننده برانگيخته ميشود گويي نجدي با مرتضي گريه کرده است. و از روي خطوط کتاب ميتوان اشک مرتضي و نجدي را به خاطر مرگ مليحه حس کرد.
“مرتضي گفت: دکتر من از کجا ميتوانم اَستن … دکتر گفت: شما داريد گريه ميکنيد؟ به خاطر اَستن؟ داريد گرية مي کنيد؟
مادر مليحه روي بوي كافور صورتش را پاك ميكرد.
دكترگفت: به خاطر اَستن؟ خداي من … اصلاً نميفهمم….مادر مليحه شيشه اَستن را به زني داد که چکمه پوشيده بود و آستينهاي بالا زدهاي داشت. زن مانيکور را پاک کرد. دستهاي مليحه آنقدر سفيد و ناخنهايش طوري بلند و کشيده بود، طوري تميز شده بود که توانستند مليحه را دفن کنند” (همان،1388ب:130).
مرگ يک قو در داستان ” استخري پر از کابوس” همان قدر براي او قابل وصف و در خور توجه است که مرگ يک انسان “در پارکينگ شهرباني، قو توي کيسه نايلني اصلاً نميدانست که مرده است. استخر نميدانست که يکي از قوها ديگر نيست” (نجدي،1388الف:20) در نگاه نجدي “مرگ معادله سادهاي است” (همان،1388الف:52) که روزانه با آن برخورد ميکنيم. او در تمام اشياي اطرافش نشانههاي مرگ را ميبيند. براي او همه چيز مرگ را يادآوري ميکند”رودخانه مثل سنگ قبري بدون اسم، ساکت بود” (همان،1388الف:32) “زير زمين مثل قبري که صداي خاک و کلنگ يک قبر تازه را بايد از فاصله چند قدمي بشنود تاريک بود و روشني پرده اسلايد اصلاً به تکهاي از آسمان که سوراخ يک گور ديده شود شباهت نداشت” (همان،1388الف:55). نجدي حتي جلد آلبوم قديمي را سنگ قبر توصيف ميکند. “جلد آلبوم (سنگ قبر) روي آدمهايي افتاده بود که صفحه به صفحه در آلبوم راه ميرفتند و نميرفتند و بيآنکه صداي خندهاي شنيده شود و يا هق هق، عکسهاي گريه به عکسهاي لبخندشان چسبيده بود” (همان،1388الف:60) در نگاه او حياط مدرسه چون “تازه آباد” است. و تازه آباد قبرستان است “در حياط مدرسه مثل پنجشنبههاي “تازه آباد” تکه تکه عدهاي دور هم بودند” (نجدي،1388ب:38) “مغازههايي که مثل قبر تنگ بود” (همان،1388ب:49). نجدي مرگ را رهايي ميداند. رهايي از دنيايي که بود و نبود او هيچ تاثيري ندارد.”روي ترازو به عقربهاي نگاه ميکرد که زير پاهايش تا کنار عدد 49 رفته بود. و اين يعني اگر طاهر به دنيا نيامده بود و يا همان لحظه ميمرد و کسي جسدش را ميسوزاند، زمين، 49 کيلو سبکتر، ميتوانست خورشيد را دور بزند” (نجدي،1388الف:79).
با همه مرگپذيري در داستانهاي نجدي گويي دفن شدن در خاک چندان مورد پسند او نيست.
“مگر آدم ميتواند چشمهايش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاريک نيست؟ گياه ندارد؟ ماهي چطور؟ از آن زير ميشود آسمان را ديد که حتماً ديگر آبي نيست. ته آب چطور ميشود
