
اگرچه هفتههاست وجود بچهاي را در شكم احساس ميكند اما شرم زنانه او، مانع از اين ميشود كه حتي مادرش را در جريان حاملگيش قرار دهد. “سيد چوبش را به طرف گوشه پرده دراز کرد و گفت: يک روز تهمينه احساس کرد که حامله است و از غذاي ترش … تازه عروسي که بين زنها نشسته بود سرش را پايين انداخت و سعي کرد قرمزي ريخته روي گونههايش را از ديگران پنهان کند. هنوز به مادرش هم نگفته بود که دو هفته از وعدهاش گذشته است” (همان،1388الف:36).
زن روستايي كه نجدي توصيف ميكند بسيار فداكار و مهربان است. با آنكه در حسرت داشتن بچه جوانيش را به پيري ميرساند و ميداند كه علت بچهدار نشدن آنها از طرف شوهرش است. هيچ وقت لب به اعتراض نميگشايد و همچون مادري از شوهرش پرستاري ميكند. در حقيقت رفتار او با شوهرش مادرانه است و در دل آرزو ميكند” کاش يکي از درختها پسر طاهر بود (مليحه فکر کرد)” (همان،1388الف:9)
پسر زادن ويژگي بارزي است كه نجدي به آن اشاره ميكند. اين حاكي از همان بينش مردانه اوست. در داستانهاي نجدي به جز يك مورد در داستان “چشمهاي دكمهاي من” از فرزند دختر نامي برده نميشود.
نجدي در داستان “شب سهراب كشان” واكنش زنان را نيز به پديده پسر زائيدن شاد توصيف ميكند.گويي در بينش زنان داستان نجدي حضور پسر مهمتر از دختر است. “زني که روي تنه بريده درختي نشسته بود، برخاست، چهار انگشتش را روي لبهايش گذاشت و تا برخاستن بقيه زنها، “هله له له له” کرد. تا رودخانه، تا پل، تا پرچين مسجد، تا بوي تن اسبهايي که به درختها بسته شده بودند، صداي “هله له له له” زنان شنيده شد” (همان،1388الف:37).
از ديگر ويژگي زنان داستانهاي او مطيع بودن آنهاست. اين گونه زنان در بسياري مواقع حتي به خود اجازه اعتراض نميدهند”فرداي آن روز مادر آرام بيآنکه جرأت داشته باشد از پدر چيزي بپرسد، پنبه را دوباره مثل رودههاي يک مرده، در متکا فرو برد و رد چاقو را دوخت” (نجدي،133:1387). مطيع بودن او تا آن اندازه پيش ميرود كه ممكن است در مقابل خيانت همسرش نسبت به او، لب به اعتراض نگشايد و اين بيوفايي را بيپاسخ بگذارد. نجدي در داستان (2A+B) از بيوفايي مردان سخن ميگويد. دکتري که از پيراهن خواب زرد رنگ شمسي براي طلعت حرف ميزند.
“دکتر گفت: شمسي؟ طلعت گفت: شمسي، ديگه، همسايمون، زنِ … دکتر گفت: هرگز به زنهايي که پيراهن خواب زرد ميپوشن اعتماد نکن. طلعت گفت: زرد؟ پيراهن خواب، تو پيراهن خوابش رو کجا ديدي؟ دکتر گفت: روي طناب رختش. در خونهش هميشه طاق به طاق بازه، ديدي که؟ طلعت از اتاق بيرون رفت تا خودش را از آن همه زرد چسبنده و چندشآور دور کند. غروب بين ديلمان و طلعت آن قدر قرمز شده بود که انگار دستهاي پرنده زخمي در آسمان گذشتهاند” (همان،110:1387).
در بعضي داستانها هم حضور زنان بسيار كمرنگ است. در صحنهاي از داستان حاضر ميشود و به زودي به حاشيه ميرود. يا از نانوايي برميگردد، داستان “استخري پر از كابوس”، “از يه خانم که نون خريده بود پرسيدم …. خانم دستش را با سنگگ از چادر بيرون آورد و سفيدي خياباني را به مرتضي نشان داد که ته آن برف و صبح به هم چسبيده بود” (نجدي،1388الف:16).
يا در خانه به كارهاي خانه و خانهداري ميپردازد”طاهر در رختخوابي پر از آفتاب يکشنبه با همان موسيقي هر روز? صداي پاي مليحه از خواب بيدار شد. کم مانده بود که در چوبي با دستهاي مليحه باز شود که شد. پيش از آنکه مليحه نان را روي سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو” (همان،1388الف:8). به جز كارها خانه گاهي آنان در مزارع توصيف ميشوند. تصويري كه برگرفته از محيط بومي شمال است “زناني که سيب زمينيها را ميکندند، سرشان را برگرداندند و آنقدر پيکان را نگاه کردند تا خستگي استخوانهاي پشتشان بريزد” (همان،1388ب:77). زنان داستان نجدي هرکدام به نوعي حضور پيدا ميکنند. در مانيکور اگر مليحه را توصيف ميکند که لاک روي ناخنهايش است و حالا بايد لاک ناخنهايش پاک شود تا او را غسل دهند، زني که در داروخانه توجه مرتضي را جلب ميکند، زني است که سفيدک صابون لاي انگشتانش ديده ميشود “زني دستش را از لاي چادر بيرون آورد دستي که ترک برداشته و سفيدک صابون لاي انگشتانش پاک نشده بود. با ناخنهاي حنا گذاشته دراز شده و يک بسته دارو را گرفت” (همان،1388ب:128). همانگونه كه عنوان شد اكثر زناني كه در داستانهاي او از آنان نام برده ميشود، نقش كمرنگي دارند. حتي در بعضي جاها زنان داستان اسم خاصي ندارد. با نام پسرانشان نام برده ميشوند مادر طاهر، مادر حسن “زن قهوه چي سرش را از روي بالش برداشت و به آرنجش تکيه کرد و گفت: آن چادر را بده به من صفر. صفر چادر را از روي نرده تالار به زنش داد. مادر حسن چادر را روي پيراهنش انداخت و رفت از روي طاقچه ايوان فانوس را آورد” (نجدي،1388الف:41). در بعضي داستانها حضور زنان به گونهاي خاص مطرح ميشود. داستان (C×A) داستان عشق شوهر مليحه به اوست. مليحه فوت کرده است و شوهرش در تمام طول شب با يادآوري اينکه او کنارش است و هجوم سايههاي مختلف که به وسيله نور چراغ روي ديوار ميافتد به سر ميبرد. در نهايت با ديدن آگهي مجلس ختم مليحه مرگ او را باور ميکند “با نهايت تأثر فوت ناگهاني بانو مليحه مرادي را به اطلاع ” (نجدي،1387: 107-105). زن در اينجا حضوري ديگرگونه دارد. مرد نميتواند دوري او را تحمل كند. در داستان مانيكور با صحنههاي ناراحت كننده از مرگ مليحه مواجه ميشويم كه نشان از عشق به زن و نياز شديد مرد به اوست.
در داستان (B×A) پيراهن شيطانه را از پوست زناني ميداند که مريد او بودهاند و زنان را گناهکار توصيف ميکند “پيراهني از پوست مردگان بر تن داشت، پوستي کنده شده، از اندام زناني که تا لحظه مرگ مريدش بودهاند” (همان،94:1387).
زن بيوه داستانهاي او با واژة موقرانه توصيف ميشود. هم نويسنده و هم جامعه از او انتظارات خاصي دارد.”در تمام سالهايي که ماهرخ بيوگي خودش را موقرانه تا سرطان گذراند” (نجدي،1388الف:61). اين موقرانه بيوگي را گذراندن از يك سو عشقي است که در درون ماهرخ نسبت به ميرآقا وجود دارد و از سوي ديگر انتظار جامعه از او است.
در داستان (A+B) همين رفتار از زن بيوه داستان انتظار ميرود. در حالي كه هنوز خوشگلي او از چشم هيچ كدام از عموها پنهان نمانده بود اما وقتي بعد از مدتها از خانه خارج ميشود، در لباسي با طرح ساده و صورت آرايش نكرده، لباس خاكستري از خانه خارج مي شود و نويسنده اين رفتار او را ميپسندد.
نجدي در بعضي جاها به رابطه زنان با غرايز و نيازهاي جنسي اشاره كرده است.”نقش زن در بعضي جاها صرفاً در جهت نياز جنسي و در ساية غرايز مطرح ميشود” (تاجريان،15:1386). در واقع زن بودن و يائسگي در نگاه او دو مقوله جدا از هم است.”همين که زنها با سرهاي سفيد و صورتهاي سرگردان بين زن بودن و يائسگي از آلاچيق پدربزرگ بيرون آمدند، مردها صورتشان را برگرداندند. آنها بايد منتظر هماغوشي با همسرانشان بيرون از آلاچيق قدم ميزدند تا موي زنها دوباره روي شانهها و پوست پستانهايشان بريزد” (نجدي،1388ب:10).گويي او زنان يائسه را به نوعي جدا از زن بودنشان بيان ميكند. در نگاه او زني كه يائسه ميشود از زن بودن رها شده است.
در داستان “آرنا يرمان،دشنه و كلمات در بازوي من” عاليه چناري هم خوشگل است، هم عاشق و هم بيوفا. خوشگلي او هم مرتضي را گرفته بود هم طاهر را و هم راوي را “صورت عاليه پيرتر از چشمهايش بود. يعني در چشمهايش هنوز به اندازه يک ته استکان عرق، خوشگلي داشت که طاهر را گرفته بود، مرا هم … اِي” (همان،1388ب:14). عاليه روزي زني زيبا و طناز بوده است اگرچه الآن خانه او جاي بساط ترياک و سيگار است و به قول نجدي “خودش يک جنگل دورتر از اسمش …” (همان،1388ب:15). در عين حال اين عاليه به خاطر عشقش شهرت عاليه چناري گرفته است. “عاليه گفت که توي محله آنها شهرداري چند تا چنار کاشته بود، اين هوا، نازک و پا کوتاه. عاليه و مرتضي اونجا وعده ميذاشتن، يک هفته بعد از فرستادنش به خاش يکي از چنارها را با ريشه کشيدم بيرون، کندمش و همينطور روي زمين کشوندمش تا پست خونه. گفته بود که چنار را براش پست کنن به شهرباني خاش، بند سه” (همان،1388ب:16-15).
عاليه نجدي با آنكه پست را به هم ميريزد تا چنار را پست کند اما آن زمان که مرتضي ميميرد، براي آوردن جناز? او نميرود. در واقع راوي بر بيوفايي او تاكيد ميكند “هيچ کس حتي عاليه براي آوردن جنازه مرتضي به خاش نرفته بود.” (همان،1388ب:16). نجدي در داستان “رودخانهاي براي ستوانيار” نميتواند از نگاه هوسبازانه “اميرآقا” نسبت به خواهرش بگذرد. نجدي در اين داستان به وقاحت و بيشرمي امير در رابطه با مسائل جنسي و نگاه ناپاك او به خواهرش با ديد بدبينانهاي اشاره ميكند.”اميرآقا با اين تأسف که چرا خداوند آن دندانهاي صدفي و لب پائين سرخ شده را به زني بخشيده که براي او محرم است” (نجدي،155:1387).
4-3-7-2-مادر
بارزترين چهرهاي كه از زن در داستانهاي نجدي مطرح ميشود، چهره مادرانه است. مادري كه او توصيف ميكند، همان چيزي است كه در ذهن هر انساني نسبت به مادر وجود دارد. موجودي مهربان، دايماً نگران، با گذشت و ايثار خاصي كه در وجود اوست. بارزترين توصيفي كه نجدي از مادر بيان ميكند در داستان “شب سهراب كشان” به چشم ميخورد. مادري كه دايماً نگران سهراب است و با صبر و حوصله به سؤالات او پاسخ ميدهد برعكس پدر از او ميخواهد ساكت باشد. در اين داستان چهرة مادر در كنار چهره تهمينه ترسيم ميشود گويي درد آنان مشترك است. “پارگي پرده روي خطوط شکستهاي دوخته شده بود که از صورت تهمينه ميگذشت و همانجايي تمام ميشد که تهمينه در خوابگاه، موهايش را روي سينه لخت و مهتابي رستم ريخته بود. صبح اطراف آنها تکهاي از پرده بود که به اندازه يک دستمال، آبي مه گرفتهاي داشت” (نجدي،1388الف:35). نجدي بعد از اين توصيف به توصيف مادر مرتضي ميپردازد “راوي ستمي را كه به تهمينه وارد شده نشان ميدهد و او را در كنار شخصيت مادر مرتضي ميگذارد” (تاجريان،12:1386) خطوط شكستة دوخته شده روي صورت تهمينه بيانگر دردي است كه از كشتن سهراب به دست پدر نصيب او ميشود و صورت شكستة و پير مادر مرتضي نشان از غم عميقي است كه او به خاطر كر و لال بودن مرتضي تحمل ميكند. “مرتضي ديد که زنها نشستند و مادرش با همان چشمهاي پيله آورده، زير پيشاني چين خوردهاي که انگار از لاي سيمهاي خاردار گذشته بود به سيد زل زده است” (نجدي،1388الف:38). براي مرتضي قشنگيهاي دنيا و لطافتي كه در آن احساس ميكند مثل مادر است. مادر او را بيشتر درك ميكند و دوست دارد به او كمك كند”در تمام روزهايي که باران ميباريد مرتضي مطمئن بود که باران هيچ صدايي ندارد. دانه هاي باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا ميآمد و روي سفالها ميريخت، مثل پيراهن مادرش” (همان،1388الف:38). در كنار نقش مادر به نقش پدر نيز اشاره ميشود، اما پدر فقط دلهره دارد، مادر به خاطر غم پير و شكسته شده است. “مادر مرتضي چانهاش را به مشتهايش تکيه داده بود و پيري صورتش، پوست خستهاي داشت” (همان،1388الف:38). مادر با حوصله به مرتضي گوش ميدهد. پدر او را از خود دور ميکند.
“مرتضي با دستهايش از پدر پرسيد: چه خبر شده؟ پدر سرش را تکان داد: بعد … بعد. مرتضي از لاي زناني که روي زمين نشسته بودند گذشت، کنار مادرش نشست و آستين مادرش را تکان داد و با باز و بسته کردن چشمهايش گفت: چي شد؟ مادر پرده را نشانش داد و با انگشتها و لبهاي ساکتش گفت: آن پدر و پسر ميخواهند همديگر را بکشند” (همان،1388الف:39).
در پايان داستان مادر نگران است كه چطور به او توضيح دهد و پدر او را به حال خودش رها ميكند. پدر معتقد است نميتواند او را راضي كند و مادر از او ميخواهد كه به مرتضي نگويد آنها همديگر را ميكشند.
در داستان “گياهي در قرنطينه” مادر طاهر همچون مادر مرتضي است. او براي طاهر عزيزتر از زمين و زيتون است. نجدي در اين داستان باز هم همان چهره دوست داشتني و
