
نالههاي ابلهانه زنان و مرداني كه معلوم نبود چرا به جسم خاكي يكديگر شبانه دخيل ميبندند و چرا رها نميكنند” (روانيپور،13:1383).
نگاه نويسنده به فرزند كاملاً منفي ميشود، نه فرزند كه حتي ازدواج و رابط زناشويي از ديد او كاري ابلهانه است. در حقيقت آنچه در اين دوره جاي فرزند و ازدواج را ميگيرد كار است و برعكس اهلغرق كه زنان و مردان را در كار ساختن جهان ميبيند در اين قسمت آنها را در كار ويران ساختن ميبيند. به اعتقاد او، بارداري و حاملگي و بچهداري جز گرفتاري چيزي در پي ندارد.
“داخل فروشگاه و زنان فروشنده و بافندة باردار به جانب يكي چرخيد. ميخواست بگويد حاملهايد خانم؟ چند ماهه؟ اما گفت: يك چيزي براي عروسكم…. يك چيز كه خوب باشد. فروشنده انگار ترسيد. مات نگاهش كرد و پرسيد: چه جور چيزي خانم؟ چيزي كه بچهها خوششون بياد. اما شما گفتين عروسكم. يك عروسك و يك پيرزن هيچ فرقي ندارد.
فروشنده دوباره مات نگاهش كرد وحشت زده عقب كشيد، چيزي را درآورد و به او نشان داد. به او كه داشت فكر ميكرد، تمام زنهاي باردار وحشت زدهاند و تمام آدمهاي وحشتزده باردارند و آن وقت دست روي شكم خودش كشيد….” (همان،32:1383).
اين نوع نگاه با گذشت زمان تغيير ميكند و در(نازلي و زن فرودگاه فرانكفورت) نگاه نويسنده نسبت به بچه كاملاً عوض ميشود. “نازلي” در مجموعه داستان نازلي زني است كه شوهرش مشكل دارد و نميتوانند بچهدار شود مدام در جست و جوي راهي است تا فرزندي به دنيا بياورد “هر چقدر كه او به فكر مردانگي بيثمرش بود، زن در انديشة آغوش مادرانهاي كه خالي مانده بود، بيآنكه كودكي يقة پيراهن را بگشايد و تقلا كند تا دودوشي را از چاك پيراهن بيرون بياورد….” (روانيپور،71:1381). داشتن فرزند نكته مثبت در زندگي است و فرزندداري از ويژگيهاي بارز در اين داستان است. تمام زناني كه در داستان نازلي و زن فرودگاه فرانكفورت از آنان سخن به ميان ميآيد زناني فعال و شاغل هستند اما عشق به فرزند نيز در وجود آنان شعلهور است. “بعد از هفت سال زندگي، داشتن كودكي براي زني كه دل مشغول خاصي ندارد و آرام آرام به سوي ميانسالي ميرود، آرزوي زيادي نبود.” (همان،71:1381).
داستان “كافيچي و زن فرودگاه فرانكفورت” از مجموعه زن فرودگاه فرانكفورت نيز به موضوع فرزند اشاره دارد. زن داستان كافهچي در تمام مدت در حال ناليدن از اوضاع زندگيش است، اما به كودكش نگاه ويژهاي دارد. اين زن، زماني شاغل بوده و الان در خانه به امور خانه ميرسد و از اين كار احساس ناراحتي ميكند اما در پايان داستان زن منتظر برگشت شوهر و بچهاش است (ر.ك.روانيپور،18:1380). پس در اين سالها آنچه كه براي نويسنده مهم است زندگي خانوادگي و فرزند است، گرچه آنها مزاحم كار و فعاليت زندگيش ميشوند. داستان زن فرودگاه فرانكفورت، داستان زني است كه براي داستان خواني در كنفرانس برلين حاضر ميشود و در تمام مدتي كه به مشكلات برميخورد نگران بازگشت به خانه و آوارگي فرزندش است “زن با سر انگشتانش موهاي پسر را ناز ميكند…اين همان موهايي است كه مثل ابريشم زير انگشتانش ميخوابيد، بوي خوش موهايت كو، گونههاي گلگونت وقتي از حمام بيرون ميآمدي” (همان،46:1380).
همانگونه كه بيان شد نويسنده در داستانهاي بعدي خود تغير موضع ميدهد و نگاه متفاوت نسبت به فرزند عنوان ميكند. از داستانهاي ابتدايي تا كارهاي آخري ديد او در حال تغيير و تحول است. زماني آنها را موجودات زيبا و در دل فولاد حلزون و در نازلي و زن فرودگاه فرانكفورت باز به ديد مثبت خود برميگردد. اين احتمالا ريشه در پديده مادري خود نويسنده دارد. چون در اين سالها او صاحب پسري ميشود كه حضور او باعث ميشود، مدتي كار را كنار بگذارد. پس نوع تغيير نگاه نويسنده به شرايط زندگي او و وضعيت روحي و روانيش نيز بستگي دارد.
3-2-1-5-انتظار:
عشق به همسر و انتظار بازگشت او در تمام آثار روانيپور وجود دارد، چه آثار ابتدايي و آثاري كه مربوط به آبادي جفره و روستاهاست و چه آثاري كه در حوزه شهر نوشته شده است. زنان جهان داستاني منيرو، زناني عاشق هستند كه اگرچه زماني نيز گرفتار كار و فعاليت بيرون از خانه ميشوند و به آنچه كه روزي برايشان گرانقدر بوده است پشت پا ميزنند، آن زمان كه به خانه برميگردند عشق و انتظار برگشت همسر در وجود همه آنان جلوهگر است چه “خيجو و ستاره” در اهل غرق و چه “نازلي” در مجموعه نازلي، “افسانه” سربلند در دل فولاد.”با توجه به زندگي خاص زنان ميتوان ويژگي در “انتظار بودن” را زنانه دانست. زن منتظر چهره آشناي دروني هر زني است. زن در خانه همواره منتظر همسر و فرزندان خود است” (حسيني،97:1384).
در داستانهايي كه روانيپور در حوزه جنوب و آباديهاي جنوب مينويسد اين انتظار سادهتر است و اين زنان وجود مردانشان را در كنار خود آنقدر حياتي ميدانند كه آن هنگام كه از آمدن آنان از دريا نااميد ميشوند دست به خرافات ميزنند. عزا و شيون آنان، نگرانيها و اضطراب را ميتوان در رفتارشان ديد. “همه توي اتاق پنج دري جمع شدند. زنها شيونكنان به سر و روي خود ميزدند. بوبوني كه سقزش را تندتند ميجويد، خيس آب، چشمانش دودو ميزد. آبادي بي ناخدا علي برايش خالي بود” (روانيپور،1369الف:38). دي منصور دست به طلسم و جادو ميبرد “صداي ديمنصور تو آبادي پيچيده “طلسمها” زنها “طلسمها” صداي مادر گلپر جواب ميدهد: گذاشتيم، گذاشتيم. صدايش ميلرزد، ميترسد كه مردها از دريا برنگردند، صداي تمام زنهايي كه جواب ميدهند ميلرزد” (همان،1369الف:50). ترس زنان از اين است كه مردانشان اسير آبيها شوند و بازنگردد و اين نگراني حتي در چهره آبيها نيز هست آنها نيز به دنبال ماهيگير ميگردند.
“مادربزرگ اون آدم بابا بزرگشه؟ نه. پس باباشه؟ نه، يه ماهيگيره. گريه ميكنه كه بياد براش ماهي بگيره؟ آره. مگه خودش بلد نيست ماهي بگيره؟ چرا، بلده، ميخواهد ماهيگير پيشش بمونه.كه با هم شنا كنن. نه، كه با هم زندگي كنن. خوب با ننهبزرگش زندگي كنه. با اونم زندگي ميكنه پس ماهيگيرو ميخواد چكار؟ ميخواد تنها نباشه” (همان،1369الف:54).
روانيپور عشق به همسر و زندگي و تنهايي را حتي براي آبيها نميپسندد و از زبان مادربزرگ مريم بيان ميكند كه او نيز نميتواند تنها زندگي كند. همچون زنان آبادي كه بدون مردهايشان، احساس تنهايي و بيكسي ميكنند.
ترس از تنهايي نه تنها مخصوص زنان شوهردار است بلكه نباتي و خيجو نيز نگران بازگشت پدران خود هستند. محيط روستايي و مهر و محبتي كه در ميان آنان است باعث ميشود تا هميشه هوادار همديگر باشند.”نباتي ميترسد، ميترسيد بميرد. ميترسيد آبادي نابود شود و پدرش زاير غلام از دريا وانگردد و تا ابد تنها بماند. چه كسي جور او را در زندگي ميكشيد؟ شبها چطور ميتوانست به تنهايي سركند، بر سر سفره چه كسي تا ابد ميتواند بنشيند” (روانيپور،1369ب:39). احساس نياز و ترس از بيكسي و تنهايي و معاش، آنان را نگران بازگشت مردان ميكند. خصوصيتي كه بعدها در دل فولاد عكس آن را ميبينم، زنان با آنكه تنها هستند و نيازمند، اما از مرد و خانواده فاصله ميگيرند.
در حقيقت در جامعه شهري و داستانهاي بعدي روانيپور اين احساسها كاملاً عوض ميشود. اگر در اهل غرق هم به دليل نياز و ترس از تنهايي و هم به دليل عشق پاك و سادهاي كه ميان آنهاست منتظر بازگشت مردان آبادي هستند، در اينجا زنان خود به تنهايي بار زندگي را بر دوش ميكشند. زنان جامعه شهري روانيپور متكي به خود هستند برعكس زنان جامعه روستايي شجاع و نترس هستند. “اما حالا خود زاير هم نبود هيچ مردي نبود و جهان بدون مرد جهاني بيسرپناه بود كه هر جن و جن زادهاي ميتوانست آن را به تاراج ببرد” (همان،1369ب:39). در دنياي ساده اهل غرق وجود زنان و مردان كنار هم لازم است نه مردان بدون زنان ميتوانند زندگي كنند و نه زنان بدون مردان. اينجا زنان حتي آنان كه چون ستاره مردش در دريا غرق شده است دوست دارد شوهرش را از دريا به آبادي برگرداند “اما ستاره ميخواست روزهاي زندگيش را نجات دهد. آن را از پوكي برهاند ميخواست برزو را كه روزگاري مردش بود و حالا اهل غرق، با خود به آبادي ببرد. از گريههاي شبانه خود خسته بود” (همان،1369ب:60).
در اين جامعه عشق و انتظار سن و سال نميشناسد حتي مدينه، زن زاير نيز از عدم بازگشت زاير نگران و عزادار است”زن است و طغيان رودخانه دلش، غم هوش و حواس مدينه را جمع كرده بود. دوبال مينار رها كرده، وهچيره ميكشيد. زاير حيرت زده دست از عزاداري كشيد. دو بازوي مدينه را گرفت تا پيش از اين موهايش را پريشان نكند. او را تكان داد و گفت: مدينه…. مدينه… مواينجام” (همان،1369ب:53). اهلغرق داستان انتظار و عشق زنان است. وقتي مردان به شهر ميروند و گرفتار ميشوند زنان براي بازگشت آنان دست به طلسمها ميبرند. عشق و انتظار در آخرين صفحات اهلغرق قابل ملاحظه است. بوبوني آن هنگامكه پير ميشود و مدتهاست كه زاير علي دير دير به خانه ميآيد با آنكه از خيانت همسرش آگاه است باز هم نگران بازگشت اوست. “بوبوني كه دندانهايش ريخته بود و هنوز گاه و بي گاه نه از سر ترس، بلكه اسير عادت زندگي خود، دور تا دور خانهاش را تا رخ دريا جارو ميزد،تا ناخدا علي را به خانه و كاشانه خود برگرداند” (همان،1369ب:350). در سنگهاي شيطان ستاره زن طرد شده آبادي، هميشه چشم به راسة سنگلاخي دارد تا شوهرش بيايد”ستاره با پيراهن بلند نارنجي و موهاي سياهي كه روي سينه رها كرده بود و چشمان ميشي سرمه كشيده، در كوتاه آبي رنگ را باز كرد. انگار منتظرش بود، منتظر او و شايد از لاي درز پنجره، مثل هميشه راسة سنگلاخي را ميپائيد” (روانيپور،1369ج:7).
در سنگهايشيطان، جيران كه زني رقاصه است و مدتها با صمد است، نيز انتظار بازگشت او را ميكشد عشق و انتظار از وجوه بارز اوست. جيران همچون زنان ديگر آرزومند ازدواج و انتظار شوهر و داشتن فرزند است در مقابل صمد به راحتي او را ترك ميكند.”در را بست نگاهش به دستگيره در شايد تكاني بخورد. نميخورد ديگر، ميدانست، برگشت و لباس زرشكياش را ديد…. ماما…..ماما…. صورتش را ميان پيراهنش پنهان كرد و به تلخي گريست” (همان،1369ج:49).
در مجوعه كنيزو اين انتظار به چشم ميخورد “امروز اما انتظاري ناخودآگاه در دلش موج ميزد و او را واميداشت كه به در چشم بدوزد. كنجكاوي زنانه بود و يا ميخواست چيزي را در ذهنش ثبت كند تا روزي اگر ميشد آنرا بنويسد…. اما نه، پرشنگ كاري به قصهها نداشت، پرشنگ زندگي ميكرد و منتظر بود و با هر صداي پايي راست روي تخت مينشست” (روانيپور،1369الف:124). انتظار نه تنها در جوامع روستايي و داستانهاي حوزه روستايي وجود دارد كه در داستانهاي بعدي روانيپور و در ميان زنان روشنفكر و مطلقه نيز وجود دارد “روزگاري خانهاي داشت در شيراز با پنجرههاي روشن و رنگي به سوي كوچه؛ و كوچه سنگفرش بود، در را كه باز ميكرد، توي كوچه كه ميآمد كفشهايش تق تق صدا ميداد و يك مرد در چهارچوب پنجره ميايستاد با چشمان نقرهاي و از همانجا ميخنديد و دست تكان ميداد” (روانيپور،30:1383).
نياز به همسر و محبت متقابل در زندگي، نه تنها مخصوص زنان اهلغرق است كه در دل فولاد كه اوج بدبينيهاي روانيپور نسبت به فرزند و ازدواج است وجود دارد. عشق و انتظار نسبت به همسر با سرشت زنان داستانهاي روانيپور عجين است. در دل فولاد آنچه كه باعث نفرت زنان از اين مباحث ميشود رفتار ناپسند بعضي مردها و مردسالاري حاكم بر جامعه است كه آنان را از زندگي با عشق دور ميكند زنان سرخورده ميشوند و فقط در تنهايي خود به زندگي و همسري كه روزگاري در زندگي آنها بود ميانديشند. روانيپور با بيان نوستالژيكوار از اين انتظار ياد ميكند دست ديكتاتور را چون دست مردي ميبيند كه او را نوازش ميكند “دست ديكتاتور را گرفت، گرم بود مثل دست يك مرد خوش داشت سرش را روي شانهاي بگذارد و بخوابد” (همان،42:1383). در كافهچي با اينكه روانيپور وضعيت زن كافيچي را به
