
زمينها، پارکينگ، راه پله، وسط خيابان دويدند. خيابان، قبر دراز و باز شده و سياه و بدون مردهاي بود که تاريکي تهران در آن دفن شده بود” (نجدي،98:1387). طاهر ميترسد که موشک روي خانه آنها بيفتد و هر دو دود شوند اما مليحه معتقد است اين زيباست هر دو دود ميشوند يه مشت دود که جلو چشم همه ميره توي تن يه مشت دود، دودهايي که همديگر بغل کردن. اما طاهر با يادآوري صحنههاي موشک باران و مغز سربچههايي که به ديوار گيشا چسبيدهاند، آن را چيزي بدتر از مرگ توصيف ميکند (ر.ک.همان،99:1387). در کل اين داستان به حوادث جنگ و تأثيرات آن ميپردازد. به اعتقاد نجدي، “صداي هر موشک صداي ترکيدن زندگي و تمام شدن دنيا براي كساني كه هنوز كسي اسم آنها را نميدانست” (همان،100:1387). نجدي صدام را ديوانهاي بيش نميداند و با اين توصيف مرهمي بر دل رنجيده خود ميگذارد. او بمبها را نتيجه “x و y” هاي خود ميداند. “آيا تا كجا، خدايا تا كجا و كدامين لحظه ميتوان چنين اهانتي را تحمل كرد كه يك عرب ديوانه چون صدام بر آبادان و خونين شهرها و تهرانها بمبهايي را كه نتيجة تلخ همين “x و y” هاي من است بريزد و من همچنان دل خوش دارم به اين كه “x2+10″ ريشه حقيقي دارد” (نجدي،4:1387). نجدي دليل رفتنش را به جنگ حس وطن دوستي و نگراني از نابودي نسلي ميداند كه اينك در گهواره خوابيدهاند” دوست داشتن ديوانهوار كودكاني كه در سرزمين من گاهواره و گورشان در هم آميخت مرا ميدواند. بيقراري پايان ناپذير من، عشق به آنهايي است كه بايد بيهراس از عرب و افغان و روس، بيترس از هر غريبهاي، نسلي بعد از نسلي زندگي كنند” (همان،5:1387).
نجدي جنگ را نسلكشي ميداند او نه تنها به اين پديده شوم از طرف اعراب بر ايران اشاره ميكند، بلكه در داستان “يك سرخپوست در آستارا” به نسلكشي آيزنهاور آمريكايي در برخورد با سرخپوستان آمريكا اشاره ميكند و آن را روسياهي تاريخي براي آمريكاييان ميداند. نژادپرستي و خودخواهي ديکتاتورهايي که به خاطر زياده خواهي جهان را زير توپ و مسلسل ميگيرند او را به شكل غمانگيزي افسرده ميكند “سرخ پوست ميگفت سال 1947 دو روز پيش از حمله آمريکاييها به دره ما کوچ مصيبت بار بچهها و زنها و قاطرها و پيرمردهاي قبيله به کوهستان پر از سنگهاي تيز و مقدس اطراف دره شروع شد” (نجدي،1388ب:6). کوچ مصيبتبار و صخرههاي دره که به خاطر پناهگاه بودن، براي آنان مقدس محسوب ميشوند. “جوانها ماندند که وسط دره، روي زمين دراز بکشند، کنار رودخانه، تا کاميونها و نفربرهاي انباشته از سربازان آيزنهاور نتوانند به صخرهها نزديک شوند” (همان،1388ب:6).
جنگهاي جهاني و بيخانماني هزاران انسان بيگناه در گوشه و كنار جهان از مواردي است كه روح نجدي را آزرده ميكند ” آن طرف مزرعه، نه هيچ چيز نبود// زمين تقاطع خاك و ابر// از نيمههاي خاورميانه// با بوي باروت//با ارتفاع آهن// تبارش// قدسيهاي تير// و نجابت بازو// اين بوي گوگرد، از كجا ميآيد؟” (نجدي،23:1378) از نگاه او دهان همه بوي سرب ميدهد و به زودي اين جنگ تا عمق زمين ميرسد زمين نابود خواهد شد.
“در جستجوي آن موهوم به زمين دست ميكشم // بالاخره آن را خواهم يافت// آه، پيدا كردم// اين همان نصف النهار باشكوهي است كه از قطب زمين كشيده شده و از زير تن من ميگذرد و به قطب ديگر ميرود// نوازشش ميكنم// از سيم مسي، نازكتر است// انگشتم را روي باريكي اين درازي لگد خورده و غمانگيز ميلغزانم// روزي خواهد رسيد كه آنها با قيچي يا شمشير، اين نصفالنهار را تكهتكه كنند” (همان،24:1387).
فجايع جنگ آن قدر بيرحمانه اتفاق ميافتد كه او نميتواند به خود بقبولاند كه چنين اخباري واقعيت دارد. خستگي نجدي نسبت به جنگ و فجايع انساني از سطر سطر داستانهاي او آشكار است (ر.ك.قنبري،79:1380).
4-3-مسائل اجتماعي و روانشناختي
مسائل اجتماعي و روانشناختي از ديگر مضامين داستانهاي نجدي است كه تا حدودي ريشه در مسائل سياسي دارد. آنچه كه نجدي را غمگين ميكند، مسائل دنياي معاصر و از بين رفتن ارزشهاست. در اين مبحث به مهمترين انديشههاي اجتماعي او پرداخته ميشود.
4-3-1-تقابل سنت و مدرنيته:
از مواردي که در داستانهاي نجدي به آن اشاره شده است، تقابل سنت و مدرنيته است. نجدي در داستان “مرا بفرستيد به تونل” از پيشرفت علم و تکنولوژي صحبت ميکند و از اينکه روزي پيشرفت علم به مرحلهاي برسد که بتوان از ناخودآگاه و حافظه انسان سر در بياورد، احساس خوشحالي ميکند. در اين داستان راوي بعد از اينکه مرتضي را در دستگاه قرار ميدهد و از رازهاي مخفي ذهن او آگاه ميشود تصميم ميگيرد خود نيز وارد تونل شود تا دستگاه حافظه او را بخواند. دوست دارد بفهمد در لايههاي فراموشي مغز او چه ميگذرد. “اينجا لايههاي فراموشي است. صداهايي که ما ميشنويم به اينجا که ميرسد جذب اين توده ليز ميشود و ما آن را فراموش ميکنيم ، در حالي که هميشه توي کله ماست. اينجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جاي دفن شدن کساني که دوستشان داشتهايم….” (نجدي،1388الف:55). در داستان “گياهي در قرنطينه” اين ديد تغيير ميکند. نويسنده در اين داستان ناکارآمدي علم را در مقابل سنت قرار ميدهد و بيماري طاهر را که به عقيده دکتر ريشه در ترس اجدادي دارد با کمک سنتها قابل درمان ميداند و طاهر با کمک سنتها از بيماري و مرگ نجات پيدا ميکند. “قادري و قفل در اين داستان نماد سنت است و طاهر نميخواهد که از آنها جدا شود” (رستمي،52:1387). زيرا با برداشتن قفل توسط پزشکان دوباره بيماري طاهر بر ميگردد.
“همان روز طاهر را به بيمارستان پادگان بردند. دکترها براي ديدن قفل او را مثل درختي در اسفند ماه، لخت کردند. قفل فقط يک برگ بود. طاهر دستهايش را ضربدر، به شکم و رانهايش چسبانده بود و به آنها ميگفت: شما رو به خدا بازش نکنين، من همين طوري هم حاضرم برم سربازي….او را دمر روي تخت جراحي زير طشتي پر از چراغ دراز کردند. اين بار فقط براي کندن يک برگ از درخت زيتون….فرداي آن روز پرستاري در بيمارستان مي دويد…تا مرد روپوش سفيد را پيدا کند و به او بگويد که….مقوايي به در اتاق طاهر چسبانده و روي آن نوشته اند “قرنطينه” (نجدي،1388الف:85)
قفل ديگر جزئي از وجود طاهر بود که نبايد از او جدا ميشد “براي اينکه با من بود مثل استخون هام، مثل اسم آدم که هميشه با آدمه” (همان، 1388الف:84). مدرنيته خوب است اما نه به قيمت نابودي بشر. اين چيزي است که نجدي در قالب داستان طاهر بيان ميکند. در داستان (A+B) نجدي باز هم به مضرات تکنولوژي و زندگي مدرنيته اشاره ميکند. به کارخانههايي که با سر و صداي خود آرامش او را به هم زدهاند و پيشرفتي که در دست قدرتمندان و براي نابودي انسانها به کار گرفته ميشود، ميتازد. گويي او به دنبال جايي خارج از کره زمين است تا دور از هياهوي انسان معاصر و علمش زندگي را ادامه دهد”من ديدم که آن کارخانه گوشتخوار با لهجه ذوب شدن چدن به ازدحام خيشداران ، دشنام ميداد” (نجدي،23:1387) در داستان “مرثيهاي براي چمن” نجدي بار ديگر به دنياي تكنولوژي پشت ميكند “بالاخانِ ساعت ساز که تمام جواني و چشمهايش را روي ديدن و در آوردن و سوار کردن فنر ساعتهاي کوکي گذاشته بود و هرگز به هيچ ساعت کامپيوتري يا حتي همين ساعتهايي که با باطري کار ميکنند ايمان نياورده” (نجدي،1388ب:111).
4-3-2-از خود بيگانگي و تنهايي انسان معاصر:
محور داستانهاي نجدي بر تنهايي انسان معاصر و از خود بيگانگي او در دنياي پر آشوب و هياهوي ماشيني ميگردد. نجدي علت اين انزوا و تنهايي بشر معاصر را از يك طرف محصول دنياي ماشينيزم ميداند که نتيجه تلاش خود انسان است از طرف ديگر سرگرداني انسان نجدي، از بين رفتن ايدئولوژيهاست. انساني که ديروز به خاطر مرام و هدفش به زندان رفته حال سرگردان است اما تغيير و دگرگوني جامعه باعث مي شود ايدئولوژي تغيير کند. تا ديروز خواسته مردم، انقلاب و مبارزه با ظلم بود حال انقلاب شد و هدف تحقق پيدا کرد. انسان به دنبال تغيير شرايط زندگي ميافتد و کم کم اهداف شکل ديگري به خود ميگيرد و اين انسان آن قدر در دنياي صنعت و کار و پيشرفت غرق ميشود که از گذشته خود کاملا کنده ميشود او در دنياي ماشيني از همه چيز غافل ميشود و آنگاه که از خواب غفلت بيدار ميشود متوجه تنهايي خود ميشود. او حال چون ماشين شده است ديگر از احساس و عاطفه در او نشاني نيست به همين دليل سرخورده دنبال راه فرار ميگردد.
داستان “استخري پر از کابوس”، “روز اسبريزي”، “من چي رو ميخوام پيدا کنم”، “A+B” هر کدام به نوعي تنهايي و سرگرداني انسان را بيان ميکند. نجدي با تصويرپردازي و به کارگيري امکانات زبان، دغدغههاي انسان معاصر را ميکاود. “کاويدن اين دل نگرانيها و دل مشغوليهاي فردي و اجتماعي در هياهوي پرشتاب زندگي مدرن بر پايه روش داستاننويسي راهي نو در شناخت زواياي پنهان انديشه ايراني معاصر پيش خواننده ميگذارد. در واقع جريان سيال ذهن در داستانهاي نجدي بيانگر درون پرتشويش اين انسان تنهاست” (رستمي و کشاورز،118:1389). در داستان “A+B” تشويشهاي ذهني نوجواني را به تصوير ميکشد که در جهان پرآشوب و جنگ و خونريزي و در هياهوي صداي کارخانهها و پيشرفت جهان غرب و شرق و رقابت براي بردگي انسانهاي مظلوم، پدر را از دست ميدهد و به دنياي آدم بزرگها، بدون شناخت از آن، پرت ميشود. او بايد در اين دنياي پرآشوب از کودکي خويش بگذرد و بار سنگين مسوليت را بر دوش بکشد. در مقابل او هم دنياي مدرن و هم سنتها و مذهب قرار دارد. دنيايي ضد و نقيض که يکي ديگري را نفي ميکند.
در داستان “من چي را ميخوام پيدا کنم” راوي بعد از رهايي از زندان متوجه ميشود که دوستش ازدواج ميکند او سرگردان در بين آنها حرکت ميکند گويي از اينکه ميبيند آنها راحت به زندگي برگشتهاند نگران است. در دنياي شک و ترديد راهي کوه ميشود.”کوه رمز مرگ و زندگي است. رمز رهايي است” (شميسا،200:1372). مرتضي راهي كوه ميشود تا از دنياي كوچك آنها رها شود. “روز اسبريزي” به گونهاي نمادين از خود بيگانگي انسان را به تصوير ميکشد. “قالاخان” نماد قدرت است و اجازه نميدهد عصيان اسب (بنده از خود بيگانه) راه به جايي ببرد. اسب را تهديد به مرگ ميکند و به گاري ميبندد. اولين اعتراض اسب هنگامي آغاز ميشود که “آسيه” دختر “قالان خان” بدون زين سوار بر او ميشود. اين اولين سطح از خودبيگانگي است كه انسان از اصالت خود فاصله ميگيرد. همانگونه كه اسب از زين فاصله گرفت. قالان خان براي تنبيه، او را به گاري ميبندد. دومين سطح از خودبيگانگي آغاز ميشود. او اينك بايد بعد از روزها آزاد و رها يورتمه رفتن چيزي را حمل كند كه نميداند چيست و قادر به شناسايي آن نيست (ر.ك.صابري،5:1385).در حقيقت او هويت خود را رها كرد و اسير چيزي شد كه هيچ وجه شباهتي با او ندارد.”نمي توانستم چيزي را که با خود مي کشم ببينم. ميتوانستم کسي را روي پشتم باور کنم اما سنگيني آن طرف دمم را نميفهميدم، اذيتم ميکرد” (نجدي،1388الف:25) اسب تمام تلاش خود را براي ديدن گاري ميکند اما وقتي آن را ميبيند نميتواند باورش کند. کم کم گرسنه ميشود و با يک توبره يونجه همه چيز از ذهنش ميرود او حتي آسيه را نيز فراموش ميکند و به دنياي جديد عادت ميکند به گونهاي که وقتي گاري را از او جدا ميکنند و لذت يورتمه به رانهايش فشار ميآورد سعي ميکند بدود اما ديگر نميتواند او اسير دنياي جديد شده است و هويت خود را فراموش کرده است. “کشاله رانهايم زور آورده بود….پاکار گاري را کنار کشيد. و اسب ناگهان يک خالي بزرگ را پشت خودش احساس کرد” (همان،1388الف:27) دنياي شک و ترديد و گم شدگي آغاز ميشود همانگونه که در ابتدا سنگيني او را نميتوانست تحمل کند حال نبود آن را نميتواند باور کند. او بدون گاري ديگر نميتوانست وجود داشته باشد حال گاري بخش غيرقابل انکار وجود او شده بود” يکي از دستهايش را جلو برد. پاهايم را نميتوانستم تکان دهم. جاي خالي
