
هوشيار باشد، شور و شوقي خانه نميكند.او، وانميگشت” (روانيپور،1369ب:15). هوشياري نسبت به مرگ باعث ايجاد شوق براي زندگي ميشود. آن زمان كه مرگ چهره خود را نشان دهد، عشق به زندگي در وجود انسان شعلهور ميشود.”راز مردن و مرگ چنين است؛ آنگاه كه رخ مينماياند، شوق زيستن را در دل آدمي بيدار ميكند” (همان،1369ب:23).
مهجمال آن زمان كه مرگ را ميپذيرد هيچ تعلق و وابستگي به دنياي اطرافش ندارد و هر چقدر كه خيجو او را از مرگ هشدار ميدهد و سفر بيبازگشت را براي او بيان ميكند در مقابل همه اين رفتارها، رفتاري يكسان دارد. مهجمال هيچ تعلق خاطري به زندگي ندارد و دنبال هويت گمشده خود ميگردد. پس مرگ را براي يافتن حقيقت ميپذيرد.
“خيجو با صورت برافروخته و چشمان درشت بيقرار، رو در رويش ايستاد و فرياد كشيد، مهجمال وانميگردي، ميفهمي؟ بوسلمه ميكشدت.
دستي از پشت دهانش را گرفت و او را با خود برد. جمعيت در خود فرو رفت و مهجمال خنديد، بي درد و رنج خنديد. خندهاي كه خنده كسي نبود كه به قتلگاه ميرود. فارغ بود. مثل هيچ آدميزادي نميخنديد.” (همان،1369ب:24).
مهجمال ترسي از مرگ ندارد زيرا او پايبندي روي زمين ندارد “صداي مهجمال شاد بود. شوقي در كلامش موج ميزد و زاير فكر كرد كه هرگز هيچ كس او را در آبادي غمگين نديده است. وقتي بيكسي وكار باشي و ريشهات روي زمين با پدر و مادر يا زاد و رودي محكم نباشد غصه به خاطر چه؟(همان،1369ب:25) پس آنچه كه باعث ميشود مهجمال از مرگ نهراسد عدم دلبستگي و وابستگي اوست. اين اشتياق به خاطر كشف هويت و حقيقت براي او دلپذيرتر از زندگي است. اما اين مرگپذيري مهجمال چندان طول نميكشد و زماني كه با مردگان و اهل غرق روبه رو ميشود كه در تلاش براي بازگشت به زندگي هستند و جاي پاي زندگي هنوز بر چهره آنان ديده ميشود از مرگ به سوي زندگي ميگريزد. در حقيقت مهجمال با ديدن مرگ اهلغرق و تلاش آنان براي بازگشت، آرزوي بازگشت به زمين و دلتنگي براي زمين را در وجود خود ميبيند.”و مردگان دريا خيلي دير باور ميكنند. باور ميكنند كه هيچ بازگشتي نيست و وقتي مردهاي محكوم به مرگ خود شود و يا شروع كند كه به اين راز پي ببرد، رخسارش دگرگون ميشود. هميشه جاي پاي گذشت زمان، اميد و نااميدي بر چهره آدميان، ساكنين زمين، ميماند، حتي اگر مرده باشند” (همان،1369ب:28).
آنچه مرگ را براي اهل غرق پذيرفتني كرده است؛ گذشت زمان و اميد است كه ويژه انسان است؛ انسان در سختترين شرايط بازهم اميدوار است.
“مرد هم مثل برادران ششگانه منصور به مرگ خود خُو نكرده بود. تا وقتي خاطرات در مرگ هستي خود را، از دست نداده است، هرجا كه باشي، حتي در عمق آبهاي آبي و سبز آدميزادهاي. مرد به مرگ خود خُو نكرده بود، اين را از اندوه غريبي كه در چشمانش موج ميزد، فهيمد. بيست سال براي فراموش كردن كم نيست، اما جاي پاي زندگي را به اين سادگي نميشود، پاك كرد.” (همان،1369ب:30)
آنچه كه مرگ را تلخ ميكند، تقابل آن با زندگي است. تا وقتي جاي پاي زندگي است مرگ عادت نميشود. دنياي مرگ دنياي كند و بيزمان است “مهجمال آنها را ديد كه كند و بيزمان سر از خواب مرگ برميداشتند و نگاه كينهتوز خود را به او ميدوختند؛ نگاهي سرد و يخزده كه طالب خواب مرگ بود. مهجمال زميني لرزيد. چشمانش را وحشت زده بست تا ديگر، مردگان آبهاي خاكستري را نبيند” (همان1369ب:33)
مهجمال در سفر دريايي خود وقتي مردگان را ميبيند خواهان زندگي زميني ميشود و اينجاست كه بيقرار زمين ميگردد و آرزوي بازگشت به زمين را ميكند، “مهجمال خسته بود. آبي قوس زنان در آب، او را به اين سو و آن سو ميبرد و مهجمال نميخواست در دريا بماند. نميخواست دربدر شود. همه چيز را از نزديك ديده بود، ميخواست به زمين بازگردد.” (همان،1369ب:33)
نه تنها مهجمال كه تمام مردان آبادي هنگاميكه دچار سردرگمي در دريا ميشوند، خواهان بازگشت به آبادي هستند. از مرگ ميهراسند و حس زنده بودن و زنده ماندن بيقرارشان ميكند. “صبح روز دهم، از دور جُفره را ديدند. دستها به آسمان بلند شد ناگهان خستگي از تنها رفت. گرم شدند. مردان بلندبلند حرف ميزدند، خنده از لبانشان دور نميشد. حس زنده بودن و زنده ماندن، بازگشت به آبادي، به خاطرات زميني، بيقرارشان ميكرد” (همان،1369ب:51). نويسنده با توصيف شادي مردان، خوشحالي آنان را از زنده بودنشان نشان ميدهد. در جدال زندگي و مرگ، زندگي را انتخاب ميكنند و به جُفره باز ميگردند. به اعتقاد نويسنده هيچ انساني به راحتي تسليم سرگرداني نميشود. گرچه ممكن است انساني مرگ را به خاطر آرامشي كه احساس ميكند در مرگ هست بپذيرد.” هيچ مردهاي به راحتي تسليم سرگرداني و پريشاني خيال نميشود. آدميچه بسا كه به هواي آرامش، پذيراي مرگ خود شود؛ به هواي آنكه بيدغدغه خاطر و بيآنكه زندگان روي زمين، آرامش مرگشان را بهم بزنند، دمي بياسايد…. به جهان بيدلشوره و اضطراب نگاه كند….” (همان،1369ب:102) روانيپور معتقد است مرگ پديدهاي است که از آن گريزي نيست و در انتخاب آن انسان اختياري از خود ندارد. با همه تلخي که در مرگ حس ميکند مجبور به برگزيدن آن است. همين اجبار در مرگ سبب ميشود که انسان عاشق زندگي شود”زمينيان با آنكه با مرگ همبستر ميشوند، اما هرگز تلخي آن را فراموش نميكنند اجباري كه در مرگ و مردن ريشه دارد، جان آدمي را پاسدار عشق و زندگي ميكند حتي آدمياني كه مردهاند و چشمانشان سالهاي سال با نور آفتاب غريبه مانده است، رضا به مرگ ديگري نميدهند” (همان،1369ب:103). انسانها نه تنها براي خود مرگ را نميپذيرند بلكه راضي به مرگ ديگري نيز نميشوند. “هيچكس مرگ خود را باور نميكند حتي اگر اهل غرق باشد و آن كلام كه مهجمال رو به دريا فرياد كرده بود، مردان خسته را دوباره از مرگ خود هوشيار كرده بود…..” (همان،1369ب:276)
مرگ پديدهاي است كه بالاخره به سراغ انسان ميآيد. در نظر آبادي جُفره اهلغرق نيز نتوانستهاند مرگ خود را بپذيرند. آنچه كه باعث ميشود مرگ از انسان دور نگه داشته شود اميد است. اميد تنها پناه انسان در حضور مرگ است.”اهل زمين و اهل غرق در بيكسي و هجوم مرگ، كرداري يگانه دارند، آتش اميد را در دل خود روشن نگه ميدارند و حضور كسي يا گويش كلامي نيروي زندگانيش را دو چندان ميكند” (همان،1369ب:292).
گرچه مهجمال از مرگ ميگريزد و به سوي زندگي ميرود، اما نويسنده معتقد است مرگ هميشه هم بد نيست. در تقابل با زندگي، اين زندگي است كه ارزشمند است اما در سختيها، مرگ باعث رهايي انسان ميشود”آدميآشوب و رنج را با هم ميطلبد و مرگ او را از قيد سود و زيان، شايست و ناشايست آزاد ميكند….” (همان،1369ب:322). نه تنها از قيد سود و زيان كه از دنياي دروغين و پر از رياكاري، مرگ راه رهايي و نجات است. “شهوت زندگي بوسلمههاست كه شور حيات و گرد باد مرگ را به يكسان در جان آدمي ميكارد.” (همان،1369ب:322).
مرگ دانايي و هوشياري انسان را زياد ميكند. آن هنگام كه مرگ به سراغ انسان ميآيد گرچه ميتواند باعث رهايي از جهان حقه و نيرنگ شود اما مرگ خود بوسلمه جهان ابدي است. در حقيقت مرگ رهايي از بدتر و گرفتاري در چنگال بد است. “مرگ را شناخته بود؛ و دانايي ، اندوه آدمي را افزون ميكند. ديگر زمين را نميبيني، ديگر صداي آدميان را نميشنوي و به چشمان پر از غصه تنگسير كه ميخواند نگاه نميكني… مرگ ميتوانست همه چيز را از آدمي بگيرد… بوسلمه جهان ابدي…. گويا همه را وا ميدارد كه برايش ني بزنند” (همان،1369ب:369). دانايي نسبت به مرگ انسان را اندوهگين ميكند و اين زمان است كه به سوي مرگ قدم برميدارد هرچند كه مرگ را گرامي نميدارد اما براي رهايي از زندگي اسارت بار آن را ميپذيرد. مرگ براي بردن انسان هيج اسباب نميخواهد. به اعتقاد نويسنده، انسان از ابتدا در سوگ جان خود رنج ميكشد. گويي كه انسان از ابتدا ميداند كه روزي جان خود را از دست ميدهد”مرگ در رسيده بود. حالا ميدانست چرا شيفتة آواز مرد تنگسير شده بود. مرگ براي بردن آدمي اسباب خود را فراهم ميكند. با دلتنگي، ترانهاي و يا مهري فريب ميدهد و گاهي بيهيچ خطا و نشاني ميآيد…از ابتداء…آدميان در سوگ جان خود رنج ميكشند” ( همان،1369ب:369). در مقابل مرگ هيچ واكنشي جز تسليم وجود ندارد و جز اندوه كاري ديگر از دست انسان برنميآيد. “مرگ كه ميآيد تسليم است و لبخندي گنگ كه از سراندوهي بر لب آدمي مينشيند… سردش شد در هر زمان كه مرده باشد، فرقي نداشت، اين صداي هميشة جهان است، در هر كجا كه باشد…. روي زمين يا در عمق آبهاي سبز” (همان،1369ب:389) در هر حال مهجمال در نهايت بايد زمين و زيباييهاي آن را رها كند و دلباخته آواز مرد تنگسير شود كه بوي مرگ از آن برميخيزد.
نويسنده در كنيزو و اهل غرق چهره مرگ و مرگ خواهي را به خوبي نمايان ميكند. گرچه نگاهي مرگگريز دارد اما در مقابل مرگ راهي جز اجبار وجود ندارد در هر صورت مرگ كه آمد بايد آماده شد و حركت كرد. اين نوع نگاه در آخرين مجموعه رواني پور نيز به چشم ميخورد. قهرمان داستان اگرچه سالهاست مرده است اما مرگ خود را باور نميكند و در تقلاي نوشتن تاريخ است “مأيوس نگاهش كرد و فهميد كه باز آقاي گلستاني آمده تا او را در مرگ خود هوشيار كند كه بگويد: “تو اينجا هستي در عمق آبهاي سبز مثل همه ما …. خيلي وقت است كه اينجا هستي، بايد باور كني” (روانيپور،105:1380).
3-2-13-3-تناقضهاي زندگي و زلالي مرگ:
روانيپور نه تنها به مرگ اشاره ميكند بلكه به بيان تناقضهاي زندگي و مرگ ميپردازد وجدالي كه بين زندگي و مرگ قهرمانان داستانهايش وجود دارد اشاره ميكند. نيلي در كوليكنارآتش وقتي پاي مرگ و زندگي در ميان ميآيد زندگي را انتخاب ميكند و به دوبي ميرود به اعتقاد او زندگي بهتر از مرگ در راه اهداف حزب است (ر.ك.روانيپور،243:1388) در اهل غرق “مرگ، حتي اگر مرگ نابسامان مهجمال باشند، عادت زندگي را در دل آدميان نميكشد” (روانيپور،1369ب:375). مهجمال در آخرين لحظههاي مرگ هنوز دوستدار زمين و زندگي است و معتقد است اگر انسان بميرد و در عمق خاك باشد باز تنش در خدمت زندگي و زندگان خواهد بود، گلهايي كه بر سر قبرها ميرويد… گلهاي كه بر مزار فلك ناز روئيده بود.(ر.ك.همان،1369ب:368). تلاش براي زنده ماندن در ميان اکثر قهرمانان او وجود دارد. در جدال بين مرگ و زندگي، زندگي را برميگزينند. به جز در مجموعه کنيزو که به دليل شرايط اجتماعي خاص روانيپور مرگ را رهايي ميداند در بقيه داستانها تمام تلاش او در جهت پيروزي بر مشکلات است.
3-2-13-4-انديشه پس از مرگ
روانيپور نه تنها به مرگ كه به جهان پس از مرگ نيز معتقد است. اگرچه مرگ و زندگي در تقابل هم قرار دارند و اين شور و عشق به زندگي است كه مرگ را تلخ ميكند، اما مرگ پوچ و بيهوده نيست و دنياي پس از مرگ نيز وجود دارد. روانيپور در اهل غرق مدام از مردگاني سخن به ميان ميآورد كه آرزوي بازگشت به زمين را دارند و براي آرزوي خود تلاش ميكنند. در “زن فرودگاه فرانكفورت” نويسنده از زبان مادربزرگ راوي بازگشت دوباره مردگان را بيان ميكند”حال دوشنبه بود و قبرستان ترس نداشت. اين كه يك روز يا يك شب دريا پر از مرده شود و جزيره خالي از زندگي كه سرانجام مردهها دوباره برگردند سرخانه و زندگيشان هم مال حالا نبود، هنوز جزيزه پر از آدم زنده بود و او ميتوانست راحت بنويسد و كاري به خرافات مادربزرگ نداشته باشد” (روانيپور،1380: 104-99).
نويسنده نه تنها بازگشت دوباره مردگان و زندگي دوباره را در رابطه با مرگ بيان ميكند و مرگ را پايان زندگي نميداند بلكه به پاداش و ثواب اخروي نيز معتقد است:”گفت: كيپ كيپ بستم. خدا اجرت بده… خدا اجرت بده چيه؟ اگه راست ميگي يكي از اين ژاكتها را بخر. من؟ پس كي؟ آخه….ميخوام چكار؟ هيچي، فقط براي ثواب، براي اينكه اونجا حرفي براي گفتن داشته باشيد.” (روانيپور،1369الف:121-120)
همچنين اعتقاد به فاتحه خواندن و برگزاري مراسم
