
دختران همين آبادي كمك بگيرد” (روانيپور،1369ج:13).
در سنگهايشيطان نويسنده نه تنها به جمعآوري اين نشانهها ميانديشد بلكه از ناآگاهي زنان در درمان بيماريها و كمك گرفتن از اين باورهاي پوسيده سخت ناراحت است.
“ديده بود كه دايه با زن همسايه چه كرده بود پنج سال پيش وقتي زن همسايه درد چهار بادش گرفته بود و دايه با آتشي كه در منقل روشن كرده بود و پيشي كه در دستش بود و در هواي اتاق تكان ميداد تا آل را وادارد كه دست از جگر زن زائو بكشد، ديده بود كه زن با زبان قفل شده از درد و تن متشنج التماس كرده بود كه دوباره نمك در آتش منقل بريزد و ديده بود كه با صداي بچه ، دايه يك مشت پهن داغ وسط پاي زائو چپانده بود و فرياد زن را شنيده بود” (همان،1369ج:13).
البته اين موضوع را روانيپور در اهلغرق نيز عنوان ميكند اما در آنجا نباتي را زن بد ذاتي ميداند كه آن زمان كه نوزادي را كه مايه سرافكندگي خود ميداند سقط ميكند يك مشت پهن لاي پاي خود ميچپاند (ر.ك. روانيپور،1369ب:157)
اين خرافات و كهنه پرستي نه تنها در اين موارد كه حتي درمورد تحصيل دختران نيز وجود داشته است. در سنگهاي شيطان، نويسنده با بيان ويژگيهاي داية پير و باكره آبادي به بيان جبر دايه وخرافاتي كه محور وجود دايه و زنان وجود دارد ميپردازد. دايه مظهر جبر و جهل كامل است و با جهل خود ديگران را وادار به پذيرفتن باورهاي گوناگون ميكند در مقابل او مريم روشنفكر قرار ميگيرد. منيرو روانيپور در اين قسمت با مقابل هم قراردادن دايه خرافاتي و مريم روشنفكر به ستيز با اين آيين كهنه و پوسيده كه دايه مظهر آن است ميرود. در اين داستان با تاكيد بر جنبههاي زشت عقبماندگي و قدرت ويرانگري جهل، با نوعي فاصلهگيري انتقادي قابل ستايش به سنتهاي بومي مينگرد. (ر.ك.ميرعابديني،1134:1377)
“دايه با لباس سياه هميشگياش كه بالاي تنور نشسته بود. هميشه سياه ميپوشيد و هميشه تنها بود…. باكره پيرآبادي…. و مادر ميگفت: خودش را نذر مردم كرده ، نذر آبادي و اين برميگشت به سالها پيش كه درد باريك توي آبادي افتاده بود و تا جنّ سياه و گرسنه كه معلوم نبود از كجا آمده و خون و گوشت مردم را ميخورد دست از سرآبادي بردارد” (روانيپور،1369ج:11).
دايه خود قرباني رسم غلط دايه پيشين است، اما او نيز قربانيان ديگري را در راه اين عقايد پوسيده برجا ميگذارد “ديد و شنيد كه دختري چهارده ساله بايد تا ابد باكره بماند و او ماند و جن سياه، سفيد شد و بيآزار و همانجا در هواي آبادي ماند تا نگذارد هيچكس به دايه نزديك شود” (همان،1369ج:11).
دايه باكره ماند و خرافاتي، تا قربانيان ديگري در راه اين عقايد وجود داشته باشد. دايه مخالف علم، تحصيل و دانايي است چون در جهل و خرافات كامل زندگي ميكند. دايهاي كه ناهار و شاماش را مردم آبادي ميدهند و او را دفع كننده بلا ميدانند. “و خالويش بعد از مدتها آمده بود به آبادي تا با دايه حرف بزند، با بقچهاي پر از سوغاتي و چشمان دايه برق زده بود و مادر هر روز ناهارش را به او ميداد و زنهاي ديگر كه هر روز دايه را مهمان ميكردند تا بركت از سر سفرهاشان نرود و با دعاي دايه كسي بيمار نشود و باران به موقع ببارد و مردههايشان در گور آسوده باشند.” (همان،1369ج:9)
همين جبر دايه و ناآگاهي زنان است كه دختران آبادي بيسواد ميمانند و زناني كه به سنتشكني دست ميزنند تاوان سختي ميدهند. ستاره و مريم قرباني سنتشكنيهاي خود هستند؛ ستاره كه دل در گرو مرد غريبه دارد، قرباني رسم غلط و فرهنگ كهنه ميگردد و از آبادي طرد ميشود. ديگر هيچ كس حق صحبت با ستاره را نداشت و بر در خانه او نشانه زده بودند تا بالاخره روزي كه با غلام ژاندارم ازدواج كرد و خانهاي دورتر از خانههاي آبادي شوهرش براي او آماده كرد و اگر او نبود ستاره بايد دربه در ميشد (ر.ك،همان،1369ج:8-7). اين نشانههاي خرافي نه تنها در خانههاي آبادي كه حتي بر سر در خانه مريم نيز هست با اين تفاوت كه خانه مريم با خانههاي ديگر فرق داشت. درش هميشه باز بود كه نشان از بخشندگي و مهماننوازي دارد و رنگ صلح و آرامش از آن ميباريد. “از پيچ كوچه كه گذشت خانهشان را ديد كه شاخ گوزني رويش بود و مثل هميشه باز…. چشمش روي در سريد و نفس بلندي كشيد…… در انگار تازه رنگ شده بود. رنگ آبي،” (همان،1369ج:13).
روانيپور نه تنها در سنگهايشيطان به بيان زشتيها و باورهاي خرافي ميپردازد بلكه در سيرياسيريا اين نوع نگاه نويسنده نيز وجود دارد. نويسنده بسياري از باورها و افسانهها را زير سوال ميبرد. آنچه در اين مجموعه عنوان ميشود بر محور مبارزه با جهل و خرافات است اما باز هم موفق نميشود تنها دييعگوب و زن چندين هزار و يك شب ميتوانند خود را نجات دهند. در داستان دييعگوب نويسنده با محور قرار دادن زندگي پيرزني تنها كه فرزندانش در دريا غرق شده است و تنها زندگي ميكند به مبارزه با اين نوع جهل و خرافات ميپردازد. دي يعگوب وقتي خبر مرگ فرزندانش را ميشنوند به تمام آداب و رسوم و خرافات مردم آبادي پشت ميكند و در حقيقت مقابل آنچه كه يادگار دوران جهل و ناداني است ميايستد. دي يعگوب ديگر مانند زنان آبادي شب چهاردهم هر ماه حنا نميبندد و هيچ اعتقادي به باد پيرزن ندارد. ريشه همه بدبختيهاي خود را در فقر و بدبختي و دريا ميبيند و از آن به بعد به ستيز با همه آنها ميرود. ماهيان ريزي را كه به اعتقاد زنان ساكنان بد دريا هستند هر شب سرخ ميكند و ميخورد و مطابق رسم همه ساله آنگاه كه باد پيرزن نميآيد به كنار دريا ميرود، با اين تفاوت كه ديگر نان و آب خود را قطع نميكند بلكه هر شب وقتي اهالي آبادي در خواب هستند به كپر خود ميآيد و غذايش را ميخورد.(ر.ك.روانيپور،1372: 23-16).
در داستان “منو” نويسنده به رسم داغ كردن ميپردازد. در جنوب رسمي بوده است كه مردم براي علاج بيماريهاي خود، خود را داغ ميكردند و به اين ترتيب از درد رهايي مييافتند.”داغ كردن در بوشهر رواج داشته است و معمولا براي افزايش رزق و روزي، جلوگيري از مرگ و مير نوزاد، درمان بيماري، به دست آوردن رضايت عروس در موقع خواستگاري و زدايش نحسيهاست” (احمدي ريشهري،1380: 453) نويسنده به مبارزه با اين رسوم غلط ميپردازد و آن را ناشي از فقر و جهل مردم ميداند “منو خودش توي آبادي نيست، اما خاطرش هست …جاي بدبختي را داغ ميكند، ميتواند بفهمد كه گرفتاري آدم از كجاست، كجا جمع ميشود، همانجا را داغ ميكند.” (روانيپور،29:1372) در اين داستان مرد عكاسي وارد آبادي ميشود و با خود كتابي قطور و دوربيني دارد. مدام از جاي داغ مردم آبادي عكس ميگيرد. او ميخواهد “منو” را پيدا كند و از او عكس بگيرد با ساربان همراه ميشود. منو را ميبيند اما موفق نميشود از او عكس بگيرد. هدف او مبارزه با منو است اما وقتي او را ميبيند همچون اهالي بنجي اسير خرافات ميشود. در پايان داستان بزي در ميدان آبادي كتابي قطور را ميخورد و مرد عكاس دوربين خود را فروخته با داغهاي زيادي كه روي بدنش دارد و ديگر شكل آدميزاد نيست. از شدت لكهها و زخمهاي بيشمار شبيه گورخر يا يوزپلنگي است كه روي نشيمنگاه نشسته و هراسان به كوهها مينگرد (ر.ك.همان،35:1372).
داستان “ماكو” باز هم داستان داية پير و اعتقادات خرافي است. ماكو داية پير و بد ذات آبادي، در مقابل بچهاي كه نامشروع به دنيا آمده او را مظهر پليدي ميداند و براي اينكه دوباره اين اتفاق نيفتند پيشنهاد ميكند تا بچه را به بدترين شكل تكهتكه كنند تا جز رنج و درد چيزي با خودش نبرد و براي بچههاي به دنيا نيامده از چند ثانيهاي كه آسمان و زمين را ديده تعريف نكند (ر.ك.همان،1372: 47-39). “ماكو” به جاي آنكه راه درست زندگي را به دختر جوان آموزش بدهد بچة بيگناه را ميكشد. اين رفتار حاكي از جهل و ناداني اوست.
در داستان”سيرياسيريا” مرد خوشه چيني به روستا ميآيد كه مردمش خرافاتي هستند و دختران را در دريا قرباني ميكنند. ميخواهد كاري بكند كارستان . در نهايت اسير خرافات ميشود. در منو هم همين اتفاق افتاد و مرد عكاس اسير خرافات شد. او ميخواهد با كتاب و دوربين با مردم حرف بزند در حالي كه كتاب و دوربين به مردم بيسواد بنجي كمكي نميكند. آنها چيزي از كتاب نميفهمند پس كتاب را بز ميخورد. در حقيقت با خط كشيدن روي خرافات مشكل حل نميشود. هركس در يك آبادي يا سرزمين با مردم ديالوگ برقرار نكند با آنها دوست نشود، هيچ كتاب و دوربيني كاري نميكند (ر.ک.مهويزاني،262:1376).
3-4-5-انديشه مذهبي
آنچه كه روانيپور از مذهب بيان ميكند، اعتقادات ساده و پاك آبادي جُفره است. آبادي آقاي اشكي دارد كه پناه آنان در مواقع سختيها و مشكلات است. در حقيقت مذهب در جُفره به نماز و صلوات ختم ميشود. آنچه را كه روانيپور به عنوان اعتقاد در بين روستاييان از آن ياد ميكند، صلوات فرستادن آنان است و پناه بردن به آقاي اشك در تمام مدتي كه مشكلي براي آبادي پيش ميآيد. همچنين قرآني قديمي است كه زاير با خود از فكسنو آورده و آرزوي او اين است كه در آبادي كسي باشد كه كلام خدا را بخواند. “زاير بود و آرزوهاي دور و دراز خود، دلش ميخواست كسي در آبادي ملا باشد، كسي كه كلام خدا را بشناسد. قرآني كه خالو از فكسنو با خود آورده بود، بوي زمان ميداد.” (روانيپور،1369ب:167).
قرآن زاير كهنه بود و بوي ناي زمان ميداد وقتي مردان شهري به آبادي ميآيند، تنها درخواست زاير از آنان آوردن قرآني است. “و زاير احمد حكيم، صبح روز بعد، جارو به دست روانه آقاي اشك شد، آنجا را آب و جارو كشيد قرآن نو را روي تاقچه گذاشت ، راضي از جهان و زندگي برگشت، با اين اميد كه هيچ بلايي از پس آبادي برنيايد و حضور كتاب خدا بتواند ديزنگرو را بر سر عقل بياورد.” (همان،1369ب:188).
حضور قرآن در آبادي امنيت را براي آنان ايجاد ميكند. مذهب در جُفره از نظر روانيپور چيزي است كه از پشينيان به ارث بردهاند و آن هم در حدي است كه نياز روزانهشان را برآورده كند. بيشتر از آنكه در فكر اعتقادات خود باشند در فكر جان و هستي خود هستند. البته ناگفته نماند كه سهم زنان در اعتقادات مذهبي بيشتر است و زنان با مسائل مذهبي و آيينهاي عزاداري آشنايي بيشتري دارند.
“آنچه از خدا و خداپرستي در ذهنش مانده بود، مراسم و اعتقادات مردم فكسنو بود، مردمي كه در طول سال، چندين و چند بار سينه به سينه اقوام مهاجم ميشدند و پيش از آنكه به مراسم و اعتقادات خود پايبند باشند، در فكر جان و هستي خود بودند، در فكر آنكه به خاطر زيستن و ماندن روي زمين خدا، گردن پيش فلك كج نكنند، آزار نبينند و كسي را نيازارند.” (همان،1369ب:153).
نويسنده در بيان مسايل مذهبي كه مطرح ميكند، بينش خاص مذهبي به قهرمانان نميدهد. مثلاً زاير احمد با اينكه عقل كل داستان است، اما داراي بينش خاص مذهبي نيست و با مذهب در حد نياز زندگي خود آشناست. زاير چيزي از خطبه عقد نميداند، فقط صلوات ميفرستد و ميداند كه خدا منظورش را فهميده است. “زايرخطبه عقد را خواند، خودش هم نميدانست چه ميگويد. وقتي چهارده ساله باشي و از دياري به ديار ديگر آمده باشي، وقتي در ذهنت خاطره چند عروسي بيشتر نباشد، به آنچه به نام خطبه عقد ميخواني چندان اعتمادي نيست. زاير صلوات فرستاد و ميدانست كه خدا مقصودش را ميداند” (همان،1369ب:153). يا وقتي خيجو را به عقد مهجمال درميآورد سيصد و شانزده بار صلوات ميفرستد. “وقتي زاير دست مهجمال و خيجو را گرفت و سيصد و شانزده بار صلوات فرستاد. زنان آبادي به گريه افتادند و زاير آسوده از كاري كه انجام رسيده بود، فكر كرد كه ديگر مهجمال در آبادي نشانه شوربختي نخواهد بود” (همان،1369ب:109).
روانيپور مراسم عاشورا را در حدّ آنچه كه در نزد اهل جفره رواج دارد اشاره ميكند “زاير صداي خيجو را نميشناخت. هيهات بوسلمة دل سياه! دخت يگانه زاير را ربودهاي؟ و آن صدا كه شبهاي عاشورا در ميان حلقة زنان عزادار ميخواند، از دست رفته است؟” (همان،1369ب:53).
آنچه كه از عاشورا روايت ميكند،
