
کسانی هستند که صاحب خردِ ناباند . با دقّت در آیات، این امر بر ما آشکار میشود که انسان ، قوه ای دارد که خیر و شرّ را درک واز یکدیگر جدا میکند . این قوّه که انسانها را به گزینش خیر و اجتناب از شرّ میخواند ، در روایات عقل نامیده میشود .
انواع عقل از نظر فلاسفه
عقل یکی از مسائل مهّم فلسفی است که انظار و آراء فلاسفه را به خود متوجّه کرده است .
«عقل دردو مورد مشخص در فلسفه به کار برده شده است .یکی عقل به معنای جوهر مستقل با لذّات وبالفعل که اساس و پایة جهان ماوراء طبیعت و عالم رو حانیت است .
کسانی که گویند نفس جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا است و نفس دوشادوش بدن در تکامل است و مراحل سیر تکاملی را طی میکند .
«عقل نظری را این گونه تقسیم کردهاند :
1- مرحلة عقل هیولانی : در آن مرحله ، قوه عاقله از هر صورت و فعلی خالی و عاری است و در همین حال قابل برای مدرکات ممکنه است .
2- مرحلة عقل بالملکه : و آن در صورتی است که از مرتبة هیولانی و بالقوه گذشته و به طور کلی از مدرکات عاری نبوده و مدرکاتی برای آن حاصل شده باشد .
3- مرحلة عقل بالفعل : که از مرحلة هیولانی و بالملکه عبور و کمال یافته و علاوه بر حصول اولیات ، نظریات هم برای آن حاصل شده باشد ولی آن نظریات نزد او حاضر نباشد و هرگاه بخواهد حاضر شوند .
4- مرحلة عقل مستفادی : آن مرحله ای است که از مرحلة هیولانی و بالملکه و بالفعل گدشته و به مرحله ای رسیده باشد که برای حصول و حضور معلومات نیازی به توجّه و التفات نداشته باشد . بلکه تمام نظریّات بالغعل نزد او حاصل باشد و او بدون توجّه و التفات و اکتساب ، آن صورتها را میبیند و بالاخره عقل مستفاد ، مرحلة کامل و تام عقل هیولانی است که در اثر اتصالش به عقل فعال ، صور تمام اشیا و موجودات برای او حاضر و حاصل است1. »
عشق حقیقی و الهی
« انسان موجودی است که در ذات خود و نهاد خویش ، حقیقتی از خالق دارد که با زبان حال و قال با آن وارد گفت و گو میشود و از همین راه مسیرویژه ای برای او باز میگردد که به تدریج وی را به سوی خالق متعال میکشد . این کشش و جذبه ، به ظاهروجود مربوط نمیشود بلکه به همان حقیقتی که به جان بشر دمیده شده مربوط میگردد . چون در این جا ویژگیهایی مطرح است که در جسم و ظاهر بدن ، خبری از آن نیست .
حالا به فهرست آنها اشاره میشود .
1- آن روح مخصوص الهی است که به جان انسان دمیده شده است .
2- او را امانتدار خود قرار داده است .
3- روح انسان ، چون یک موجود ملکوتی است همیشه به آن سو نگاه میکند .
4- به حقایق و میوههای باغ وطن اصلی خود عشق میورزد .
همه اینها مقدمه است که به نکته اصلی برسد و جلوه ای رخ بنماید تا این پرنده نا آرام در قفس وجود ، آرام بگیرد ،ازخود بیخود شود تا تمام حواسش را به آن متمرکز کند .
خالق متعالی که از روح مخصوصش ، به این جسم خاکی دمیده ، در واقع او را زنده کرده و در میان زیبارویان قرار داده است . حالا همین روح دمیده شده ، به دنبال خالق خویش است که او را آفریده و پرورش داده و از راز خود ، چیزی در آن قرار داده است واین مسئله به قدری برای روح لذیذ و لطیف و شیرین و دوست داشتنی است که به هر فشار و سختی حتی جانبازی هم علاقمند میشود . گرایش یافتن و علاقمندی شدید انسان را ، به خدای متعال عشق حقیقی گویند و این ارتباط را عشق و محبت شدید نامند .
جایگاه این موضوع ، روح و قلب است که در آن عشق و عاشق و معشوق واقع میشوند . پس عشق حقیقی در بیرون از وجود انسان نیست بلکه هرچه هست همگی به درون و قلب مربوط میشود .
چون خاصیّت عشق و محبت این است که عاشق در تسلیم کامل معشوق قرار گیرد و خودش را نبیند. یعنی خواستهها و علایق محبوبش را ، بر خواستههای خودش ترجیح دهد و در تمام لحظهها ، به فکر او باشد تا کوچکترین انحرافی از مسیر محبوب برای عاشق پیش نیاید . این در صورتی معنا پیدا میکند که محبوب و معشوق سرچشمة همة زیباییها و کمالات باشد تا بتواند عاشقانش را در شعاع کمالاتش ، به کمال نزدیکتر سازد ولی اگر محبوب چنین نباشد ، بی تردید برای عاشق جز بد بختی و ذلّت عایدی نخواهد داشت .
آثار و خاصیّت عشق الهی
«این آثار از این قرارند :
1- کسب معرفت و آگاهیهای لازم برای خضوع و خشوع
2- همیشه و در تمام حالات به یاد محبوب بودن
3- مقید شدن به اوامر و نواهی و تسلیم کامل بودن
4- اطاعت و بندگی
5- باز شدن چشم و گوش ، برای دیدن و شنیدن معایب خود وپذیرفتن انتقادها
6- بیدار شدن قلب برای فهمیدن و درک وظایف خویش
7- پذیرفتن واقعیات و صبر و تحمل در برابر سختیها و فشارها
8- رقابت مثبت و نورانی با افراد متقی درکارهای خیر و خداپسندانه
9- مودّت و محبت کامل به همة امامان به ویژه امام زمان ( عجل الله تعالی )
10- اقامه نمازها در اول وقت
11- اجتناب ورزیدن از تمام معاصی و نهی شدهها1 .»
چرا خداوند از راه محبت برقلب وارد شده است ؟
«خداوند ما را ، هم برای خودِما دوست دارد و هم برای خودش . چراکه خداوند ما را آفریده است تا او را بشناسیم .
نشانههای محبت خدا به بنده :
1- به او توفیق میدهد که از این دنیای غرور ، دست کشیده و به آن وابسته نشود .
2- ترقی کردن ، و یا اتصال یافتن به عالم نور
3- مآ نوس شدن با خدا
4- از غیر خدا ترسیدن و فاصله گرفتن
5- تمام غم وغصّه و نگرانیهایش یکی میشود .
فعل قلب مقدم بر سایر افعال است به خاطر این که قلب حرم و خانه خداست و تنها محل اتّصال انسان به عالم معناست ، اکراه و اجبارها به آن قدرت نفوذ ندارند و کسی نمیتواند با زور و تهدید ، قلبی را به خود مهربان کند ولی همین قلب ، با محبت آنچنان مأنوس است که از هر کسی محبت ببیند به او علاقمند میشود .
خالقی که میتواند با زور و اجبار ، انسانها را مطیع خود سازد . حتی قلبهای آنان را هم میتواند به طور کامل تسخیر کند ولی چرا از این قدرت استفاده نمیکند ؟
اولاً- محبت و مهربانی تنها شیوه ای است که میتواند تمام انسانها را با هر فرهنگ و اخلاق و از هر محیط و مکانی که باشند به خوبی اداره کند .
ثانیًاً – محبت تنها روش استخراج دفینههای وجودی انسانهاست چون انسان از طریق محبتی که از دیگری مشاهده میکند مطمئن میشود و آرامش کاملی را در روح و روان خود احساس میکند و به خاطر همین واقعیت ، استعدادهای آنها آبیاری شده و جوانه می زند .
ثالثاً – درترکیب یافتن و پیوند خوردنها ، نوعی سنخیّت و هماهنگی لازم است تا این که اعضای یک جامعه بتوانند با هم ترکیب و تاً لیف یافته و زندگی اجتماعی را سامان بخشند ، محبت و علاقههای قلبی ، تنها راهی است که قلبها را به هم نزدیک تر میکند و آنها را برای راه اندازی زندگی مشترک آماده میسازد .
رابعاً- نتیجه ای که محبت به دنبال دارد هرگز از طریق زور و اجبار به دست نمیآید . بنابراین دلیلی بر اعمال زور وجود ندارد .
خامساً- مهم تر از همة آنها این است که پروردگار متعال بدین وسیله ، با روش تربیتی به انسانها گوشزد میکند که جز محبت و مهربانی هیچ راهی را انتخاب ننمایند.
شما انسانهایی که هیچ نوع قدرت واقعی ندارید و هر چیزی را در اختیار دارید همه اعتباری و خیالی است . نباید مهر و محبت را فراموش کرده ، خشونت و عصبانیّت و اعمال زور را جانشین آن قرار دهید1 .»
مقایسه عرفان وتصّوف
«عرفان یعنی منصرف ساختن ذهن از ماسوی الله و توجه کامل به ذا ت حق برای تابش نور حق به قلب .
تصوّف یعنی سرگرم بودن به آنچه در فرقهها اصل است و توجّه کامل به قلب .
اهل عرفان ، بدعتها و آداب وآیین ساختگی را مانع رسیدن به معرفه الله میدانند . ولی تصوّف علاوه بر برداشته هایی از ادیان ، به بدعتها و آیینهای ساختگی شکل گرفته است . عرفان به وسیله تکامل قلبی انسان را از خود از خود گذر داده و به من ملکوتی میرساند و این من ملکوتی است که شایستگی اشرف مخلوقات را نصیب او میسازد .
عارف ، عرفان را برای عرفان میخواهد ، نه برای شهود و جمال خداوندی ولی صوفی ریاضت صو فیانه را برای دستیابی به شعبده بازی میخواهد ، تا بداند در جیب فلان کس چیست ؟
درد عارف ، درد درونی است یعنی دردی که از نیازهای فطری پیدا میشود ولی درد صوفی به فرقه گرایی و قطب ستایی خلاصه میشود .
عارف به آنجه اورا از خود عبور داده به خدا میرساند و سرگرم میسازد .
صوفی به افراد و گرو ه هایی گفته میشود که اشتباهات و انحرافهایی در عقاید و رفتارشان دارند . عرفان ریشه و پیوند و اتّصال هر قدرتی است که انسانِ در بندِ خاک را به عالم غیب پیوند میدهد .
تصوّف ، انسانی را که ذاتاً آمادگی عروج به ملکوت اعلی را دارد اسیر سنّتها مینماید .
عرفان از طرف پیامبران برای رضای حسن فطری بشر آورده شده و نه تنها مورد مخالف پیشوایان دین قرار نگرفت بلکه به آن سفارش گردید .ولی تصوّف از همان زمان که در دنیای اسلام پیدا شد مورد مخالفت ائمه طاهرین (علیهم السّلام ) قرار گرفت .
در عرفان طالب سلوک ، به همة کارهایش « رنگ و صبغه ای الهی » می زند و هر کاری را به این دلیل که « خدا میخواهد » انجام میدهد ولی در تصوّف تنها بیعت با قلب است وهر کاری که او میخواهد انجام میدهد . عرفان ، تلاش در مسیری است که با وظایف مسلمانی در طریق عبودیّت آغاز شد و تا سرا پردة ملکوت بقا باید با طالب لقاء الله همراهی کند . تصوّف راهی است که مبتلایان به آن دور خود طواف میکنند1 .»
نگاه غزّالی به عشق
«سوانح به معنی تفکرات است . سوانح از جمله بدیهیترین آثاری است که در جهان اسلام دربارة عشق تصنیف شده است .
نویسنده هر چند عارف و صوفی است ولی در حقیقت نمیتوان گفت که عشقی که او در این کتاب از آن سخن گفته است صرفاً عشق آسمانی و الهی است . چه وی خود تصریح میکند که « عشق تعلق به هیچ جانب ندارد … نه به خالق و نه مخلوق . »امّا تردیدی نیست که که غزّالی(در عین حال که از عشق الهی سخن گفته است ) از عشق انسان به انسان نیز غافل نبوده است .
کتاب سوانح غزّالی در بارة حقیقت عشق است معانی عشق در این کتاب حاکی از تجربه ای است عمیق و باطنی .
عالم عشقی که احمد غزّالی از آن سخن میگوید با بقیه فرق دارد . منظور او از عالم ، این جهان بیرونی و اجماعی نیست ، بلکه جهان درونی و عالم جان است . در واقع هر قدر که حوادث بیرونی و اجتماعی در این جهان درونی اثر کمتری داشته باشد ، این جهان به همان نسبت کاملتر است و عشقی که مربوط به جهان جان است پاک تر و منزلت آن به عنوان گوهری مستقل ، عالی تر جلوه میکند . جهان درونی و عالم جان به حدّی از جهان بیرونی منزّه است که چون فراق و وصال که برای دیگران ، عامل درد و رنج عاشق و خوش وقتی است برای او جنبه سمبلیک و تمثیلی دارد . عاشق در عشق خود تا جایی پیش میرود که حتی از صورت خارجی معشوق خود نیز فارغ میشود . وقتی عشق به کمال میرسد ، معشوق ، خود بلای عاشق میشود . در بدایت عشق است که عاشق تمنای وصال میکند پس وقتی کمال عشق تابید او خود را برای او میخواهد تا جایی که در راه رضای خدا ، جان دادن را بازی میداند . عاشق اختیار معشوق را بر اختیار خود ترجیح میدهد و لذا فراقی که به اختیار معشوق باشد بالاتر و برتر از وصالی است که به اختیار عاشق باشد .
حقیقت عشق اقتضا میکند که عاشق دست از خودی خود بر دارد و خود را در معشوق فنا سازد . می دانیم که پروانه عاشق آتش است آن قدر به دور شعله آتش طواف میکند تا سر انجام در یک لحظه خود را به آتش زند و عین آتش گردد1. »
نمونههایی در مورد عشق از کتاب سوانح :
هر کسی از پندار خوذ در عشق لافی می زند عشق از پندار خالی و از چنیــن و از چنان
بلاست عشـــق ، منم کـــز بلا نپرهیزم چو عشـــق خفتــه بوذ من شوم برانگیزم
مـــرا رفیقان گویند کز بـــلا بپرهیزم
