
پيدا ميکرديم حتي اگر در ميان همة آدمهاي گمشده دنيا، گم ميشديم” (روانيپور،1369الف:99).
عشق و رغبت به زندگي همان چيزي است که قهرمان اهل غرق را در شک و ترديد قرار ميدهد. از اينکه گروهي از انسانها را به دنبال خود ميکشد و عدهاي کشته ميشوند، احساس نگراني ميکند. مه جمال عاشق زمين و زندگي است و در برابر مرگ اجبار را ميبيند، اجباري که در رفتن است. مهجمال نگران است که هنوز در دل انساني عشق وجود داشته باشد و با مبارزه و کشتن، عشق پژمرده شود. “بيقراري نيزار و حضور طاووسهاي زرد که مسافتي به دنبال مهجمال و همراهانش آمدند، نشان از دلي شوريده داشت. مهجمال به تفنگچيانش نگاه کرد … آيا هنوز کسي در روي زمين عاشق است؟ شايد در پس اين چهرههاي خستة عبوس دل عاشقي ميتپد، شايد بسياري از اين جوانان به شرم حضور او، دسته را رها نميکردند” (روانيپور،1369ب:342)
عشق در محيط روستايي داستانهاي روانيپور هميشه هم پذيرفتني نيست، بلکه خيلي از دختران داستان او به دليل عشق به مردان غريبه طرد ميشوند. ستاره به جرم دل دوستي به مرد غريبه مجبور ميشود در خانهاي دور از خانههاي ديگر، زندگي کند (ر.ک.روانيپور،1369ج:7) فانوس به خاطر دلدادگي به مرد غريبه در درّههاي فكسنو کشته ميشود. آينه به خاطر قانون شکني قبيله طرد ميشود.
روانيپور بعد از اهل غرق تغيير ديدگاه ميدهد و از شکستهاي عشقي سخن به ميان ميآورد. در اين سالها روانيپور سختيهاي يک شکست عشقي را به دوش ميکشد و زني تنهاست که با يادآوري روزهاي گذشته تنهايش را در جهان داستاني و در قالب قهرمانان داستانهايش به نمايش ميگذارد. زني تنها در مقابل سيلي از بدگويان و خرافهانديشان که مزاحم کار و زندگي او هستند. در اين سالها روانيپور خود آوار? شهر تهران شده است تا براي پيشرفت خود قدمي بردارد. انعکاس اين عشق شکست خورده را در داستانهاي دل فولاد، مشنگ، کولي کنارآتش و نازلي ميتوان ديد.
در اعتقاد او يکي از نيازهاي اساسي انسان نياز به دوست داشتن است و اين نياز در اين زمان در او به شدت قوي است او دوست دارد از عشق بگويد، از زندگي و از زناني که به شوهرانشان عشق ميورزند “حس غريبي داشت، دلش مي خواست صداي پرشنگ را بشنود، دلش مي خواست که پرشنگ از زندگيش بگويد و از مردي که دوست ميداشت” (همان،1369الف:109) . تنهايي از مشکلاتي است که روانيپور اسير آن است و عشق پناهگاهي امن براي گريز از تنهايي است. زماني حتي يک پرنده ميتواند قهرمان داستان او را چنان از تنهايي نجات دهد که او همان عشقي را که نسبت به يک مرد ميتواند داشته باشد به پرنده پيدا ميکند. زن تنهايي که يک روز جمعه را سرگردان خيابان ميشود و در آخر روز که به خانه باز ميگردد با کبوتر چاهي كف اطاق روبهرو ميشود. علاقه او به اين موجودي که تنهايي او را از بين ميبرد، آنقدر زياد است که همچون روزهايي که براي مرد زندگيش خود را مرتب ميکرد خود را مرتب ميکند. لباس نارنجي در داستانهاي روانيپور حکايتگر عشق است و قهرمان داستان با پوشيدن پيراهن نارنجي، دوش گرفتن، شانه کردن موهايش، سرمه کشيدن و عطر زدن اين عشق را نمايان ميکند. اما در عوض با کبوتر مرده مواجه ميشود و مرگ در نهايت عشق او را پژمرده ميکند (ر.ک.همان،1369الف:145)
روانيپور آن زمان که عشق را حس ميکند، تمام دنيا را رنگي ديگر ميبيند و آن زمان که به عشق پاسخ داده ميشود، دنيا زيبا و آرام است. در همه پديدهها صداي عشق در سيلان است “جيران صداي کوچکي را ميشنيد در دشت، دشتي سبز که ميگذشت و بيدار مانده بود تا صبح با دو شمع بلند بر کف دستانش تا آن جويبار هميشه بخواند و بماند” (روانيپور،1369ج:46).
آن زمان که عشق فوران ميکند “صداي تار در اتاق ميپيچد و درخت نارنجي که يک روز خشکيده دوباره سبز ميشود و پوسته سخت زمين را ميشکافد” (روانيپور،113:1383) “در شهر تمام شمشيرها ذوب ميشد، گلهاي حسن يوسف از زمين ميروييد و صداي تار همه جا مي پيچيد و همه به رقص در ميآمدند و همه تار ميزدند، گونههاي دختر کاتب گل انداخته بود، در کوچهها و خيابانها ميدويد و ميدويد، باور نميکرد، اسبها به رقص درآمده بودند و بر لبان سوارکار غريب لبخند شيريني خانه کرده بود” (همان،218:1383).
در عشق صبوري و رنج کشيدن وجود دارد. آنکه عاشق ميشود بايد خود را آماده هرگونه حسرت و حرمان بکند. عشق ميتواند انسان را به سوي مرگ ببرد. ريشه عشق چند هزار ساله است. “آن که بر ميگشت در واقع شيوا نبود، زني بود ايراني به طول عمر چندين و چندهزارساله اين ديار، با صبوري بي پايان براي دلدادگي و رنج کشيدن” (روانيپور،57:1381)
روانيپور معتقد است حقيقت عشق در رسيدن است و آن زمان که عاشق و معشوق به هم نميرسند، در حقيقت نيمة گمشد? خود را گم ميکنند. در عشق انسان نيمة ديگرش را پيدا ميکند و با آن يکي ميشود و شکست عشقي يعني گم شدن يک نيمه، گم شدن همه آن چيزهايي که دوست دارد. “آن زمان که آدميزادگان دلتنگ ميشوند، سر به ديوار? جهان ميکوبند و راه به جايي نميبرند. آن زمان که در اسارت زمين و آسمان به گريه ميافتند، آن ديگري را مي بينند، با او يکي ميشوند” (روانيپور،1369ب:147)
در داستان “زن فرودگاه فرانكفورت” با عشقهاي شكست خورده و فراموش شده مواجه ميشويم. عشقهايي كه مسائل سياسي و اجتماعي باعث فراموشي آنها شده است”مرد نگاه ميکند و زن حالا بعد از ده روز ميتواند در چشمانش درخشش آفتاب شرق را ببيند با همان اندوهي که همراهست هميشه و با همان حرفها که ناگهان ناگفته ميفهمي. “ماريا، همه چي از ماريا شروع شد، شرط ميبندم اول از همه اسم اونو عوض کردي؟ “آره” “از همانجا تمام نميکني، گم ميکني” (روانيپور،30:1380)
روانيپور در اين مجموعه با حسرتي خاص از فراموشي كه مرد گرفتار آن شده است صحبت ميكند. زني كه سالها با عشق مرد زندگي ميكند و براي يافتن او راهي كشوري ديگر ميشود تا او را بيابد و حرف دلش را بگوييد “هيچ وقت نخواستي اونو کامل ببيني، افسانه يه زن بود، نه پازل.اگر تمام زنها پازل نباشند، پازلي که يک تکهاش گم شده و هيچ وقت کامل نميشه” (همان،69:1380).
روانيپور معتقد است که آنچه که بعد از طلاق نصيب انسان ميشود نه عشق بلکه ملال است. مزاحمهايي که به جز هوسي شهوتآلود، به چيز ديگري فکر نميکنند. “بعد مگر روي يک مرده حتي اگر مرغ آبي رنگي باشد چه چيز مينشيند؟ ملال …. ملال. ديدن مگسها، شنيدن وزوز بالهاي سياهرنگشان و نه عشق، باور ميکني که عشق نبود، فقط اين را اگر باور کني راحت ميشوم. آري ملال بود که مرا به آنجا کشاند، مگر چقدر يک مرغ سبز تنها ميتواند در قفسي بخوابد؟” (روانيپور،1369ج:21).
3-2-10-2-عشق آسماني:
عشق از نظر روانيپور خاطره جمعي است که در زمانهاي خيلي دور اتفاق افتاده و بايد پيدا شود. معشوق همان نيمه گمشد? هر انساني است که در زمانهاي دور پيش از جسم خاکي با هم پيوند خوردهاند. ابتدا روحها با هم پيوند يافتهاند و در زمين جسم خاکي، بايد دنبال اين خاطره ازلي باشد.
“اين را همه ميدانند و من هم ميدانم که گاهي بايد خاطرهاي را پيدا کرد، خاطرهاي که بخشي از زندگي تو بوده، در زمانهاي دور، خيلي دور، پيش از آنکه جسم خاکي تو بتواند روي زمين شکل بگيرد و جابجا شود. اين خاطره را آدم يکروز پيدا ميکند، روي همين زمين خاکي با پوستهاي مجازي که اگر هوشيار باشي و بشناسي با نگاهي مي تواني بفهمي و آن پوسته را بشکافي.” (روانيپور،1369الف:101)
روانيپور در “قصه غم انگيز عشق” از بين رفتن عشقهاي پاک و ماورائي را بيان ميکند و از دست رفتن اين عشقها را با لحن غمانگيز بيان ميکند. در اين داستان قهرمان داستان او به دنبال نشانههاي عشق،زمان را ناديده ميگيرد. او معتقد است در عشق زمان مفهومي ندارد و عشق قصهايست که بارها تکرار ميشود.
“اين قصه غم انگيز عشق است. قصهاي که تکرار ميشود تا گوي بلورين زمان هست، تا وقتي اين گوي بلورين به سيارهاي، ستارهاي از زمانهاي ديگر نخورده و نشکسته و “زمان” شايد سرانجام از درون منفجر شود، با همين قصه غم انگيز که تکرار ميشود و حجم زمان را پر ميکند! و زمان چون از عاطفه لبريز شود، پرشور از بغضهاي فروخفته و تنهايي فرياد شده، ديوار? بلورينش ميشکند. ولي هر قصة عاشقانه به يقين در ذرات پخش شد? اين گوي بلورين خانه ميکند و خود زماني تازه مي سازد و شايد روزي برسد که ابديت و آنچه آفريده شده و نشده چيزي نباشد جز ذرات بلورين زمان که در دل خود دانه اي از عشق دارند، از قصه غم انگيز عشق. آنوقت زمان زن و مردي خفته در حبابي از زمان، يا قصههايي با پايانبندي نه چندان يکسان… ” (همان،،1369ج:29).
پايه و ابتدا و انتهاي هستي براساس عشق است. عشقي که در دل، زمان آغاز و پايان جهان را به وجود ميآورد. او قصه ناشناختگي عشق را در بين انسانها بيان ميکند. عشق آن قدر با ارزش است که زمان در آن معنا ندارد “زمان در زندگي زن هرگز مهم نبود، دانهاي اگر کاشته ميشد، دانهاي از عشق، چيزي نميتوانست بر آن خط و خراشي بگذارد.” (همان،1369ج:33). براي انساني كه به دنبال كسي است كه دوستش بدارد فرقي بين يك لحظه و يك ثانيه نيست. او در هر كجا كه باشد براي رسيدن به لحظه دوست داشتن تمام ساعتها را متوقف ميكند “در کار عشق چندان معتقد به زمان نبود. در مقام عشق بود هميشه و نه از آن دسته آدميزادگان که لحظهاي در حال عشقاند و بعد فراموش ميکنند…” (همان،1369ج:30) .
عشق حقيقي در نگاه روانيپور، عشقي است که آثار و نشانههاي آن را در چهر? عشاق ببيني. روانيپور عشق را داراي خاصيتي ماورايي ميداند به اعتقاد او در عشق حقيقي آرامشي واقعي و حقيقي وجود دارد. روانيپور در داستان رعنا با وارد کردن پهلوان همه دوران به دنبال عشق گمشده ماورايي ميگردد. عشقي که از آلودگيهاي جنسي دور باشد. “گفتي من به راحتي ميتوانم بگويم چه وقت دوستت را ديدهاي و کي نديدهاي؟ گفتم چطور؟ گفتي هر وقت که او را ديده باشي پوستت ميدرخشد، گونههايت گلگون ميشود و در صدايت شور عاشقانهاي موج ميزند و از تمام حرکاتت زندگي ميزند بيرون، عشق سحرت ميکند، کم تر حرف ميزني و بيشتر فکر ميکني” (روانيپور،23:1381).
روانيپور به ويژگيهاي انسان عاشق اشاره ميکند او به خوبي حالت يک عاشق را توصيف ميکند، يک عاشق معمولاً ساکت است. دوست دارد در خيالات عاشقانه خود غرق باشد و از تنهايي لذت ميبرد. روانيپور نه تنها به اين ويژگيهاي دروني اشاره ميکند بلکه بسياري از رنگها را نيز خاص عاشق ميداند. رنگ صورتي رنگي است که ميتواند نشانههاي عشق باشد روانيپور بارها از اين رنگ در لحظههاي عاشقانه استفاده کرده است، رنگ لحاف صورتي، گل صورتي، دوست صورتي، و رنگ سبز، خواب از جنس حرير سبز، مرغ آبي و سبز، اينها نشانههايي هستند که نويسنده هر وقت عشق را تعريف ميکند از نمادها براي آن استفاده ميکند “و او توانست آرام در خواب زني فرو رود که خوابش از حرير سبز بود و او ميتوانست با چشمان خودش پس از ساليان سال جهان را ببيند” (روانيپور،109:1380). رواني پور در اين قسمت به نکته عرفاني ظريفي نيز اشاره ميکند. از نگاه معشوق جهان را ديدن. رواني پور بيان ميکند که در حقيقت تقدير مقدر را تنها دل عاشق ميتواند بر هم بزند “اما هيچ تقدير مقدري نيست که دل عاشقي شوريده نتواند آن را بر هم بزند”(همان،109:1380). از نظر وي عشق خاطره ازلي است عشق چيزي است که حسرتي باستاني در آن نهفته است. حسي غريب كه انسان را به سوي معشوق ميكشد.
“به تهران ميرود… به تهران ميرود… در طنين اين کلام که از دهان زنان و دخترکان باغ به گوش ميرسيد، حسرتي باستاني نهفته بود. که انگار با تار و پود آنها يکي شده بود و با جان و دل آينه يگانه… اين بود که دل داد به کار تا دوباره در دام آن حسرت و شوريدگي نيفتد و چيزي را به ياد نياورد که همچون باغ گيلاس ميتوانست جوانياش را بگيرد و جان و دلش را فرسوده کند…” (همان،122:1388)
روانيپور در
