
ميديدم، اما بعد ديگر عادتشان شد و من به اين باور رسيده بودم كه ترس را از جان آنها دور كردهام…يعني در برابر خداوندگار درياها ايستادهام….” (همان،76:1372). در اولين صيد “او را كه چون برهاي قرباني نگاه ميكند” (همان،77:1372) با خود ميبرد و آن زمان كه دريا گلالود ميشود دخترك را در دريا پرت ميكنند.
“در سيريا سيريا و منو و روز شکوفه ونمک، مردان غريبه که قصد مبارزه با سنتها را دارند تعادل روحي خود را از دست مي دهند و خود قرباني چيزي ميشوند که آن را قبول ندارند” (مهويزاني،260:1376). روانيپور نه تنها در داستان هاي بومي به مشكلات تكنولوژي اشاره ميكند، بلكه در زن فرودگاه فرانكفورت از آدم آهني كه هيچ احساسي ندارد انتقاد ميكند و آن زمان كه با آدم آهني خداحافظي ميكند، چيزي غريب در چشمان او ميبيند در واقع نوعي از احساس و عاطفه در او به وجود ميآورد كه باعث خودكشي آدم آهني ميشود. از “آندرو” ميخواهد دفعه بعد چيزي بسازد كه بتواند گريه كند (ر.ك.روانيپور،1380: 66-65). از ميان رفتن ارزشهاي انساني و استفاده ابزاري موجب سياهي زندگي انسان مي شود. اين همان چيزي است که روانيپور در اين داستان به آن اشاره ميکند، انسان در خدمت تکنولوژي همچون آدم آهني ميشود که ديگر محبت براي او رنگ مي بازد “داستان مانا نقد تکنولوژي نيست بلکه نقد هر چيزي است که انسان را مجبور کند از حالت طبيعياش خارج شود. هر چيزي که باعث شود عاطفه انسان از او گرفته شود و گريستن را يادش ببرد از نظر روانيپور محکوم است” (مجوزي،4:1380)
3-2-10-عشق:
عشق از مباني اصلي انديشههاي روانيپور است. نياز به عشق، نياز فطري همه انسانها و مخصوصاً زنان است. “زن و عشق جداييناپذيرند. به همين جهت داستان زنان هم که بازتاب خواستهها و عواطف و احساسات ايشان است مملو از داستان عشق و عاشقي است” (حسيني،97:1384). همانگونه که بيان شد از ويژگيهاي داستان زنان بيان عشق و عاشقي است. عشق در داستانهاي روانيپور تنها عشق به يک معشوق آدمي نيست بلکه زماني عشق آسماني و عشق به وطن از مباني مورد نظر اوست.
3-2-10-1-عشق زميني
در داستانهاي روانيپور زندگي بر پاية عشق استوار است. زنان داستانهاي روانيپور در عشق بيپروا و جسور هستند در” اهلغرق و کوليکنارآتشي”، آينه و خيجو زنان بيپروايي هستند که به دنبال رسيدن عشق خود، هر کاري ميکنند. خيجو آن زمان که عاشق مهجمال ميشود شبانه تا درخانه مهجمال ميرود و خواستة دل خود را با او در ميان ميگذارد. آينه براي يافتن مانسش راهي تهران ميشود خيجو، نباتي را سرزنش ميکند که حرف دلش را به مهجمال نميزند و آن زمان که در دل احساس ميکند که مهجمال را دوست دارد، راهي خانة او ميشود اگر چه پاسخي که ميشنود او را سرخورده ميکند اما بارقههاي عشق در دل او خاموش نميشود و منتظر است تا بار ديگر مهجمال به او نياز پيدا کند. در مسير سرنوشت اين اتفاق ميافتد و خيجو به آرزوي دل خود ميرسد. خيجو در عشق ساده و بيآلايش اما جسور و مغرور است. در نگاه روانيپور عشق بزرگترين نياز انسان است. روانيپور در اهل غرق دنيائي سرشار از عشق ميسازد و حتي پريان دريايي داستان او نيز عاشق هستند و در جستجوي پناهگاهي از عشق تا خشم بوسلمه را تحمل کند (ر.ك.روانيپور،1369ب:33)
در اهل غرق مهجمال سمبل عشق است و حتي پري دريايي هم به دنبال “مهجمال” راهي آبادي ميشود و براي پيدا کردن او تمام آبادي را ميگردد. در نهايت آن چه که او را راضي ميکند از خود گذشتن است. آبي دريايي که مهجمال را عاشق زمين ميبيند او را رها ميکند و به عمق آبهاي آبي باز ميگردد. ايثار و از خودگذشتي نهايت عشق است.
“کار عاشقان جهان همين است گذشتن از خود و رفتن تا ديگري، او، که جان گرامياش ميدارد به رسم و روزگار خود جهان را تعبير کند. و كاسبان جهان در بده بستان هميشة خود تا مقروض و وامدار نباشد به تن آدمي پيله ميکنند، چون ماري بر تن جاني ميپيچند و نفس آدميزاده را ميگيرند، تاپوک و تهي از هر چه مهر و مهرباني است، در کناري بنشيند و روزهاي بيشمار عمر را به اميد پايان بشمارد… و عشق اما از کسب و کار کاسبان جهان به دور است، در رفتن، نماندن و گذشتن تفسير ميشود.” (همان،1369ب:18)
پنهانکاري در عشق ويژگي بارز زنان داستان روانيپور است. خيجو با آن که همة اهل آبادي از عشق او باخبرند و خود در اين عشق ميسوزد و مهجمال را چون جان خود دوست دارد. با همه جسوري، شرم زنانهاش از ابراز عشق او جلوگيري ميکند. در تمام داستانهاي روانيپور ميتوان رگههاي عشق را ديد. در داستان “مرغ آبي رنگ” مرغ آبي رنگ، عشق و خوشبختي است كه مرد آن را از بين ميبرد. زن كه عشق را ميجويد و نمييابد، به دنبال كار خلاق ميرود و به طرح و قصهها و آنچه زندگي او را از ديگران متمايز ميكند رو ميآورد (ر.ك.ميرعابديني،1139:1377) . در داستان “ما ازآينده ميترسيم” با بينش فمينيستي خود به حضور هر چند كم رنگ زني، در زندگي مرداني كه هر روز جلوي كتاب فروشي جمع ميشدند و بحث سياسي ميكردند ميپردازد. حضور اين زن باعث ميشود، بحثهاي بيهدف آنها جهتدار گردد و روزهاي آينده به اين اميد كه دوباره او را ببينند جلوي كتاب فروشي جمع شوند. در داستان “نازلي” به عشقهاي حقيقي اشاره ميكند. عشقهايي كه با نگرش و بياني متفاوت بيان ميشوند. در اين داستان هيچ كدام به وصال منجر نميشود اما پيوندي كه ميان آنها ايجاد ميشود ناگسستني است و در داستان “شيوا” مرگ هم نميتواند آن را از بين ببرد.
3-2-10-1-1-عصمت و عشق:
در نگاه روانيپور عشق با عصمت معنا پيدا ميكند”زاير که عشق و عصمت، اين توأمان ابدي را گرامي ميداشت، نگران دخت يگانهاش او را تا آن لحظه که آرام بر كپر مهجمال ميزد، دنبال کرده بود و حالا صداي غمزدة عشقي رانده شد، دلش را به اندوه مينشاند” (روانيپور،1369ب:94) در ذهن روانيپور همانقدر که دلدادگي اعتبار داشت، ناپاکي بياعتبار بود. عصمت و عشق هرگز از هم جدا نبودهاند و شهوت و دلمردگي دو توأمان ناپاک و بياعتبار هستند.(ر.ک.همان،1369ب:155) در نگاه او همانقدر كه عشق خيجو و مهجمال پاك و دور از خواستههاي شهواني است، عشق نباتي و منصور خياباني و شهواني است و به دليل اين حرمت شكني منصور مورد تنبيه قرار ميگيرد و ازدواج او سرانجام شومي به دنبال دارد تا جايي كه او روانه خانة همة مردان عالم ميشود و ثروتش را زني فاحشه از چنگش در ميآورد و نباتي با سروان سينايي فرار ميكند (ر.ک. همان،1369ب:353).
ستاره بيو? بروز با اينكه به عشق بروز پاي بند است اما عشقي که از او دريغ شده در کنار مهجمال کامل ميشود. آن چه که باعث ميشود تا خواستة دل خود را بر زبان نياورد، عصمت روستايي اوست. روانيپور اين عصمت را ميستايد و آن را شايسته زني چون ستاره ميداند. با اينكه معتقد است که “مهجمال ميتواند شبهاي سرد تنهايياش را گرم کند” (همان،1369ب:23) هيچ گاه پيش قدم نميشود. تنهايي از جمله عواملي است که ستاره را به سوي مهجمال سوق ميدهد. “در حرفهاي ستاره، حسرت زني تنها ديده ميشود، زني که نميخواست عصمت روستايي خود را با کلامي لکهدار کند” (همان،1369ب:90). ستاره از اين که ميبيند آبادي مهجمال را پذيرفتهاند و او را گرامي ميدارند، شاد است و رسم عاشقان حقيقي جهان چنين است”دوست ميدارند که ديگران پرورد? دل آنان را گرامي بدارند” (همان،1369ب:86).
ستاره سالها با اين عشق در کنار خيجو زن مهجمال به سر ميبرد و هر روز از صداي آواز سربازان غريب پاسگاه که قصة غريب خود را ميخوانند بر عشق و دلدادگي خود گريه ميکند”هيچ کس در آبادي گمان نميبرد که در قلب ستاره، زن مرد از دست داده، چه ميگذرد و مهجمال نميدانست که حضورش، سکوت ابدي و مردانهاش چه تش بادي در جان ستاره انداخته است.” (همان،1369ب:164-162). ستاره اگر چه عاشق است اما اين عشق را تا لحظه مرگ در دل خود نگه ميدارد و عصمت و نجابت که از نظر روانيپور خاص روستاييان است، اجاز? بيان و ابراز اين عشق را نميدهد. سرانجام در هيبت مرغ دريايي که آتش گرفته بود، رو به غبه پرواز کرد “زاير و مردم خستة آبادي با چشمان خود آن مرغ دريايي به آتش نشسته را ديدند که در غبه همان جا که مدينه در عمق آبهاي سبز رفته بود، فرود آمد و در ميان موجهاي دريا گم شد” (همان،1369ب:359) نياز به عشق و تنهايي ستاره به اين صورت پايان ميگيرد و او با قصة عشقي بيپاسخ به استقبال مرگ ميرود. تنها عشق ميتواند آدمي را از خانه و کاشانهاش آواره کند. ستاره مرگ را برگزيند و آينه قبيله را ترک كند.
3-2-10-1-2-عشق و عقل:
آن چه که باعث ميشود انسان از بيان عشق واهمه داشته باشد نيروي عقل است “اين عقل، عقل نابکار آدميزاد است که با زنجير بايدها و نبايدها زبان دل آدمي را ميبندد، ميگذارد که مانند نباتي فانوس بر دست بايستي و رفتنش را تماشا کني” (روانيپور،1369ب:39) همانگونه كه در جدال عشق و شهوت بايد به نيروي عقل تكيه كرد تا عشق به ناپاكي نرسد با كمك عقل و در جدال بين عقل و عشق بايد جانب عشق را گرفت. در بيان عشق بايد زنجير بايدها و نبايدها را پاره كرد و دور انداخت.
“عشق، جان آدمي را به زنجير کشيده است، در ذهن مهجمال کفة ترديدها هر لحظه در نوسان غريب خود گاهي به جانب عشق و آدمي، و زماني به جانب مرگ و تاريکي وا ميگشت. خمير ماية جان آدمي عشق است، اما وقتي راه عشق خود را گم کني، به بيراهه ميروي و جانت خواستار خواب مردگان ميشود و همزاد زمينيات در تقلاي آن که تلنگري بر تقدير مقدرت نخورد گوش به فرمان بوسلمه ميدهد” (همان،1369ب:269)
عشق با جادوي خود انسان را اسير ميكند. در نوسانات زندگي آن زمان كه انسان هر لحظه به سمتي كشيده ميشود، بهترين راهنمايي او صداي دلش است.”چه بسا نيروي عشق در مسيري ناروا بيفتد و به پايان خود برسد، به مرگ… واي اگر سربه گسّار واقعيت بخورد، عقل در برابر عشق برميخيزد… ” (همان،1369ب:323)
3-2-10-1-3-عشق يك نياز:
عشق نيازي دو طرفه است. در جهان داستاني روانيپور جلوههاي آن را بيشتر در زنان ميبينيم. زنان در نشان دادن اين هديه الهي بيپروا ترند.”عشق توتم زندگي زن است. زندگي او از آغاز تا پايان با فراز و نشيبهاي عشق جريان مييابد. دست تقدير، عشق و زن را به هم گره زده است. نخستين جرقههاي عشق در دل زن با غم دوري و لذت نزديکي ارتباط مستقيم دارد” (زرلکي،29:1382). عشق حد و مرز و مکان نميشناسد و در بين روستاييان روش خاصي براي بيان آن وجود ندارد. هر اشارهاي ميتواند دو نفر را گرفتار هم بکند، حتي صداي دست زنان آبادي هنگام پختن نان. ” ديمنصور اولين چونه خمير را پشت جُفنه گذاشت، ضرب دستهايش روي جُفنه صداي خوشي داشت. آن وقتها که چهارده ساله بود با همين ضرب خوش دستها مردش را اسير کرده بود. حالا اما، هر ضرب دستي خاطرهاي بود تلخ که به جانش نيشتر مي زد” (همان،1369ب:20-19)
بسياري از اين عشقهاي روستايي پنهاني و با نشانهاي که هر دو طرف براي همديگر ميگذاشتند به وجود ميآمد. روانيپور در بين اين مردم زيسته و از نزديک شاهد اين عشقها بوده است به زيبايي به بيان آن ميپردازد “در همين مسير و همين جاست که زنهاي آبادي حرفهاي دلشان را به هم واگويه ميکنند و دخترکان عاشق دستمالهاي سبز يادگاري را براي مردهاشان زير سنگ ميگذارند و يا لابهلاي شاخة نخلي دختري جوان سوغاتي از سفر آمدهاي را با دستان مشتاق ميربايد” (روانيپور،1369الف:73).
گاهي در عشق ترس گم شدن هست. عشق يک نياز غريزي و يک هدف است. آگاهي از وجود هم به دوري منجر ميشود. پس بهتر است که عاشق و معشوق در بند نام هم نباشند براي همديگر ناشناس بمانند.
“نميدانستم خانهاش کجاست و حتي نامش چيست، هميشه واهمه داشتم که نامش را بدانم، وقتي اسم کسي را دانستي ديگر از تو جدا ميشود. خود به خود جدايش کردي و ما نميخواستيم، نميخواستيم جدا باشيم و اين بود که نه او ميدانست و نه من، فقط همديگر را ميشناختيم و همديگر را
