
حرف بزند … فقط صداي نفس کشيدنش … دندانها کنار آينه بود. بدون صورت فردوس” (همان،1388ب:93).
آنچه در اين داستان بيان ميشود جستجوي غمانگيز نجدي براي خاطراتي است که گم شدهاند. بيان نويسنده به گونهاي است که گويي خاطرات سياسي خود را بيان ميکند و از دست دادن عزيزي (پدرش) که در اين سالها اتفاق ميافتد و بعد از انقلاب منتظر بازگشت دوبار? اوست، او را اذيت ميكند. “تاقچهاي پر از دندان” يک خاطرة گم شده سياسي است و پر از رمز و رازهاي سياسي و مخفيکاريهايي که نويسنده از بيان آن واهمه دارد. جستجوي غمانگيز راوي براي كشف حقيقتي است كه سالها براي رسيدن به اين حقيقت اطراف او پر از روزنامههايي بوده است “بعد ميرفتم کنار پنجره روي صندلي مينشستم و حياط مادام را نگاه ميکردم. گاهي پا ميشدم تا جستجوي غمانگيزم را از پنجره تا بخاري تا اجاق گاز لاي روزنامهها براي پيدا کردن کبريت شروع کنم”(همان،1388ب:94).اما يك شب پسر جواني که تا پاي پنجره خانة راوي ميآيد و چيزي را لاي آجرهاي ديوار پنهان ميکند و به جستجوي غمانگيز راوي پايان ميدهد.
“صدايي را شنيدم. صدايي که ميدويد، سرم را از پنجره بردم بيرون آن صدا با پاهاي پسر جواني ته کوچه بود. جايي که کوچه بدون آنكه آخرين درخت را با خودش ببرد پيچ ميخورد. آنجا.كبريت را كشيدم.حالا صدا آمده بود زير پنجره. خوب نميديدمش. يک مشت مو روي پيراهني سفيد داشت ميدويد. نفس کشيدنش تکه تکه شنيده ميشد و غروب دو سه قدم اين طرفتر از پاشويه مادام بود. پسر تا زير اين درخت، همين که شاخههايش را تاکنون پرده، به آن بالکن نزديک کرده دويد. همانجا ايستاد. پشت سرش را نگاه کرد و دستش را برد توي ديوار. تا ديروز، آجرهاي شکسته ديوار آن طرف کوچه را نديده بودم. رفت. نرسيده به خيابان، باز هم سرش را برگرداند و کوچه را که حالا لخت بود تا ته نگاه کرد” (همان،1388ب:94).
مخفيكاري و ترس كه در داستان به چشم ميخورد، نوعي تشويش و كنجكاوي ايجاد ميكند. پسري كه به كوچه ميآيد مدام اطراف خود را ميپاييد و راوي براي رفتن به طرف آن چيز احتياط ميكند. گويي همه او را زيرنظر دارد “يک چيز لاي آجرها بود که از دور شناخته نميشد. حالا موتورسيکلت با چراغ روشنش اصلاً زرد نبود. سفيد. توي کوچه بود و حياط مادام تا سياه شدن علف، تاريک بود. دو نفر بودند روي دود پر سر و صداي موتور سيکلت. سرم را کنار کشيدم، و آنقدر به سيگارم پک نزدم تا آن موتور سيکلت تمام شد” (همان،1388ب،94). ترس سياسي شديدي كه بر داستان احاطه دارد حاكي از فضاي ناآرام سياسي سال 57 است. تمام اشياء اطراف راوي، او را به طرف ديوار و آن چيز كه لاي ديوار است ميبرند.
“من آجرهاي شکسته را گم کرده بودم. هرچه ميخواستم از سرم بيرونش کنم نميشد. چطور يک چيز پنهان شده دفن شده در ديوار توانسته بود دستم را گرفته مرا در اتاق خودم، اين طرف و آن طرف ببرد. شانههايم را هل ميداد که در را باز کنم و از پلهها پايين بروم. تمام اتاق شده بود دستگير? در ولم نميکند. نميتوانستم نگاهش نکنم. يه جور دلشوره، خيالبافيهاي جر خورده… گفتم که بيرون باران ميباريد. ميشد گفت چيزي را پيدا کرده بودم (نه هنوز پيدايش نکرده بودم) که از دستهاي رشت پرت شده، توي ديوار فرو رفته بود. دستگيره را مشت کرده بودم و ميترسيدم نکند همين که دستم را ببرم لاي آجرها، موتورسيکلت و آن پسره سفيدپوش با هم پيدايشان شود” (همان،1388ب:95).
آنچه که راوي نسبت به آن دوست دارد بيخيال باشد و نميتواند، چيزي است که لاي ديوار است و ترس از اينکه به سراغش برود. “يک چيزي لاي آجرها بود و اتاقم بو ميداد. يک بوي چرب، سوخته، بوي موتورسيکلت. بايد منتظر ميماندم تا هوا درست و حسابي تاريک شود، که بروم پايين ببينم لاي آجرها … اون چي بود” (همان،1388ب:95-94).
آن چه راوي لاي ديوار پيدا ميكند كاستي است كه به انتظار او پايان ميدهد. راوي بعد از گوش دادن كاست، يادگاريهاي فردوس را كه در اين سالها نگه داشته، در ساكي ميريزد و كاست را به مادام ميدهد. “گنجه را … دنبال ساک بود. پشت لباسها بود. حالا تنها کاري که بايد ميکردم برداشتن دندانها … با گذاشتن فردوس توي ساک … سردم شد. دستهايم … اينقدر از ناخنهام بدم آمده بود. زدم بيرون و من با ساکي پر از لثههاي سرخ و سرماي دندانها بين ميهمانها راه باز ميکردم” (همان،1388ب:97). ساکي را که دندانهاي مصنوعي فردوس را در آن گذاشته است به ايستگاه ميبرد و رها ميکند. در حقيقت با گوش دادن آن کاست، معمايي براي او حل ميشود و با آنچه که از فردوس برايش مانده خداحافظي ميکند. راوي با زندگي كه سراسر آن انتظار بيهوده بود خداحافظي ميكند تا زندگي را به گونهاي ديگر تجربه كند. نه تنها راوي كه مادام بايد كاست را گوش ميداد تا از زندگي كسالتبار بيرون بيايد زيرا درد راوي و مادام يك چيز بود.
“جعبه را کشيدم بيرون. بازش کردم نوار توش بود. از اين نوارهاي کاست. هيچ کلمهاي روي آن نوشته نشده بود. دکمه دريچه را زدم. باز که شد کاست را گذاشتم توي ضبط صدايش را آنقدر پايين آوردم که … حالا يک استکان چاي و يک سيگار. آيا هرگز در دنيا چيزي به اسم ماشين جِمس وجود داشت آن هم سياه… بدون شماره… پلههاي ساختمان پست و تلگراف چي. خانه فردوس پشت سبزه ميدان طرفهاي چهارباغ بود فردوس؟ کدام فردوس. کاست را درآوردم. برگرداندمش و دوباره گذاشتم. مادام يک رديف دورتر از آندره … کليساي رشت … آنها همديگر را نميشناسند” (همان،1388ب:96)
راوي به حقيقت دست مييابد. اما براي فرار از اين حقيقت منكر همه چيز ميشود. حال هيچ چيز وجود ندارد نه ماشين جمس و نه فردوس.
“خسته شدهام. چند بار بگويم که تاريکي آنجا بود. باران آن طوري ميباريد، چراغها باز و بسته ميشد. چقدر بنويسم کوچه مثل طناب باز شده از گردن ورزاهاي ذبح شده افتاده زير پنجرهام. آدم که نميتواند تمام عمر با استخوانهاي شکسته، با تيزي استخوانهاي شکسته گلوي خودش حرف بزند. چکار ميتوانستم بکنم، مگر برداشتن نوار. اگر بگذارمش لاي همان آجرها بعد يکي از همسايهها پشت پنجرهاش مرا ببيند چي؟ حالا فرض کنيد هيچ موتورسيکلتي در هيچکدام از کوچههاي رشت نيست” (همان،1388ب:96).
اين همان حقيقتي است كه سالها نجدي با آن زندگي ميكند اما كنار نميآيد و نميخواهد كنار بيايد او هنوز منتظر پدري است كه در چهارسالگي او را از دست ميدهد و رد پاي اين حادثه در تمام داستانهاي سياسي او به چشم ميخورد. او نميتواند با بغضي كه سالها در گلوي او چون استخواني گير كرده است كنار بيايد.
در داستان “خاطرات پاره پاره ديروز” فردوس عضو حزب توده است. بعد از فروپاشي نهضت جنگل او عضو حزب ميشود. “فردوس هم دستش را دراز کرده بود “فردوس تودهاي بود”” (نجدي،1388الف:59) گرچه حزب توده در ابتداي كار موضع خود را نسبت به دين بيان نكرد و شعار اصلي آنان دفاع از طبقه گارگر و برابري بود ولي به زودي اعضاي حزب نتوانستند در پشت نقاب دروغين خود بمانند و نسبت به دين واكنش نشان دادند. در حقيقت كمونيستها خواستار آزادي معتقدات و جدا شدن دين از سياست بودند. “كمونيستهاي واقعي نميتوانند مذهبي و مومن باشند براي اعضاي حزب پذيرش جهاننگري امري قطعي و اجباري است. كمونيست بايد مادهگرا، كافركيش،خدانشناس و پيكارجو باشد” (برديانف،295:1360) اين يكي از مسائلي است كه نجدي نيز به آن اشاره كرده است “روزي که ميخواستم عضو حزب بشوم يک لحظه پيش از پر کردن ورقة تقاضاي عضويت به آسمان که از دريچة غمبار زيرزمين راستة کفاشها ديده ميشد نگاه کردم و بعد جلوي سؤال “مذهب؟” نوشتم “مسلمان” و منشي حزب نگاهم کرد”(نجدي،1388الف:65).
نجدي در داستان “يک سرخ پوست در آستارا” به توضيح و تشريح فعاليتهاي حزب و كمونيستها و ارتباط آنها با كردهاي ايران ميپردازد.
“گفتم: آنجا که کسي نيست؟ مرتضي گفت: رفته… عصري رفته… رفته روسيه. گفتم: پس يارو سرخ پوسته روس هم بود؟ گفت: روس؟ نه… ماراجينما آمريکاييه، يه سرخپوست ارّه شدهي خلّص آمريکايي و کمونيست … من کي گفتم روس بود؟ دلم ميخواست با مشت بزنم روي دندانهاي زررد مرتضي و آن لبخندي که بعضي آدمها زور زورکي ميزنند تا چيزي را پنهان کنند” (نجدي ،1388ب:5).
آن چه که نجدي در اين داستان بيان ميکند، مسائل سياسي گروههاي چپگرا و همچنين ظلم و ستمي است که به خاطر نژاد پرستي و رنگ پوست در جهان حکمفرماست.”اين داستان شنائت کشتار يک قبيله سرخپوست به دست سفيد پوستها را بيان مينمايد تا مظلوميتي مکرر در مکرر تکرار شود. نجدي با مضحکه اين مولفههاي آرماني (آيين پرستي سرخپوستي و جزميت مداري مارکسيستها) سر آن دارد شالوده توتم پرست را فرو ريزد و به مفهوم عام انسان رهنمون شود” (قنبري،79:1380). سناتورهاي ظالم آمريکا که به بهانه نژادپرستي به سرخ پوستان بومي آمريکا حمله ميکردند و آنان را از سرزمينهاي مادريشان آواره ميكردند “ميگفت که سرخ پوست پنجره بالکن مسافرخانه را روي برف باز کرده و پرسيده بود مسکو همين طرفهاست نه؟ بعد گفته بود که ديگر نميتواند به ياد آورد، چند سال از تشيع جنازه مک کارتي گذشته است و حالا دار و دسته سناتور کجا گور به گور شدهاند. آنها قبيله مرا ارّه کرده بودند” (نجدي،1388ب:5).
نجدي در اكثر داستانهاي سياسي ردپايي از زندگي و مرگ پدرش به جا ميگذارد. در اين داستان به مرگ مرتضي و قبر بدون سنگ و نشانه او اشاره ميكند. همان چيزي كه براي پدرش اتفاق ميافتد و هيچكس نشاني از قبر پدر به او و مادرش نميدهد”نه سال بعد روزي که شنيدم جنازهي مرتضي را بيرون از آستارا کنار رودخانه مرز ايران و شوروي، بدون سنگ، خاک کردهاند” (همان،1388ب:5). نجدي در داستان “آرنايرمان، دشنه و كلمات در بازوي من” به کتابهاي کمونيستها و نمادهاي آنان اشاره کرده است “يکي از کتابهاي پرت شد روي سايه کنار اتوبوس. چند نفر روي جلد کتاب قوز کرده بودند که دست هايشان از پشت بسته شده بود…. آنها لاي درختاني بودند که از شاخههايشان قمه آويزان بود” (همان،1388ب:20). مخصوصاً صحنهاي که از مرگ ترکمني و تلاش او در آخرين لحظات زندگي براي نزديک شدن به کتابش دارد.
“هنوز کف دستش را به زمين مي کشيد. همان دستش را به طرف کتابي دراز کرده بود که بين خون و پنجره روي بازويم افتاده بود. روي زمين. روي زمين. روي زمين. کتاب را به طرف خودش کشيد. روي جلد کتاب دشنه بزرگ و خميدهاي بود. توي يک ديس. پرنده بالاي ديس لاي درختاني پر از قمه ميپريد. ترکمني دشنه را از روي ديس برداشت. از روي ديس دشنه را برداشت. برداشتش آن دشنه را از روي ديس اما نه واسه اين که يک تکه نون را اينقد اينقد کند.” (همان،1388ب:22).
در آن زمان که تشکيلات حزب از هم ميپاشد به همراه داشتن کتابهاي حزب و فروش آنها جرم محسوب ميشود و نجدي در اين داستان به آن اشاره ميکند “يازده سال بعد ماراجينما را گرفتند، جلبش کردند ميدوني چرا؟ واسه اينکه پليس توي کيف ماراجينما لاي کتابهاي لنين يك پانچا پيدا کرده بود” (همان،1388ب:11). از ديگر مسائلي كه نجدي در داستانهايش به آن اشاره ميكند، واكنش مردم نسبت به بلشويكيهاست “از دک و پوزش معلومه که بلشويكي. اين جور آدما کفاره داره. يارو باد کوبهاي با لبخند به مردي که ميگفت کفاره داره گفت: هاشتاد تومن. مرد گفت: اينها دين و ايمان ندارند. آقا مرتضي گفت: بلشويكي که توي رشت طاووس بفروشه با طاووسش هم هاشتاد تومن نميارزه” (همان،1388ب:46-45). راوي داستان “يك سرخپوست در آستارا” نگران انديشههاي ماركسيستهاست او ميخواهد بداند آيا مبارزه ماركسيستها به نتيجه رسيد؟ “مرتضي گفت: ماراجينما از من پرسيد تو ميدوني چه بلايي سر مارکسيسم اومد؟ گفتم نه! من از کجا بدونم. گفتم: آره… از کجا بدوني… واسه اينکه همه ما زده به سرمان” (همان،1388ب:12-11)
4-2-3-حادثه پاسگاه سياهکل:
از جمله جنگهاي چريكي كه با الگوگيري از قيام جنگل در شمال شكل گرفت، ميتوان از حادثه سياهكل نام برد. “در شامگاه سرد
