
ميكند و مزه خاك را ميچشد، از گوشه و كنار خبرهاي خوشي نميرسيد. يك آبادي را نفت بلعيده بود و دولت مردم را مجبور كرده بود كه خانههاي خود را رها كنند و آواره شوند. به خاطر چاههاي نفت كه ميگفتند مملكت را ثروتمند ميكند، ترددها كنترل ميشد بدتر از همه اينها حضور كارگران و از بين رفتن روستاها است (ر.ک. همان،1369ب: 359-334)
اينها مسائلي است كه خون هر جنوبي را به جوش ميآورد و مهجمال كه با ورود ابراهيم پلنگ و مرتضي با شهر و اعتصاب و درگيري آشنا شده و به زندان افتاده بود از دست نيروهاي دولتي فرار ميكند و در ضمن آشنايي با ياغيها و تعريفهايي كه در قصههاي شبانه مردان تنگسير از آنان شنيده بود به ياغيان ميپيوندد و اينجا آغاز مبارزه مهجمال قهرمان مورد علاقه روانيپور با نيروهاي دولتي است “مه جمال در لولههايي كه قرار بود گاز را از كنگان به كشورهاي خارجه ببرد، ايجاد حريق كرده بود” (همان،1369ب:335). همين درگيريها زدوبندهاي سياسي و حضور نيروهاي مختلف در منطقه جنوب و موقعيت سوق الجيشي جنوب به دليل اينكه قلب اقتصاد مملكت با صادرات و واردات نفت و كثرت كارگران و فعاليت شبانه روزي آنان در اين منطقه ميتپد، دولت را وادار ميكند تا به ايجاد پاسگاهها و كنترل شديد منطقه دست بزند. منطقه جنوب در حوزه سياست و اقتصاد چنان حساسيتي دارد كه اگر حادثهاي در آن رخ بدهد پژواك آن مستقيماً به پايتخت منتقل ميشود و بازتاب حوادث پايتخت برآن منطقه نيز تاثير مستقيم دارد (ر.ك،شيري،56:1384).
به دليل همين تاثير و تاثرات است كه مردم منطقه نسبت به حضور نيروهاي دولتي حساس ميشوند و وجود اين نيروها در منطقه و ظلميكه نسبت به مردم روا ميدارند ؛همچنين بيبند و باريهايي كه در منطقه به وجود ميآيد و فضاي روستاها را ناامن ميكند؛ مردم را آرزومند ظهور يك نجات بخش از ميان خودشان ميكند. يك ياغي سركش و سوار بر اسب سفيد يا خاكستري كه با آمدن خود، اميدها را به خود معطوف ميكند و مردم مستاصل شده را به جانب يك جامعه آرماني نويد ميدهد و اين موضوع بسامد زيادي در ادبيات جنوب دارد.سرگذشت اين نوع شورشگريها در داستانهاي نويسندگاني كه با محيط روستايي محشور بودهاند بيشتر جلوهگري يافته است (همان،59:1384).
روانيپور نيز همچون نويسندگان اين خطه از ياغياني صحبت ميكند كه از نسل ياغيان جهان و فلك ناز هستند و عليه ظلم و ستم نيروهاي دولتي در كوهها و صحراها در كمين نشستهاند “ياغيان چشماني سياه و غريب دارند، با ترس و وحشت بيگانهاند، به زمين دل نميبندند، جايي اين چنين طولاني و دراز اتراق نميكنند. ياغيان در نابساماني زندگي خويش در گذرند از اين ديار به آن ديار …. از اين سامان به آن سامان” (روانيپور،1369الف:93).
كوهها و درّههاي جنوب به دليل امن بودن جاي مناسبي براي ياغيان بوده است و روانيپور از ياغياني صحبت ميكند كه در كوههاي فكسنو و درة ديزاشكن و كوههاي ملگادو با نيروهاي دولتي به زد و خورد ميپردازند. براي يك ياغي جايي امنتر از اين منطقهها پيدا نميشود، جايي كه راحت بتواند بجنگد و كسي او را نشناسد. “سياهي جنگل كنار و صداي وهمآلود شاخهها كه شايد دستي ياغي آن را كنار ميزند تا برنوش را به سينه دوج ميزان كند و بچكاند. عرقي كه بر پشيماني شوفر مينشيند و پا كه از ترس بر گاز فشار ميدهد و تنهايي و بيكسي كه ناگهان به دلت چنگ ميزند” (همان،1369الف:69).
ياغيان هر وقت امنيهها را ميكشتند در پناه همين كوهها جاي امني پيدا ميكردند، و دولتيها جرأت نداشتند از جنگل رد شوند كوهها و جنگلهاي كُنار بهترين محافظان ياغيان بوده است (ر.ک.همان،1369الف:84). روانيپور از ياغيان و شورشگراني سخن ميگويد كه شبهاي مردم روستا با نام و ياد دلاوريهاي آنها ميگذرد و جوانان در پاي همين صحبتهاست كه عاشق ياغيان ميشوند و با آنان همراه ميگردند. ياغيان جهان پير نميشوند و تنها مرگ ميتواند چهره آنان را غريبه كند. “آخر الزمان بود، ياغيان جهان را ميكشتند. زاير بالاي سر مرده مانده بود. همان صورت گرد سيه چرده، همان چشمان درشت و مژههاي بلند و همان موهاي صاف كه گاهي روي پيشانيش ميافتاد. ياغيان جهان پير نميشوند، اما مرگ ميتواند چهره آنان را غريبه كند” (روانيپور،1369ب:221). در اعتقاد رواني پور ياغيان جهان چون عاشقان هستند و پير نميشوند “عاشقان جهان پير نميشوند …. عاشقان و ياغيان جهان…..” (همان،1369ب:226).
ياغيان بوي آشنايي و مهرباني ميدهند و مهجمال اين بو را از مرد غريبهاي كه با گلولهاي قلبش را سوراخ كرده بودند شنيد. بويي كه بيست سال در قصههاي زاير شنيده بود. جوان رعناي قصههاي زاير مرده بود.
اما در ذهن مهجمال قصه ديگري شكل ميگيرد به نظر او قصه تمام شده بود تا قصهاي ديگر شكل گيرد و آغاز گردد قصه مهجمال و درگيريهاي او با نيروهاي دولتي. (ر.ک.همان،1369ب:226). مه جمال پاي قصه شبانه مردان تنگسير مينشست و داغ ميشد، چيزي در دلش فرياد ميكشيد. مردگان آبهاي خاكستري در سراسر جهان پراكنده بودند تا همزادشان در قعر آبهاي سياه و گل آلود از خواب مرگ خود برنخيزد (ر.ک.همان،1369ب:266). در اعتقاد مهجمال گريزي از كشتن نيست، انگار قانون زمين همين است.
“اگر ميخواهي محكم روي خاك خدا قدم برداري بايد توان جنگيدن داشته باشي. به غير از اين باشد، تو را ني زني عروسي خود ميكند، بوسلمه در همه جا حيّ و حاضر است آه! بوسلمة درياها…. چه ساده دل بودي تو، چه درستكار و نيككردار بودي تو…. جهان اسير بود. آدميان در چنگال بوسلمة خشكيها ميمردند” (همان،1369ب:269).
مهجمال بايد حركت ميكرد بايد تلاش ميكرد. تا ني زن عروسي حاكمان زورگو نباشد بايد ميجنگيد “مهجمال در يكي از قصههاي شبانه مردان تنگسير نام نيرو را شنيد، برقي كه در چشمان آن تنگسير پير درخشيد و لبخندي كه بر لبان ديگران مينشست ، وقتي نام نيرو را شنيدند” (همان،1369ب:267). مهجمال به دنبال نيرو بود تا خود نيرويي ديگر شود و منجي مردم جنوب از دست حاكمان ظالم و بوسلمة خشكيها.
اما نيرو كيست؟ در اعتقاد مردم حاشيه خليج فارس، گاهي نام اين ياغي قدرتمند “نيرو” بوده است. ياغي همواره ياران و طرفداران بسياري نيز با خود داشت و حتي اگر در جنگي كشته يا سربه نيست ميشد، اسب سفيد او با يالهاي پريشان خود در منطقه ميگشت تا سواري ديگر پيدا شود و بر او سوار شود و نسل ياغيان همواره تداوم يابد.(ر.ک.شيري،59:1384) در اعتقاد اين مردم ياغيان از نسل ياغياني چون فلك ناز بودند كه قصه فلك ناز را رواني پور چنين بيان ميكند “فلك ناز مردي است كه يك روز غروب، تن زخميش را به آبادي كشانده بود تا زاير از گياهان زمين بر زخمش مرحمي بگذارد و با طلوع آفتاب در هيبت مرغي دريايي پرواز كند” (روانيپور،1369ب:251). قصه فلك ناز رنگ و بوم اقليمي به خود ميگيرد و در ذهن مردم جفره مرغان دريايي از نسل فلك ناز هستند. “مرغان دريايي آبادي جفره كه از نسل مرد ياغي بودند كه روزگاري دور از اين در سرزمين ملگادو زخميشد، و تا نسل ياغيان جهان ادامه يابد خود را به جفره رساند و در هيبت مرغ دريايي در درياي جفره ماندگار شد و زاد و ولد غريب خود را آغاز كرد، نيمه شبي به ديوارهاي تازه ساز پاسگاه حمله بردند” (همان،1369ب:250).
مهجمال با نيرو و فلكناز آشنا ميشود “يك ماه پاي صحبتهاي شبانه نيرو نشست. دلاوران تنگستان را شناخت و شيرمحمد را كه سرانجام با قايقي به دريا زده بود . نيرو از رئيس علي گپ ميزد و مرداني كه جهان با حضور آنان زنده بود” (همان،1369ب:292). مهجمال در دل به آنان عشق ميورزيد و او كه متعلق به سلسلهاي از ياغيان بود كه رئيس علي دلواري و شيرمحمد تنگستاني نيز از زمره آنان بودند به كوه و كمر زد تا چون نياكان خود در راه هدفش به مبارزه برخيزد. مهجمال در اعتقاد پيرزناني كه بر سر راه او آب و غذا ميگذاشتند “نشان پيغمبران دارد” و به هرجا كه پا ميگذارد موجب بركت و نعمت ميشود.
“اگر خوشههاي گندم قد ميكشد، اگر نخلها، از بار رطب خم ميشد ، اگر چشمهها از آب ميجوشيد، براي همه روشن بود كه مهجمال از آن نواحي گذشته است. مهجمال دست خدا بود، دست پر زور خدا كه نميگذاشت كسي با بازياري تندي كند و دولتيان و سربازها و ژاندارمها تمام دشتي و تنگستان را وجب به وجب دنبال او ميگشتند. مهجمال رئيس علي بود كه بيخود شايعه مرگش را در دشتستان و تنگستان رواج داده بودند تا ديگر كسي به هيچ آدميزادهاي دخيل نبندد….. مه جمال فرزند شيرمحمد تنگستاني بود، مهجمال شيرمحمد را گرامي ميداشت و گاهي يقين ميكرد فرزند شيرمحمد است” (همان،1369ب:312).
روانيپور با عشق از ياغيان مينويسد و مهجمال را در حدّ يك منجي ميبرد اما نكته جالب پايان داستان و اعتقاد او به مبارزه است. مهجمال در پايان داستان از آنچه كه خواننده انتظار دارد دور ميشود اگرچه نابهنگام ميميرد، ولي در شك و ترديدي عميق داستان ياغيان به پايان ميرسد به گونهاي كه خواننده در سردرگمي عميقي قرار ميگيرد. مهجمال راه را گم ميكند و سرخورده از مبارزه، نيروهاي خود را رها ميكند و به سوي قلعه پير حركت ميكند.
“مه جمال زخمينبود، پريشان بود و پشيمان، خسته بود و دلزده… راهمان را گم كردهايم….. صدايش انگار به جهان، آويزان بود، صداي ناخدايي كشتي شكسته كه ستاره راهنما را گم كرده است. در يأس غريب خود راهي براي گريز ميجست اگرچه تفنگچيهايش هر كدام مهجمالي بودند كه به جنگ و گريز ادامه ميدادند اما او خسته به سوي ملگادو حركت ميكند و در قلعه پير گرفتار سربازان سرگرد صنوبري ميشود و كشته ميگردد” (همان،1369ب:339).
اگرچه در ذهن دوستداران او، او فقط زخمي ميشود و تا ساليان سال در سر راهش آب و آينه و قرآن ميگذاشتند. مهجمال در پايان زندگي و آن زمان كه گرفتار سربازان سرگرد صنوبري ميشود، حقيقي را كه به آن رسيده بر ملا ميكند.
“حقيقت شايد آوازه مرد تنگسير بود كه مه جمال يك روز وقتي به ملگادو ميرفت تا در قلعه پير بياسايد شنيد- حقيقت اين بود كه مرواريدي در كار نبود. و جهان در عمق آبهاي سبز قرار داشت و آدميان، اهل غرق بودند. و چقدر تلاش كرده بود كه از عمق آبهاي سبز به آبادي برسد. چه تقلايي تا روي زمين زندگي كند. ولي حقيقت در نهايت اين است كه، آدمي حتي در عمق خاك تنش در خدمت زندگي و زندگان خواهد بود. گلهايي كه بر سر قبر ميرويد.” (همان،1369ب:369).
به اعتقاد روانيپور اين سردرگمي ريشه در عشق دارد؛ عشق به زندگي و زنده ماندن. مه جمال در عمق آبهاي سبز تلاش ميكند تا به زندگي بازگردد و مرگ را بوسلمه جهان ابدي ميداند. در پايان داستان ميبينم از جنگ دست ميكشد از كشتن بيزار ميگردد. روانيپور روح لطيفي دارد. مخالف كشتن و نابودي و عاشق زندگي است به همين دليل پايان داستان را به اين صورت تمام ميكند اگرچه مهجمال گرفتار مي شود اما جسد او به دست سرگرد صنوبري نميافتد چون او زنده است.
3-3-2-حزب توده:
از ديگر مباحث سياسي كه حجم وسيعي از كارهاي روانيپور را دربرميگيرد، فعاليتهاي حزب توده و نيروهاي چپگرا و فعاليتهاي آنان در ايران و مخصوصاً در جنوب است. “تمركز فعاليت اين گروهها بر محيطهاي كارگري و تبعيد دسته جمعي بسياري از مخالفان سياسي به اين مناطق و ارتباط مستقيم نويسندگان منطقه با گروههاي سياسي نيز در غلظت بخشي به فضاي سياسي منطقه نقش بسيار داشته است”.(شيري،56:1384)
روانيپور سالها در جنوب زندگي كرده است و از نزديك با فعاليت اين گروهها در جنوب آشنا شده است از اين رو يكي از بن مايههاي داستاني او بررسي نقش اين گروهها در جريان انقلاب و نقش آنان در پيروزي انقلاب است. به نظر ميرسد روانيپور مدتي را در بين گروههاي چپگرا به سر برده است و از فعالان اين حزب بوده است. اگرچه در پايان نسبت به مباني فكري و ايدئولوژي آنان دچار شك و ترديد ميشود. روانيپور در اهل غرق و كولي كنار آتش ، همچنين زن فرودگاه فرانكفورت به حضور نيروهاي چپگرا اشاره كرده است.
