
ميرزا كه معتقد بود جنگلهاي گيلان براي ايجاد يك مركز نظامي و سياسي انقلابي بر ضد دولت و دربار وابسته به استعمار مناسب است عازم رشت شد (ر.ك.رواساني،33:1381). گروه زيادي از مردم دور ميرزا جمع شدند و مبارزه عليه حكومت زور و استبداد را آغاز كردند. اما به دلايل چندي نهضت به شكست انجاميد و ميرزا به طرف جنگلهاي شمال عقب نشيني كرد و گرفتار برف و سرما شد.”هيچکدام از ما نميدانستيم که بايد روي يکي از کوهها (اسمش چه بود؟ يادم نيست) صورت ميرزا روي برف بيفتد و سرما بايد از پوستين و جليقة ميرزا گذشته، به سينهاش برسد و از لاي استخوان کتف او بيرون بيايد” (نجدي،1388الف:62).
از ديگر شخصيتهايي كه نجدي به حضور او در نهضت جنگل اشاره ميكند و از مرگ او ناراحت ميشود به گونهاي كه گويي مرگ او برايش غير قابل قبول است، دکتر حشمت است. او از شخصيتهاي مورد علاقه مردم شمال و به ويژه نجدي بوده است ” دكتر ابراهيم حشمت از اطباء حاذق و در عين حال از مردان آزاده و خدمتگزار بود. در جنبش مشروطيت از مجاهدين صديق و در قيام جنگل از مردان با شخصيت و فداكار بود كه در اردوكشي دولت به رشت با مقامات دولتي ديدار نمود و با قرآني كه پيش او آوردند و تامين جاني او را مهر كردند او تسليم شد اما بعد او را اعدام كردند” (فخرائي،1366: 180-179). شايد يكي از دلايلي كه نجدي مرگ او را دردناك توصيف ميكند و با غم و اندوه از آن صحبت ميكند، همين تامين جاني است كه درباريان به او وعده دادند اما بعد به آن عمل نكردند”من از کجا ميتوانستم بفهمم که سرما ميخواهد ميرزا را بکشد و دولتيها منتظرند که تب دکتر حشمت پايين بيايد تا بتوانند دارش بزنند.” (نجدي،1388الف:61). نجدي در داستان “خاطرات پاره پاره ديروز” به شرح اين ماجرا به شيوه خاص و بياني غمگين اشاره كرده است. تكرار فعل در اين بخش داستان يكي از ويژگيهاي سبكي اوست كه نه تنها به داستان لطمهاي وارد نميكند، بلكه بر شدت تاثير گذاري آن ميافزايد “سه روز بعد از هرکدام از اين عکسها دکتر حشمتو کشتن، کشتن حشمتو، کشتن…” (همان،1388الف:67).
نجدي يكي از دلايل شكست ميرزا را نفوذ افراد منفعت طلب در صف مبارزان جنگل بيان ميكند. شخصيتهايي همچون تيمور كه با اولين جرقههاي شكست ميرزا تغيير موضع ميدهند و يكپارچه رضاخاني ميشوند “روزي که خبر آوردند تيمور يک شانه عقبتر از رضاشاه در صفحة اول روزنامه از طاق نصرت خيابان سپه ميگذرد” (همان،1388الف:61). در حادثه جنگل، تيمور و افرادي چون او كه با جنگليها در ارتباط بودند به تنها چيزي كه فكر ميكنند، موقعيت و منفعت خودشان بود “روز قبل از دار زدن دکتر حشمت، تيمور يک محله دورتر از خانه پدربزرگ از درشکه پياده شد و بقيه راه را با پاهاي بلند، در حالي که دم به ساعت سرش را بر ميگرداند و پشت سرش را ميپاييد، دويد” (همان ،1388الف:60) تيمور از نگاه نجدي خائني بيش نبوده است و حتي عكس او بعد از سالها باعث رنجش راوي ميشود “مرد جواني، بدون کت، كروات زده، پيژامه پوشيده، لبهايش را به اندازه گفتن “زنده باد رضاخان” باز کرده بود. اين آشغال تيموره. سه روز بعد از اين عکس، دکتر حشمت را دار زدند” (همان،1388الف:60). خيانت تيمور نه تنها شامل دكتر حشمت كه خيلي از جنگليها همچون ميرآقا ميشود. تيمور در مبارزه جنگليها آدم ترسويي است كه جز آتش زدن كتابها و تثبيت موقعيت خود از عهدة كار ديگري برنميآيد “حال تيمور را ميديدم. بغلش پر از روزنامه بود و صفحات روزنامه، همينطور که تيمور از اتاق به حياط ميآمد مثل برگ برگ برگ از تنش ميافتاد روي زمين … گفتم: اونها مال ميرآقاست. تيمور دوباره برگشت به اتاق و از همانجا گفت: گرفتنو که حتماً ميگيرنش فقط نذارين چيزي رو پيدا کنن” (همان،1388الف:62).
در نگاه نجدي كار تيمور جز كفر چيز ديگري نبود”تيمور در حياط، روزنامهها و کتابهاي ميرآقا، اعلاميهها و نامههاي ميرآقا را آتش زده بود و باد کاغذهاي سياه شدة نيمه سوخته، کلمات سياه شد? نيمه سوخته، صورتهاي سياه شد? نيمه سوخته را با خودش ميبرد. آتش کفر ميگفت”(همان،1388الف:63) اين واقعه آن قدر اسفبار بود كه بر روي درخت آلبالو تا سالها بياثر نميماند “درخت آلبالوي کنار حوض حتي بدون يک آلبالو آن سال برگهايش را سبز کرد و پاييز همان سال برگهايش را انداخت. باز هم بدون آلبالو” (همان،1388الف:63) تيمور پسر عموي ماهرخ همسر ميرآقاست و خبر دستگيري جنگليها را او به خانواده ميرآقا ميدهد. اما خيانت او هيچ وقت از ديد آنها پنهان نميماند.
رابطه ميرآقا با جنگل رابطه تنگاتنگي است به گونهاي كه در مقابل تهديد ماهرخ كوتاه نميآيد. در انتخاب مبارزه و خانواده هر دو را ميخواهد به خاطر يكي از ديگري دست نميكشد “گريه مثل کليد، دهان او را باز کرد. بعد از آنکه توانست لرزيدن پوست چانهاش را آرام کند گفت: هزار بار به ميرآقا گفته بودم يا من يا جنگل، ميرآقا هم هزار بار گفته بوده هم جنگل، هم تو و هم يه چيزي که نميدونم چيه که آدم دلش ميخواد بخاطرش بميره…”(همان،1388الف:61). هويت او در مبارزات جنگل مشخص نيست. يكي از شخصيتهايي است كه احتمالاً به نجدي خيلي نزديك بوده است. او رابط جنگليها بوده است و روزنامههاي تهران را به آنها ميرسانده است تا از اخبار پايتخت بيخبر نمانند”کنار درخت گردو ميايستاد تا اسبش را بياورند که سوارش شود و روزنامههاي تهران را به كسما ببرد و به جنگليها بدهد” (همان،1388الف:62). جنگل و اعتقاد ميرآقا به اهداف جنگل همان چيزي است كه او جانش را براي آن ميگذارد.
نجدي مرگ جنگليها را با توصيف جزء به جزء زمستان و تکرار کلمات که نشان از اندوه و ناراحتياش به خاطر مرگ آنهاست بيان ميکند. بعد از دستگيري دكتر حشمت و عقب نشيني ميرزا به عمق جنگلهاي شمال نيروهاي دولتي با كمك سربازان روسي و انگليسي خانه به خانه دنبال جنگليها ميگردند و بسياري از خانههاي جنگليها را آتش ميزنند. اين واقعه به خوبي در داستانهاي نجدي جلوهگر شده و اندوه خود را از اين حادثه بيان ميكند “همه کشته شدن دختر عمو، دکتر حشمتو گرفتن، خونه به خونه افتادن دنبال جنگليها …”(همان،1388الف:62) آنچه براي نجدي دردآور است، اعدام جنگليها و آشوبهاي اين سالهاست. ترس و نگراني جنگليها بيشتر از اين است كه نهضت جنگل به بنبست برسد و بالاخره اين اتفاق شوم روي ميدهد. به زودي ميرزا را از دست ميدهند و سران جنگل كشته ميشوند و مردم از ترس نيروهاي دولتي، كوچكترين اثري و ردي از جنگليها در خانههاي خود باقي نميگذارند”بگو تفنگها را چالش کنن. عکسها را پاره کنند. از اتاقها صداي شکستن شيشه ميآمد. بعضي از کساني که مراسم دار زدن دکتر را ديده بودند فقط تا رسيدن به خانه و چسباندن صورتشان به بالش توانسته بودند گريهشان را پنهان کنند. کوچههاي رشت از توي گريه رد شدند” (همان،1388الف:65). شرايط چنان تغيير ميكند كه حتي عكسهاي جنگليها جرم محسوب ميشود و بسياري از عكسها پاره ميشوند و درشعلههاي آتش ميسوزند”زير پاهاي تيمور پر از تکه پارههاي عکس بود. پيشاني ميرزا، چشمهاي دکتر حشمت، عينکهاي پاره شده، قد بلند و تکه تكة ميرآقا و مستطيلي روي ديوار، بدون قاب عکس جنگليها، غمبارتر از تمام ديوارهايي بود که من تا آن روز ديده بودم و هنوز هم ميبينم” (همان،1388الف:66). بدتر از همة اينها شرمي است كه جنگليها از شكست خود دارند”ماهرخ و من در زمستاني که بوي چرم درشكه ميداد درختي را تا کنار درشکه بدرقه کرديم که ديگر درخت نبود که حتي خجالت ميکشيد سرش را به طرف جنگل برگرداند” (همان،1388الف:66).
تأثير شکست جنگليها را نجدي به خوبي در راه رفتن ميرآقا، حياط خانه، درخت آلبالو و پلههاي ايوان بيان ميکند. همه چيز در خانه ميرآقا رنگ نااميدي و مرگ گرفته است.
“از پشت آن همه آتش نميتوانستم ببينم که درخت گردو ايستاده است يا افتاده… يهو ميرآقا براي من يه غريبه شده بود، براي ماهرخ يه نامحرم (حيف ميرزا و آن همه يخ کردنش) … آن روز خانه براي ما تنگي ميکرد، درختهاي حياط، مصيبت بودند. حوض مثل مرده سرد بود. پلکان رمق نداشت تا ايوان بالا برود. ميرآقا نتوانست مثل هميشه از پلهها دو تا يکي بپرد. حتي روي سومي ايستاد. دست چپش را روي نرده گذاشت و همان نرده آنقدر کمک کرد تا او بتواند خودش را به ايوان برساند. سفالها بالاتر از ايوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش دود حياط را با خود مي برد و در نصف ديگرش خداوند صورتش را از ما برگردانده بود” (همان،1388الف:64-65).
تاثير اين واقعه آن قدر شديد است كه “فردوس” بعد از سالها آن زمان كه از زندان آزاد ميشود، باز هم اثرات آن را بر خانه ميرآقا ميبيند.
“سال 1325، يک صبح، يک صبح که زندان قزل حصار بيرون آمدم و چسبيده به بوي عرق پيرهنم باز هم داشتم عرق ميکردم. همانجا درست بعد از صداي آهن و بسته شدن چفتهاي آهني، چفتهاي آهني، چفتهاي آهني، و ديدن ماهرخ که حالا حاج خانم شده بود و يک قدم دورتر از بخاري که از دهان اسب درشکه بيرون ميآمد ايستاده بود و بيصدا گريه ميکرد، يک بار ديگر هم به آسمان نگاه کردم که باز هم نصف شده بود، نصفش از کوههاي شميران پايين آمده و نصف ديگرش آنقدر دور بود، که انگار هنوز بالاي خانه و ايوان ميرآقاست.ميرآقا داد ميكشيد من نميام”(همان،1388الف:64-65).
4-2-2-حزب توده:
از ديگر مضامين سياسي داستانهاي نجدي فعاليت حزب توده و گروههاي چپگرا در منطقه شمال است. اولين جريان مهم سياسي كشور متاثر از ماركسيسم و سوسياليسم كه با شكلگيري شوروي در مرزهاي شمالي ايران بذر آن پاشيده شد و بتدريج در سالهاي بعد، اين ايدئولوژي ، فضاي فكري سياسي ايران را به شدت تحت تاثير قرار داد حزب توده بود (ر.ك.فوزي،120:1384). اعضاي حزب در ايران به زودي گروههاي مختلف براي نشر عقايد خود راهي مناطق مختلف كردند و دامنه فعاليت خود را گسترش دادند. در شمال ايران اين حزب طرفداران زيادي پيدا كرد. ” اينان باقي مانده پنجاه و سه ماركسيست مشهور بودند كه در سال 1316 زنداني شدند، پس از تبعيد رضاشاه بيست و هفت تن از اعضاي جوانتر در تهران دور هم گرد آمدند و حزب توده ايران را اعلام داشتند” (آبراهاميان،252:1385).
حزب توده مدتي با جنگليها نيز همكاري داشت اما با متحد شدن انگليس و روسيه به پيمان خود پشت كردند. نجدي در چند داستان به فعاليتهاي اين حزب در شمال اشاره كرده است. داستان “تاقچهاي پر از دندان” اشاره به حوادث سالهاي 1332 و مبارزه تودهايها و غير تودهايها و زنداني شدن آنها توسط ساواك و انتظار آزاد شدن آنان در بهمن57 است.
“دندان فردوس را گذاشته بودم کنار آينه. از روزي که آمدند و در زدند و فردوس را با يک جِمس سياه و بدون شماره بردند چهل و سه سال ميگذرد.1357 فکر ميکردم يک روز در را باز ميکنم و فردوس حالا کمي پير با روسري و چمدان زندانش ميآيد و ميرود روي آن صندلي مينشيند و از پشت پنجره براي مادام دست تکان ميدهد” (نجدي،1388ب:93)
آنچه که در تمام داستانهاي سياسي نجدي به چشم ميخورد، انتظار آمدن كسي است. در اين داستان از دستگيري فردوس و آزاد نشدن او بعد از پيروزي انقلاب سخن ميگويد. فردوس از مبارزان تودهاي است كه سالها از دستگيري او توسط ساواك ميگذرد. با پيروزي انقلاب راوي منتظر بازگشت او از زندان است. راوي دندانساز است به همين خاطر تنها كاري كه در تمام اين سالها توانسته انجام دهد و به اين صورت اميد آمدن فردوس را از دست ندهد، ساختن دندانهايي براي اوست كه حال حتماً پير شده است.
“اولين شبي که دندانها را گذاشتم کنار آينه به مادر فردوس زنگ زدم. عادت دارم با ته سوهان 5629 را بگيرم و به سکوت تلفن گوش کنم. سالهاست از همان 5629 خوشم ميآيد. اصلاً بوق نميزند. تا حالا شده دستهاي يخ کردهتان را بگيريد جلوي دهانتان و توي انگشتتان هاه کنيد. گوشي تلفن 5629، با من، با من که نه، با گوشهايم همچين کاري ميکند. هاه. انگار خود فردوس گوشي تلفن را برداشته … نميتواند
