
عمق آبهاي سبز ميرود، در جدال با مرگ و زندگي، زندگي را انتخاب ميکند و نميتواند از آنچه که براي او يادآور زندگي بوده است دست بکشد. در عمق آبهاي سبز آنچه را که تا به حال نسبت به آن بياعتنا بود يکباره برايش ارزشمند ميشود و بوي زندگي را از آن استشمام ميکند “مهجمال خبرهايي را که پيش از اين، آن همه بياعتنا از کنارشان گذشته بود، ميگفت: صداي ني چوپان، بعبع بزها، غروب و طلوع آفتاب، شبهاي زمستاني و نشستن پاي منقل آتش و شروه خواندن، بوي نان تازه و…” (روانيپور،1369ب:31) اينها تمام آن خاطراتي است که بوي بودن و زندگي کردن را براي او يادآوري ميکند.
زندگي در برابر مرگ است که ارزش و معنا پيدا ميکند. به اعتقاد روانيپور”اجباري که در مردن وجود دارد انسان را پاسدار زندگي ميکند” (همان،1369ب:103). روانيپور بيان ميکند که حتي مردگان نيز به مرگ عادت نميکنند، عادت به زندگي و جستجوي آن کار هر انساني است اما فاصله بين مردگان و زندگان فاصله مرگ و زندگي است (ر.ک.همان،1369ب:60).
زندگي آنقدر با ارزش است که هيچ کس در عمر خود حاضر به از دست دادن آن نيست “هميشه وقتي ستار? چشمک زن توي آسمان مينشست، بلند ميشد، کنار پنجره ميايستاد و جوري به ستاره نگاه ميکرد ، انگار که روي عرشه ناوچهايست و دريا طوفاني است و شب تاريک است و او ميخواهد جهت را پيدا کند. انگار به دنبال نشانهاي بود، نشانهاي از زندگي” (روانيپور،1369الف:100). ارزش زندگي بالاتر از هر چيزي است حتي مرواريدي که بوسلمه وعدهاش را داده باشد “آدمي در بده بستان زندگي و مرگ، هميشه جانب زندگي را ميگيرد” (روانيپور،1369ب:65).
ترس از مرگ و بر باد رفتن زندگي چيزي است که هيچ انساني آن را در عقل خويش باور نميکند ” ترس از مرگ و بر باد رفتن زندگي را در چشمان مردان ديده بود و حال ميدانست که براي ساکنين زمين، براي آدميزادگان، هيچ گوهري گرامي تر از جان نيست” (همان،1369ب:87). مرگ در هر شرايطي که باشد و حتي مرگ عزيزان نميتواند عادت زندگي را از بين ببرد “مرگ حتي اگر مرگ نابسامان مهجمال باشد، عادت زندگي را در دل آدميان نميکشد.” (همان،1369ب:375). همين ميل به زندگي است که در انديشه تمام مبارزان سياسي داستانهاي روانيپور شک و ترديد ايجاد ميکند. به اعتقاد او زندگي با ارزشترين هديه خداوند است و حقيقت در زندگي و زنده بودن است. هيچ مبارزهاي آن قدر ارزش ندارد که زندگي ديگران را نابود کنيم و اين حق طبيعي را از آنان بگيريم اين همان چيزي که مهجمال در لحظههاي آخر ياغيگري به آن ميرسد و ميفهمد که مرواريدي وجود ندارد و اگر داشته باشد بهاي آن زندگي نيست. اگرچه”زندگي چون تاريخ دروغ باشد.” (روانيپور،167:1383).
روانيپور در کمال سادگي زندگي ميکرد و در تمام سالهايي که آوار? تهران و غربت شهرها ميشود به سادهترين روش زندگي قناعت ميکند. در انديشه او هنوز سادگي زندگي آبادي جفره وجود دارد و جفرهايها نيز زندگي را در كمترين امكانات ميپذيرفتند و دلخوش بودند.
“آبادي چيزي كم نداشت. تنوري داشت بزرگ که زنها نانشان را در آن ميپختند. امام زادهاي داشت که روزهاي عزاداري، مردم در آنجا جمع ميشدند. آبادي پاک بود و مردم هر روز صبح براي قضاي حاجت به کنار دريا ميرفتند. بغض و کينهاي در آبادي نبود. مردم به هم ميرسيدند. ديمنصور سنگ آسيابش را به مردم ميداد. کسي كه از دريا وا ميگشت، ماهيهايش را به خانة زاير ميآورد تا ميان مردم آبادي تقسيم کند. مدينه اگر شير ميدوشيد، به زنان آبادي ماست و لورك و کشک ميرساند …” (روانيپور،1369ب:165).
روانيپور در دل فولاد به يك بار تغيير موضع ميدهد و زندگي را جز عادت نميداند. نه تنها ازدواج بلكه تمام خوشبختي و بدبختي را سر عادت ميداند و بيان ميكند كه اينكه آدم چند سال با يك مرد زندگي كند برايش عادت ميشود “گفتم كه همه چيز سرعادته. تمام بدبختي ها و خوشبختيها. عادت؟ آره، و عيب تو اينه كه عادت كردي چند سال زير يه خونه با پيرزني مو طلايي هم زندگي ميكردي همين بود دلت برايش تنگ ميشد” (روانيپور،99:1383). روانيپور در داستانهاي بعديش تمام تلاش خود را در جهت رسيدن به زندگي بهتر و رسيدن به آنچه که هدف اوست به کار ميگيرد.
3-2-13- مرگ:
مرگ و زندگي دو پديده جدايي ناپذيراند كه در زندگي هركس اتفاق خواهد افتاد. هر زنده بودني يك روز به مرگ ميانجامد اما اين پديده نه تنها در زندگي نوع انسان اتفاق ميافتد بلكه هر آنچه كه در طبيعت نام زندگي برآن ميگذراند، مرگ را نيز بايد بپذيرد و نام مرگ نيز برآن قرار خواهد گرفت.
پديده مرگ، از ديگر مباني انديشه روانيپور است، نگاه نويسنده به مرگ اگرچه نگاهي پذيرنده نيست اما ردكننده هم نيست. روانيپور به مرگ با دو ديدگاه مينگرد. 1- مرگ پذيري 2- مرگ گريزي
3-2-13-1-مرگ پذيري:
روانيپور در اولين داستانش به نام مجموعه “كنيزو” به مرگ نگاهي پذيرنده دارد و مرگ را بهترين فريادرس ميداند در واقع شرايط جامعه او را بدبين و مرگ پذير ميكند و انديشه رهايي از زندگي او را به سوي مرگ ميكشاند. اين مجموعه كه شامل نه داستان است، پايان همه آنها به جز داستان آبيها به مرگ ختم ميشود. در اين مجموعه كه اولين كار خانم روانيپور است مرگ ذهن نويسنده را احاطه كرده است به گونهاي كه مرگ كنيزو را با بدترين وضعيت ترسيم ميكند. روانيپور از نگاه مريم داستان را روايت ميكند و با براعت استهلال در ابتداي داستان مرگ را پيش چشم خواننده ميآورد “كنيزو مرده بود” با اين شكل داستان بيان ميشود كه در واقع زندگي غم انگيز او به پايان رسيده است. پايان داستان با صداي تق تق پاشنه كفش كنيزو به لبه گاري و صداي دريا و مرغان دريايي كه جيغ ميكشيدند، دستهاي كنيزو كه از گاري آويزان بود و چشمهايش رو به آسمان و ابري سياه که آسمان را پوشانده است به پايان ميرسد. (ر.ک.روانيپور،1369الف:29)
شببلند با مرگ گلپر، دختر كوچكي كه در شب عروسي زندگيش همچون فانوسيكه در خانة مريم در تمام شب با شعله كم روشن ميماند و صبح با پت پتي خاموش ميشود به پايان ميرسد در حالي كه صبح نيز غبار گرفته و زرد بود (ر.ك.همان،1369الف:34)
طاووسهاي زرد با عشقي نافرجام شروع ميشود و با مرگ فانوس به پايان ميرسد. استخوانش سالها بعد توسط راوي به خاك سپرده ميشود. به اعتقاد اهالي آبادي آن جوان كه دل فانوس را برد نه عشق بلكه مرگ بود كه در شكل آدميزاد به سراغ او آمد و او را با خودش برد. “نه خالو مرگ بود. شش ماه اتراق كرد و بردش. اهل اونا آدم را آوارة بيابان ميكند، وقتي كسي را دوست دارد، ديوانهاش ميكند، ولي نميكشد، مرگش بود، مرگ دوستش داشت، ميخواستش و بالاخره بردش” (همان،1369الف:80). آنچه در اين دو داستان ـ شب بلند و طاووسهاي زردـ قابل توجه است نام شخصيتهاي داستان و ارتباط آنها با مرگ است. روانيپور در داستان شب بلند؛ معتقد است كه گلپر،گلي بود كه پرپر شد و همچنين ديگر نمادهاي كه نويسنده به كار ميبرد جالب توجه است. داستان در شبي طوفاني اتفاق ميافتد. صداي باد و صداي جيغ گلپر در هم ميپيچد و فانوسي كه از سرشب در حال سوختن است، در صبح غبارآلود با پتپتي خاموش ميشود، همه نشان از اتفاقي شوم است. نويسنده با بهرهگيري از فضاي بومي وخشونت طبيعت فضايي مرگبار را بر داستان ترسيم ميكند. در مورد فانوس در داستان طاووسهاي زرد نام قهرمان و مرگ او قابل ملاحظه است.
دريا در تاكستانها با مرگ زني كه در دريا غرق شده و همچنان منتظر است به پايان ميرسد. داستان مشنگ اوج اين مرگخواهي است. مشنگ انتقاد زني روشنفكر از جامعهاي است كه براي او جايي در ميان خانواده و جامعة گرفتار سنتهاي كهنه و پوسيده نيست. محور داستان مشنگ، مرگ است. زن مرده است و هراسان از اينكه دوباره جان رفته به بدن بازگردد براي رفتن به دنياي مردگان اصرار دارد. “زن سرش را با بلاتكليفي تكان داد و ياد شبهاي پيش افتاده بود ساعت نه دارو، ساعت دوازده دارو و در اين فاصله، لگن و مسكّن، و امشب نه قرص نه سوزن و نه لگني. و همه بيبرنامگي بخاطر مرگي بود كه بياعتنا و تنبل شب را دراز ميكرد” (همان،1369الف:115).
زن نگران است از اينكه آن قدر اين شب طولاني شود كه دوباره جان رفته بازگردد و مجبور شود به زندگي در كنار آدمهايي سرد و بيروح ادامه دهد. “بعد نوبت پنبهها بود كه سوراخهاي بدن را ميپوشاند تا جايي كه جان در رفته دوباره پشيمان نشود و به جاي اولش برنگردد. عرق سردي بر پيشاني زن نشست و هراسان و بيهوا، خيلي بلندتر از آنچه از يك مرده توقع ميرود گفت: سوراخها را كيپ كيپ ببند” (همان،1369الف:116).
زن آنقدر از زندگي بيزار است كه دوست ندارد هيچ وقت جانش در قالب سرد بدن قرار گيرد و فرصت زندگي پيدا كند. وضعيت زن در حالتي است كه مرگ را بر زندگي ترجيح ميدهد. اين شدت تنفر از زندگي به حدي است كه وقتي در سردخانه قرار ميگيرد آرامش مييابد و سرماي سردخانه را دلنشينتر از سرماي جان آدميان اطرافش ميبيند.
“وقتي او را در سردخانه به زمين گذاشتند، نفسي به راحتي كشيد، سردخانه آنطورها هم كه ميگفتند سرد نبود؛ خيلي بيشتر از اين سرما را ديده بود. سرماي جان آدميكه او را طناب پيچ كردند و به بخش اعصاب آوردند. سرماي جان زني كه جز مشتي كاغذ آهي در بساط نداشت و آن كاغذها را هم يكروز خواهرانش به دست آتش سپردند تا از آن پس معقول و سربراه مثل همه زنهاي عالم زندگي كند.” (همان،1369الف:124).
داستان به همين جا ختم نميشود. نهايت اين آرامش آن هنگام است كه در مرده شورخانه قرار ميگيرد. نويسنده با توصيف جز به جز حالات و رفتار زن نسبت به اتفاقات بعد از مرگ، مرگپذيري و آرامش كه در مرگ وجود دارد را بيان ميكند.
“وقتي روي سنگ مرده شورخانه دراز به دراز افتاده بود و زن كاسههاي آب خنك را روي تنش ميريخت، آرزو كرد كه اي كاش وقتي زنده بود به اينجا ميآمد. هرگز به اين آسودگي حمام نكرده بود و آنقدر خوشحال و سرحال بود كه آرام آرام پلكهايش رويهم افتاد و خوابش برد. چشمانش را كه باز كرد زير خاك بود و در آنجا ميتوانست جاي پاشنههاي كفش خواهرانش را ببيند. هيچ صدايي از آدميزاد به گوش نميرسيد. انگار همه رفته بودند نفسي به راحتي كشيد و دور و برش را نگاه كرد” (همان،1369الف:130)
نوع ديگر از اين مرگخواهي را در داستان روايت ديگر از مجموعه سنگهايشيطان ميبينم. مرگ را نوعي هوشياري ميبيند كه چقدر هم سخت است در اين داستان نيز مرگ زني روشنفكر را ميبينم كه تقريباً شبيه داستان مشنگ است “نوزاد كه معلوم نيست اين همه دانش را از كجا آورده بلند ميشود كه هفت قدم به دنبال آنها برود و در همين لحظه است كه ناگهان سرش محكم به سنگ ميخورد و به هوش ميآيد و اولين جملهاش را بيآنكه كشدار باشد و غريب ادا ميكند؛ آه ، هوشياري چقدر سخته!” (روانيپور،1369ج:80)
اين مرگخواهي و آرزوي مرگ فقط در اين نوع داستانها به چشم ميخورد. نويسنده از زماني كه شروع به نوشتن مشكلات زنان تيرهروز و بدبخت جامعه خود ميكند، مرگ را بر زندگي در دنياي بيرحم ترجيح ميدهد. آنچه كه منيرو را مرگپذير ميكند، وضعيت اسفبار جامعه است.جامعهاي كه در آن از حق و آزادي زنان خبري نيست و هر آنچه كه وجود دارد زور و ظلم است.
3-2-13-2-مرگ گريزي:
روانيپور در مشهورترين رمان خود يعني اهل غرق با محور قرار دادن مهجمال دريايي، مرگ گريزي را دنبال ميكند مهجمال آن زمان که در عمق آبهاي سبز و خاکستري ميرسد و با مردگان آبهاي خاكستري و اهل غرق روبه رو ميگردد، به يکباره شور زندگي در او پديدار ميشود و صداي خلخال دختران آبادي در گوشش طنين انداز ميشود، دلتنگ زمين ميگردد و از اينكه خود را به دست مرگ سپرده است، احساس دلتنگي ميكند به سوي زندگي ميگريزد. نويسنده در اهلغرق به خوبي تقابل زندگي و مرگ را بيان ميكند. “در دل مردان آبادي رازي بود كه حتي زنها با تمام وراجيهاي خود هرگز از آن حرف نميزدند و شايد مهجمال اين راز را نميدانست. در چشمان كسي كه از مرگ خود
