
فهميد که امروز چند شنبه است؟ نبايد صداهاي زيادي داشته باشد. آنجا گوشهاي آدم پر از مورچه نميشود و کرم ها و مارمولکها توي دهان آدم وول نميخوردند. زير سقفي با گچ بريهاي آب، در اتاقهايي با ديوارهاي آب، هيچکس نميتواند بفهمد که ديگري دارد گريه ميکند” (همان،1388الف:31).
ترس از مرگ يا لذت بردن از آن براي او هنوز امر مجهولي است او نميداند که در لحظه مرگ چه واکنشي نسبت به آن خواهد داشت. “سفري دور و دراز در تونلي از کريستالهاي ياخته شناسي، شمارش دندانها و استخوانها، اندازه گيري ترس از مرگ و يا لذت مردن. برداشتن تصوير روياي کسي که به آروارههايش زور آورده بود تا يکبار ديگر نفس بکشد. سفري که در انتهايش بايد دريچه يکي از اتاقهاي هم کف باز ميشد و مرده براي مراسم تدفين از ساختمان بيرون ميرفت” (همان،1388الف:53) در بعضي جاها اين ترس ناشناخته عنوان مي شود “ببين ميرآقا، آدم يا از چيزهايي ميترسه که اونا را ميشناسه، مثل چاقو، تنهايي، يا از چيزهايي که اصلاً نميشناسه، مثل تاريکي، مثل مرگ” (همان،1388الف:82) مرگ، ترس از مرگ، مرگپذيري محور غالب داستانهاست.
“حالا بچه صيادها ماهيهايي را که دُمشان را تا زخم به زمين ميزنند و قبل از آنکه مرگ چشمهايشان را پُر کند( ميداني كه ماهيها پلك نميزنند. اصلاً آنها پلك ندارند) از تور بيرون ميکشند و پرت ميکنند روي ماسه. عجيب اينکه ماهيها بلد نيستند جيغ بکشند. روزهاي باراني آنها دير ميميرند. در آخرين لحظه وقتي که رمق ندارند دمشان را تکان ميدهند و از گرم شدن پولکهايشان چيزي نميفهمند (فقط ما آدمها ميدانيم که ميميريم، ميفهمي که) چند قطره باران، مرگ را دو سه قدم از ماهيها دور ميکند، ميشود اين طور هم گفت که مرگ سيگاري روشن ميکنه و آنقدر همان طرفها قدم ميزند تا باران بند بيايد” (نجدي،1388ب:3).
در داستان “ميدانست دارد ميميرد” تنها جايي است که از تلاش براي زنده ماندن سخن ميگويد. نجدي با آشنايي زدايي، دردي كه مرتضي با آن زنده بودنش را باور ميكند اين گونه توصيف ميكند. “نکنه دارم ميميرم؟ اگرچه اسم درختان اطرافش را نميتوانست به ياد آورد اما هنوز آنها را ميديد که برگهايشان با صورتهاي قيچي شده تکان ميخورد. پايش را تکان داد تا دردي که با آن زنده بودنش را باور ميکرد، از تنش که حالا يخ کرده بود بيرون نرود” (همان،1388ب:190)
نجدي در توصيف لحظه مرگ هيچ گاه از بيان مستقيم استفاده نميکند و مرگ را به شيوه غيرمستقيم توصيف مينمايد تا بر شدت تاثير گذاري آن افزوده شود “از پنجره قهوهخانه بوي قند سوخته ميآمد، سرداران يک جسد زغال شده و چند تکه استخوان را بيرون آوردند و پردهاي را که نسوخته بود. مرتضي هم سوخته بود. زيرا ديگر بين مردم نبود و ديگر نميتوانست حرف بزند” (نجدي،1388الف:46) نجدي نمينويسد مُرد بلکه با واژهها بازي ميکند “مادر فاطي کمي دورتر از من دوباره پاهايش را تکان داد و بعد مثل من با چشمهاي دکمهاي به مردم زل زد” (همان،1388الف:47). او به توصيف حالات مردن ميپردازد به گونهاي كه خواننده ميتواند تمام لحظه مرگ را ببيند “موهايش ريخته بود روي زمين چشمهاي کنار کفشها و پاهاي مردم هيچ چيز را نگاه نميکرد. دهانش باز بود. لبهايش چسبيده بود به آسفالت پيادهرو” (نجدي،1388ب:17). “ترکمني دمر افتاده بود و نيمرخش چسبيده بود به آسفالت و چشمش داشت از درخت و اتوبوس و پاهاي مردم خالي ميشد” (همان،1388ب:21) هنر نجدي در توصيف مرگ در داستان (A+B) به خوبي نشان داده شده است. در اين داستان نجدي با به کارگيري واژگان و توصيف فضا به مرگ که سايه بر زندگي افکنده اشاره ميکند. نجدي با توصيف فضاي خانه، اوج غم آنها را از مرگ پدر بيان ميکند. “در سرتاسر اطاق هيچ چيز جز عقربه ساعت، تکان نميخورد. پرده، ايستاده بود. رختخواب دراز کشيده بود. صندلي چمباتمبه زده بود. از اطاق به راهرو رفتم. از فکر خارج شدن از منزل دلم شور ميزد. بعد از تشيع جنازه هرگز قاطي مردم خيابان و پياده رو نشده بودم” (نجدي،27:1387) آنها براي نشان دادن عزادار بودن مدتها حمام نميروند، راديو روشن نکردهاند، در حقيقت نقش جامعه و آداب و رسوم را نجدي به تصوير کشيده است و با اين توصيفات فضاي سرد و مرگباري را بر داستان تحميل کرده است.
“ماهها گذشته بود که ما راديو روشن نکرده بوديم… از تشييع جنازه به اين طرف حمام نکرده بوديم…شبها يک بو…يک بوي چسپنده که حتي از فاصله چند متري و بين دهها نفر، عزاي آدم را لو مي دهد، با من ، زير ملافه غلت مي زد…سطحي از کثافت، روي پوست ما کشيده شده بود و ديگر ستون فقرات و زير بغل، لاي پاي ما نمي خاريد” (همان،15:1387).
براي شکستن اين فضا آنها در تدارک رفتن به مهماني هستند اما همين مهماني ساده هم نميتواند از فضاي اندوه بار چيزي بکاهد. آنها تمام سعي خود را ميکنند تا در اين زمان از غم محيط اطراف خود کم کنند اما گويي راهي براي رها شدن نيست” ظهر ناهار خورديم. هنگام غذا خوردن، مخصوصا قاشق و چنگال را به هم ميزديم تا اطاق براي يک لحظه، ساکت و غمناک نشود. با برداشتن تکههاي گوشت از بشقاب يکديگر شوخيهاي کوچکي ميکرديم که خندههاي طولاني و سردي را به دنبال داشت” (همان،16:1387) راوي بارها براي رهايي از اين وضعيت تلاش ميکند اما تلاش او به نتيجه نميرسد. آنها با اينکه تمام کارهاي روزانه را همچون انسانهاي ديگر انجام ميدهند اما راهي براي رهايي خود از اين وضعيت نمي بينند گويي جبر مرگ آنها را احاطه کرده است.
” از مرگ حشرات ناشناسي که در راهرو پيچيده بود، کلافه شده بودم. پوست تنم در مجاورت هوايي که با من از تدفين، به راهرو آمده و انباشته شده بود،نجس شده بودم. چرا مادرم اجازه نميداد که روي اکسيژن سنگين و محاصره کننده سرسرا، نفت پاشيده و کبريت بکشم؟ ما که در طول چند ماه بسياري از ماترک پدر را فروخته، شام خورده بوديم، نهار خورده بوديم، هندوانه خورده بوديم، و اين قمههاي کند و خاک آلوده دست ما، جز در فاصله نان و دهان، هيچ جا پرسه نزده بود، چرا حجم هواي راهرو را حرم وار ستاش ميکرديم؟مادرم همين جا نماز ميخواند، همين جا روزهاش را ميشکست، وحتي همين جا نشسته و جزئيات آن حادثه را به من گفته بود. حادثهاي که قرار بود با يک مهماني فراموش شود” (همان ،27:1387 ).
در داستانهاي نجدي واژههايي همچون قاب عکس،صندلي خالي، تشييع جنازه، زنان سياهپوش و واژههايي از اين قبيل بيانگر مرگ است “اطاق پر از بوي مردن بود قابي به ديوار تکيه داشت دستمالي سياه پوشانده بود” (همان،29:1387). نجدي با توصيف فضاي سرد و بي روح و کمک گرفتن از رنگ سياه و واژهايي خشن و اندوهگين به توصيف وضعيت خاص آنان ميپردازد. نجدي با کمک گرفتن از نوشتار تصويري مرگ را در اين داستان برجستهتر نشان ميدهد.
” اگر دهان باز ميکردم، صدايي جز، شمارش اعداد و حروف مجزاي
ت
د
ف
ي
ن
از سينهام که پر از قير مذاب ميسوخت شنيده نميشد. لحظات روز تشييع جنازه، که خطوط باران را قطع ميکرديم و زير چترهاي سياه….بعد…. مردي که جلوتر از همه راه ميرفت و با غم تلخ قرآن ميخواند….و آن مکعب مستطيل که بلنديش در خاک فرو ميرفت…و صف نماز ميت….( همان ،23:1387)
رنگ سياهي و عزا در داستان نيز به چشم ميخورد قير مذاب از يك سو رنگ سياهي آن و از طرف ديگر ذوب بودن آن بر تاثير گذاري داستان بيشتر اثر ميگذارد. مرگ براي او، پيک است که ناگهان سر ميرسد”خوابيدن در کشتارگاه….به اين مرگ ناگهاني” (همان،19:1387) نجدي در اوج درماندگي مرگ را ميپذيرد و پناهگاهي بهتر از آن نمي يابد”به کسي که کمکمان کند احتياج داشتيم، کسي که بتواند، به يک روزن، يک پناهگاه، يا سطحي را براي خواب، حتي مرگ نشان دهد” (همان،21:1387)
4-3-7-زن
قهرمانان داستانهاي نجدي اصولاً مردان هستند. در داستانهاي او زنان به حاشيه داستان رانده ميشوند، جز در چند مورد كه زنان وارد صحنه اجتماع ميشوند. بارزترين آن در داستان “سه شنبه خيس” است. مليحه كه سالها منتظر بازگشت پدرش بوده، روزي كه زندانيان را آزاد ميكنند از خانه خارج ميشود و در اين مسير اتفاقاتي در زندگي او رخ ميدهد و با چتري كه جايگزين پدر ميشود به خانه برميگردد. اما چتر را در باد و باران بيرحمانهاي از دست ميدهد و به زندگي عادي باز ميگردد. اين تنها داستاني است كه قهرمان آن زن است. در دو مورد ديگر به زناني برميخوريم كه فعاليت سياسي دارند. داستان “خال” عاليه چناري كه البته بيشتر نقش معشوقه بودن او به چشم ميآيد تا فعاليت سياسي وي. در داستان”خاطرات پاره پاره ديروز” و “تاقچهاي پر از دندان” شخصيت فردوس مطرح ميشود. تصويري كه نجدي از او ارائه ميدهد، خيلي اندك است. در داستان”خاطرات پاره پاره ديروز” فردوس خواهر ميرآقاست که بعد از مرگ او به حزب توده ميپيوندد و در تاقچهاي پر از دندان، كسي است كه راوي سالهاست منتظر آمدن اوست. در تمام داستانهاي ديگر زنان يا حضور ندارند يا نقشي كمرنگ دارند.”شخصيت زن در آثار نجدي بيشتر فرعي و كمتر اصلي است. ويژگي آنها بيشتر ايستايي است. آنها ناتوان، احساساتي، گاه مهربان و گاه ويرانگر هستند” (تاجريان،21:1386)
چهرهاي كه از زن در داستانهاي او مطرح ميشود به صورت زني معمولي و روستايي و گاهي مادر جلوهگر ميشود.
4-3-7-1-زن معمولي
زن داستانهاي او همان چيزي است، كه در اطراف نويسنده به چشم ميخورد. زني خانهدار، دلسوز، مطيع، وابسته به مرد. زني كه زندگي بدون شوهرش او را ديوانه ميكند.
“زن پيري با لثههاي سرخ و دهاني بدون دندان فرياد مي زد: کجايي؟ مش اسماعيل؟
مرتضي ايستاد که سير، پيرزن را نگاه کند. يکي از پاسبانها گفت: راه برو، اون ديوونه س.
پاسبان ديگر گفت: مگه مش اسمالت زنده س؟ پيرزن گفت: اگه مش اسمال زنده بود … ! اگه مش اسمال …” (نجدي،1388الف:13).
وابستگي گاهي آن قدر زياد است که گويي زن، بدون مرد هيچ نقشي ندارد. تنها با حضور در کنار مرد است که هويت پيدا ميکند.
“نقش مليحه در تحمل ناتواني مرد و ناتواني خود او از ايجاد زندگي مثبت و شاد، او را شخصيتي عجيب و منفعل، ناتوان و ترحم برانگيز معرفي ميکند. خواسته او براي داشتن پسري که بتواند مثل درخت به او تکيه دهد،ناشي از تفکري است که زن را موجودي وابسته ميداند. او همواره بايد به مرد تکيه کند و بدون مرد قادر به زندگي فعال نيست” (تاجريان،10:1386).
نجدي در داستان (A+B) اين مسأله را يك بار ديگر عنوان ميکند. زني که شوهرش را از دست داده و حال در جامعهاي قرار گرفته که گويي دست و پاي خود را گم کرده و نميداند چکار کند. در جايي از داستان به پدري که او را با يک بچه تنها گذاشت و رفت بد و بيراه ميگويد و دوست دارد بچه نداشت تا ميتوانست برود و ازدواج کند. اين همان نگرش مردانه در داستانهاي اوست که براي زن هويت قائل نيست و او را موجود مطيع و وابسته ميداند، که سزاوار ترحم است. در داستان “سه شنبه خيس” مليحه بدون پدرش تنها و بيکس ميشود. نجدي او را در فضايي سرد و بيروح جامعهاي كه درد او را نميفهمد توصيف ميكند. از او زني قهرمان ميسازد اما در نهايت آنچه بعد از بازگشت او از زندان عنوان ميشود، انسان تنهايي است که واژهاي بهتر از تنهايي براي او پيدا نميکند.
در داستان مانيکور و (C×A) به وابستگي زن و مرد به هم اشاره ميکند. درست است که در نگاه او زن موجودي نحيف و قابل ترحم توصيف ميشود، اما اين ويژگي بارز نجدي در توصيف انسانهاست. انسان داستان او چه مرد وچه زن قابل ترحم است. چهرة ديگري كه از زن در داستانهاي نجدي به چشم ميخورد، زني است با شرم و حياي خاص خودش كه با شنيدن ويژگيهاي زنانگي زنان، گونههايش از شرم قرمز ميشود.
