
طرح قیاس میان استلزامات این نظریه در حوزه برنامه درسی و برنامه درسی سنتی، راهکارهای نظریه در بهبود برنامه درسی به طور خاص بیان شود.
5-1- طرح انتقادات مرتبط با کاربرد نظریه پیچیدگی در تعلیم و تربیت
به طور کلی دیدگاه صاحب نظران و پژوهشگران در ارتباط با طرح نظریه در عرصههای تعلیم و تربیت از جمله برنامه درسی متفاوت بوده و برخی نسبت به آن خوشبین و برخی بدبین هستند. گروهی از منتقدین با ارائه برخی ایرادات به مفاهیم و مبانی نظریه، به دلیل ماهیت امر تعلیم و تربیت، این دیدگاه را برای عرضه در حوزههای مختلف آن مناسب نمیدانند و اعتقاد دارند که نظریه پیچیدگی پاسخگوی مشکلات حیاتی این حوزهها نیست و حتی در مواردی مشکلزا میباشد.
موریسون به عنوان یکی از صاحبنظران تربیتی، به برخی بینشها و جذابیتهای نظریه پیچیدگی مانند نقد اثباتگرایی، استدلالهایش در جهت گشودگی و تنوع، و اهمیت ارتباطات، عاملیت و خلاقیت، و نیز به چالش کشاندن پارادایمهای پذیرفته شده تدریس، یادگیری و پژوهش تربیتی اذعان دارد، اما معتقد است که سوالات بیپاسخ بسیاری نسبت به کاربرد نظریه پیچیدگی در تعلیم و تربیت باقی مانده، به همین دلیل در پذیرش بسیار آسان نظریه پیچیدگی باید محتاط بود.
برخی پرسشهای موریسون (2003) در ارتباط با نظریه پیچیدگی عبارتند از: ۱) ماهیت، وضعیت و نوآوری آن آشکار نیست؛ ۲) میتواند به عنوان یک ایدئولوژی مخدوش نگریسته شود که توصیفات و تجویزات را تلفیق میکند؛ ۳) نسبیگراست، موقعیت خود را تضعیف میکند؛ 4) در بردارنده مشکلاتی در حمایت از خود ـ سازمان است؛ 5) از ابعاد اخلاقی و احساسی رهبری و مدیریت غفلت میورزد؛ 6) به دلیل مبرا دانستن رهبران مدرسه و مدیران از انتظار عاقلانه پاسخگویی و مسئولیت، تهدیدکننده است.
اظهارات موریسون همه قابل تامل هستند. گرچه به نظر میرسد برخی از آنها تا حدی با هم تناقض داشته باشند. زیرا از یک سو نظریه پیچیدگی را نسبیگرا میداند و از سویی از پذیرش پیچیدگی به عنوان یک ایدئولوژی سخن میگوید، حال آن که نسبیگرایی یک ایده، مانع از آن میگردد که آن ایده، به ایدئولوژی که مجموعهای از تجویزات و دستورات معین و پذیرفته شدهی قطعی است، مبدل گردد. آشکار نبودن ماهیت نظریه نیز، واقعیتی است که تا حدی به نوین بودن آن مرتبط است، و بدین منظور الزامی است که پیش از پذیرش و کاربرد نظریه، بررسی بیشتری در حیطه تبیین مبانی آن صورت پذیرد تا ابهامات و چگونگی کاربرد آن بیشتر روشن گردد.
به طور کلی برخی انتقادات صاحب نظران تربیتی در ارتباط با طرح نظریه در عرصههای تعلیم و تربیت به قرار ذیل میباشد:
نسبیگرا بودن: شاید بیشترین انتقادی که به نظریه پیچیدگی وارد میشود، نسبیگرا بودن آن است که به زعم برخی صاحبنظران تربیتی مانند موریسون همین امر باعث تردید در طرح این ایده در عرصه تعلیم و تربیت میگردد. موریسون (1392: ۴۳) خاستگاه مکانی و زمانی نظریه پیچیدگی را مرتبط با نسبیتگرایی میداند و اظهار میکند که اگرچه نسبیگرایی مسلماً صورتها و درجات بسیاری دارد، شاید تصادفی نباشد که نظریه پیچیدگی در این لحظه تاریخی، و در مغرب زمین، برآمده است؛ تصور آن مشکل است که این نظریه زودتر و در جایی دیگر پدید میآمد.
بنا بر استدلال وی نظریه پیچیدگی با اجتناب از نقد عبارت مشهور «هر چیزی رواست» در باره نسبیگرایی، اظهار نظر مشهور ویتگنشتاین400 را به یاد آورد که « آنچه درباره آن نمیتوانیم سخن بگوییم باید با سکوت از آن بگذریم». به زعم کاهن (1392: ۲۴۸) نیز پسانوگرایی، علم سیبرنتیک مرتبه دوم و پیچیدگی، همگی در مفهوم ناموجه «روایت بزرگ» (لیوتار، ۱۹۸۴) و بازشناسی امکانناپذیری مشاهده عینی مستقل سهیماند.
اما برخلاف ادعای کاهن و موریسون، نظریهپردازان پیچیدگی مانند مورن و همکاران (۱۳۸۷: ۱۴) شعار پستمدرنیسم مبنی بر این که هیچ حقیقتی و به عبارتی هیچ فراروایتی وجود ندارد، را نقد نموده و چنین استدلال مینمایند:
«این یافته که حقیقت تغییرناپذیر نیست، بلکه شکننده و موقتی است، یکی از بزرگترین، زیباترین و هیجانبخشترین پدیدههایی است که ذهن انسان تا به حال شناخته است. در یک زمان معین این امکان وجود دارد که در مورد تمام حقایق بدست آمده تردید نمود. با این وصف، شکاکی نامحدود، در نفس خود انهدام خود را در پی دارد، زیرا این عبارت که حقیقت وجود ندارد، در واقع یک فراحقیقت در نبود حقیقتهاست، فراحقیقتی که به همان شکل جزمی و مطلق، ولی به نام شکاکی، آن حقیقتها را محکوم مینماید.»
طرح انتقاد نسبیتگرایی در مواجهه با نظریه پیچیدگی همچنین میتواند به دلیل پذیرش اصولی چون عدمقطعیت واقعیت و محدودیت شناخت توسط نظریه باشد. عدمقطعیت واقعیت، مولفهای است که اگر به طور مطلق پذیرفته شود، بدون شک با نسبیتگرایی همراه خواهد بود. اما پذیرش مطلق عدمقطعیت واقعیت عمومیت نداشته و برخی نظریهپردازان پیچیدگی با پذیرش قطعیت و عدمقطعیت در کنار هم، از نسبیتگرایی فاصله گرفتهاند که به عنوان نمونه میتوان از مورن نام برد. همان گونه که پیش از این مطرح گردید مورن (۱۳۷۹: ۱۳۴) قطعیت و عدمقطعیت را در کنار یکدیگر پذیرفته و بر این باور است که اندیشه پیچیده اندیشهای نیست که قطعیت و جداسازی و منطق را به کناری نهد تا عدمقطعیت و جداییناپذیری و استثناها را جایگزین آنها کند، بلکه اندیشه پیچیده، اندیشهای است که عدمقطعیت را در خود دارد و قادر به فهم سازمان نیز هست.
امکانناپذیری شناخت کامل و به عبارتی پذیرش دانش محدود و مشروط، عامل دیگری است که نظریه پیچیدگی در مباحث معرفتی از آن حمایت میکند که تحت عنوان شناختشناسی باز از آن نام برده میشود. مورن به عنوان یکی از حامیان این ایده معتقد است که برخی متفکران بدلیل ناتواناییشان در فهم واقعیت، آن را تقلیل و ساده نموده و مدعی شدهاند که واقعیت را شناختهاند و شناخت خود را بر اساس همین سادهگرایی واقعیت بنا کردهاند. حال آن که تصویری که از این طریق از واقعیت ساخته میشود، تصویری مبهم، ناقص و محدود است که تحت لوای کل واقعیت ارائه میگردد. مورن همان گونه که واقعیت را امری قطعی و قابل شناخت نمیداند، ضمن رد ادعای کنترل مطلق بر دانش و امکان شناخت کامل، بر ضرورت گفتگو و تبادل اندیشه در امر شناخت تاکید میورزد.
سیلییرز (۲۰۰۵: 263-260) نیز ضمن رد اتهام نسبیتگرایی به نظریه پیچیدگی استدلال میکند که کم و بیش هیچ فردی ادعای نسبیتگرایی ندارد، چرا که آن موقعیتی خود ـ تکذیب است. این ادعا که نمیتوانیم دانش کامل داشته باشیم، به این معنا نیست که همه چیز روا باشد. دانش «محدود» معادل «هر» دانشی نیست. ادعاهای میانهرو و متعادل، نسبیگرا و بنابراین ضعیف نیستند. آنها دعوت به تداوم فرایندهای تولید فهم هستند. پیچیدگی، مشابه ساختارشکنی مدعی میشود که ما نمیتوانیم چیزهای پیچیده را به طور کامل بشناسیم. این بدین معنا نیست که یا ما میتوانیم همه چیز را در باره سیستمهای پیچیده بدانیم، یا این که ادعاهای دانشی که ما در باره آنها مطرح میکنیم، میبایست مبهم، بیروح یا ضعیف باشند. ما میتوانیم ادعاهای محکم مطرح کنیم، اما از آن جایی که این ادعاها محدود هستند، باید در باره آنها میانهرو باشیم. هنگامی که با پیچیدگی سروکار داریم، وضعیتهای میانه و معتدل اجتنابناپذیر است. این نه بدان معناست که آنها باید نسبی، مبهم یا خود ـ متناقض باشند، و نه به این معناست که یک میانهروی نادرست خوار و بیارزش تصور شوند. ما قادریم دانشمان از سیستمی خاص را افزایش دهیم، اما این دانش محدود شده و ما باید این محدودیتها را به رسمیت بشناسیم.
این حقیقت که دانش ما محدود است، فاجعه و ناکامی نبوده، بلکه شرطی برای دانش است. محدودیتها دانش را توانمند میسازند. دانش شکننده، و از همه مهمتر احتمالی است. اگر محدودیتهای مناسب در نظر گرفته شوند، ساختار معنادار تنها میتواند در یک سیستم پیچیده مطرح شود. اگر پیچیدگی با آشوب، تصادف و جنجال همتراز گرفته شود، اتهامات نسبیتگرایی و مبهم بودن، فرصت منطقی جلوه نمودن را خواهند یافت. دیدگاه پیچیدگی برای ضرورت وضعیتهای میانه و معتدل استدلال میکند که این میانهروی به معنای تسلیم نیست، بلکه یک چالش است (همان: ۲۶۴).
مورکل (۲۰۱۲: ۱۷۳) نیز این گفته را تاکید مینماید. به گفته وی نظریه پیچیدگی ادعا نمیکند که دانش علمی به طور مستقیم و یک به یک با واقعیت ساده خارجی منطبق است و یا ادعا نمیکند که همه اشکال دانش کاملاً صادق و معتبر هستند. همان گونه که ساندرا میشل401 و هم کرت ریچاردسون یادآور میشوند، نظریه پیچیدگی میبایست در شناختشناسی تکثرگرایی جای گیرد. از دیدگاه این دو، نظریه پیچیدگی دیدگاهی را مطرح میکند که نه واقعگرایی خام و پوزیتویستی است و نه نسبیتگرایانه است.
این یافته که جایگاه نظریه پیچیدگی، جایی میان دو طیف واقعگرایی خام و نسبیتگرایی است، نکته کلیدی است که میتواند پاسخگوی بسیاری از انتقادات وارد به این نظریه باشد. همان گونه که در فصل دوم بیان شد، نظریهپردازان پیچیدگی واقعیت مستقل از ذهن را باور دارند، اما به دلیل پیچیدگی واقعیت، شناخت کامل آن را ناممکن میدانند. بنابراین به نوعی واقعگرایی پیچیده اعتقاد دارند. محمدی (۱۳۹۲: ۱۰۹) که از واقعگرایی انتقادی پیچیده به عنوان یکی از مولفههای عمده پارادایم پیچیدگی نام میبرد، چنین استدلال مینماید که بسیاری از متفکران (مانند بایرن، ۱۹۹۸) هستیشناسی پارادایم پیچیدگی را نوعی واقعگرایی تلقی میکنند که رویکردی مرکب از «هستیشناسی فلسفی واقعگرایی انتقادی» و «هستیشناسی علمی پیچیدگی» است. بدین ترتیب نه نقدهای وارد بر واقعگرایی خام و نه نسبیتگرایی، شامل نظریه پیچیدگی نخواهند شد. غالب نظریهپردازان پیچیدگی ضمن نقد واقعگرایی خام، شیوه اعتدالی در پیش گرفته و از گرفتار شدن در دام نسبیتگرایی پرهیز مینمایند.
در واقع نقدهای اندیشمندان غربی در باره تفکر مدرن، در نحلهها و ایدههای متنوعی نظیر پسااثباتگرایی، پساساختارگرایی، پست مدرنیسم و پیچیدگی بازتاب داشته است که برخی از آنها به دلیل تاکید بیش از حد بر مفاهیمی چون عدمقطعیت، پیشبینیناپذیری و رد هر فراروایت برتر، بسیار به نسبیتگرایی نزدیک میشوند. حال آن که برخی دیگر، ضمن تحلیل و نقد باورهای مدرن، حالتی اعتدالی در پیش گرفته و از گرفتار شدن در دام نسبیتگرایی پرهیز مینمایند. به عبارت دیگر، نسبیگرایی درجات مختلفی دارد. به موازات فاصله گرفتن از مطلقگرایی، تمایل به نسبیگرایی ایجاد میشود اما میتوان از گرفتار شدن به دام نسبیگرایی رها شد. نظریه پیچیدگی در زمره تفکرات دسته دوم میباشد که ظرفیت قرار گرفتن در حالت اعتدال را دارا میباشد و به گفته رسچر در موقعیتی میان سادهگرایی افراطی و نظم جبری مدرنیسم و پوچی و هرج و مرج پستمدرنیسم قرار گرفته است.
همان گونه که دینکا402 (٢٠١١: 128) مطرح مینماید جامعه کنونی در محل تلاقی دو جاده قرارگرفته که فاصله اش از غایت فاجعه آمیز توتالیتاریسم ( تمامیت خواه) آرمانی و (نیز) ناکجاآبادِ نسبیتگرایی به یک اندازه است و تنها راه برای فراتر رفتن از این کوری دوگانه، بیداری الزامی آگاهی است، که یکی از اهداف اصلی فرارشتهای است که از اصول محوری نظریه پیچیدگی محسوب میگردد. البته حتی اگر در مواردی این نظریه به نسبیتگرایی نزدیک شود، باز دلیل بر آن نمیشود که چالشهای عنوان شده از جانب آن نادیده گرفته شده و به تذکرات مثبت و سازندهاش بها نداده نشود.
متنناقض بودن: برخی منتقدین به دلیل پارهای دوگانگیها در نظریه پیچیدگی، این نظریه را رویکردی متناقض مینامند. به زعم موریسون (1392: ۴۵) با وجودی که نظریه پیچیدگی ضداثباتگرا و ضدپیشبینیپذیری است، با این حال، به گونهای پسرویدادی، قوانین و قواعدی درباره نوپدیدی، خودسازماندهی، وضعیت
