
میکند که “خلاف یک حقیقت خطا نیست، حقیقتی مخالف است”.
بدین ترتیب مورن و همکاران به طور همزمان دو باور متضاد را نقد میکنند. نخست این سخن که هیچ حقیقتی وجود ندارد، دیگر این که هر آنچه ما به آن دست مییابیم، عین حقیقت است. بدین ترتیب هم عدمقطعیت را میپذیرند و هم از نسبیتگرایی پرهیز میکنند. به اعتقاد ایشان بیپایان دانستن حقیقت از یک سو انگیزهای برای تلاش پیوسته در جهت کشف حقیقت میشود، و از سوی دیگر باعث در نظر گرفتن امکان خطا در یافتهها میگردد. به گفته مورن ( 1379: 130) بدون شک نمیتوان همه چیز را در مورد جهان دانست و دگرگونیها و تغییرهای گوناگون آن را درک کرد، اما در هر حال برای شناخت مسائل اصلی و کلیدی جهان هر قدر هم دشوار باشد باید تلاش کرد.
با طرح زمینهای بودن دانش، معرفتشناسی زمانمند، سخن از محدودیت شناخت و دانش تبادلی که همواره در حال بازسازی است، این پرسش مطرح میشود که در این صورت آیا دستیابی به قوانین و قواعد و به ویژه قوانین جهانشمول امکانپذیر است یا نه؟ پاسخ اندیشمندان پیچیدگی به این پرسش اندکی متفاوت است.
نظریهپردازان پیچیدگی ایده تعمیمپذیریهای جهانشمول در پارادایم اثباتگرایی را رد میکنند، اما میپذیرند که میتوان دست به تعمیمپذیریهای زمینهای و محلی زد. هم نظریهپردازان اثباتگرا و هم نظریهپردازان پیچیدگی از شیوههای تحلیلی/ تحویلی و قیاسی استفاده میکنند، اما نظریهپردازان پیچیدگی از شیوههای شبیهسازی کلنگرایی بهره میگیرند (داناییفرد، 1385: 177).
کافمن از جمله متفکران پیچیدگی است که امیدوار است قوانین پیچیدگی اکتشاف شوند، اما تصدیق میکند که در چنین اکتشافاتی مشکلاتی پیشرو است. تصور وی از قانون، تفاوت مهمی با تصور نیوتن از قوانین طبیعت دارد. طبق نظر کافمن، در دنیای زیستی نظم به دلیل قوانین پیچیدگی نوپدید میگردد، و کل حیات نوپدید، ویژگیهای مشترکی ارائه میدهند که نمیتوانند بر حسب کارکردهای عناصر شیمیایی و فیزیکی موجودات زنده تبیین شوند، آنها میبایست بر اساس قانون خودشان درک شوند. به عبارت دیگر قوانین پیچیدگی کاهشگرا نیستند، کافمن پیوند نیوتنی تفکر کاهشگرا / تحلیلی و قوانین جهانشمول را درهم میشکند (مورکل، ۲۰۱۲: ۱۵۳).
کافمن اعلام میکند که سه نوع مشکل در تکوین قوانین جهانشمول در علم وجود دارد. نخستین آنها مکانیک کوانتومی است که از امکان شرح جزئیات پدیدههای مولکولی و پیشبینی رفتارهای آنها ممانعت میکند. بنابراین حداقل در سطح کوانتوم، تعمیمهای جهانشمول بر اساس توصیفات جزئی و پیشبینی امکانپذیر نیست. دوم این که، وی به یافته نظریه آشوب استناد میکند که حتی در پدیدههایی با تعیین سطح ـ بالا، تغییرات بسیار کوچک در شرایط اولیه میتواند منجر به تغییرات ژرف در رفتار سیستمهای آشوبناک گردد. این امر از امکان پیشبینی در بسیاری از سیستمها ممانعت میکند. سوم این که پیچیدگی سیستمهای در هم فشرده و متراکم، تقلیلناپذیر است. این امر از امکان یافتن تبیینهای ساده و قابل تکرار پدیدهها ممانعت میکند. اما کافمن امیدوار است که ویژگیهای قوی و محکم ارگانیسمها این امکان را برای دانشمندان فراهم نمایند که برخی قوانین جهانشمول را دریابند. حتی اگر این امر امکانپذیر هم باشد، نوع تخفیفیافتهای از تعمیم علم نیوتنی است که جهان سیستمی کاملاً جبرگرا باشد که رفتارهای آن اصولاً قابل پیشبینی و تعمیمپذیر باشند (همان: ۱۵۴).
پریگوژین و استنجرز (۱۹۸۴) موضع بدبینانهای از دیدگاه نیوتنی از قوانین قابل پیشبینی و جهانشمول اتخاذ میکنند. آنها استدلال میکنند که ماهیت غیربازگشتی زمان، در اصل خود ـ سازمان است و آن نیز به نوبه خود در تصور جبرگرایی در شکل قابلیت پیشبینی رفتار آتی تاثیر میگذارد. بنابراین تعمیمهای جهانشمول در باره رفتار سیستمها امکانپذیر نیست، گرچه آنها متذکر میشوند که تعمیم میتواند در مورد جزایر تعینپذیری که در درون غالب جهان غیرتعینی وجود دارد، صورت پذیرد. به عبارت دیگر، پریگوژین و همکارانش زمینهای بودن دانش سیستمهای پیچیده را میپذیرند اما همزمان تاکید میکنند که شکل نوینی از دانش علمی عینی امکانپذیر است (همان: ۱۵4).
بدین ترتیب گرچه چشماندازهای نظریههای پیچیدگی از جهانشمولی متنوع است، آشکار است که دلالتهای نظریه پیچیدگی محدود کردن این ایده که دانش تعمیمپذیر است را میپذیرند. این امر به دلیل ماهیت سیستمهای پیچیده است ـ یک محدودیت هستیشناسانه. همچنین به دلیل موقعیتهای مشاهدهگران سیستمهای پیچیده نیز، محدودیتهایی برای تعمیمپذیری دانش وجود دارد. دانشمندان پیچیدگی مانند ژل ـ مان، پریگوژین و استنجرز، روسلر و کاستی توافق دارند که دانش پیچیدگی، یا به طور کلی واقعیت، بواسطه ابزار و موقعیت شناختی، یا جایگاه یک مشاهدهگر در جهانی که مشاهده میکند، محدود میشود (همان: 155).
اسبرگ و همکاران ( ۲۰۰۸: 314-311) نیز با تکیه بر محدودیت شناخت انسان استدلال میکنند که که ما نمیتوانیم چیزی پیچیده را با تمام پیچیدگیاش بفهمیم، سیستمهای پیچیده فینفسه «غیر قابل تقلیل» هستند و نمیتوانند بدون از دست دادن بخشی از خود، «فروکاسته» شوند. میتوان استدلال کرد که الگوها و نظریههایی که جهان را به نظامی از قواعد و قوانین فرو میکاهند نمیتوانند به عنوان بازنماییهای ناب از جهانی که مستقلاً وجود دارد، تلقی شوند، بلکه باید همچون ابزاری ارزشمند اما موقت تلقی شوند که به وسیله آن، دائماً دربارة فهم خود و نحوه بودن خود با جهان به گفتگوی مجدد231 میپردازیم. بدیهی است با وجود برخی محدودیتها، اغلب به طور موفقیتآمیز میتوان سیستمهای اساساً محتملالوقوع را الگوسازی نمود و یا به نظریهپردازی دربارة آن پرداخت (مثلاً شرایط آب و هوا). اما نخست باید مرزهای پیرامون سامانه خود را تعیین کنیم، زیرا قواعد فقط در محدوده مرزها قابل شناسایی هستند. استقرار این مرز، شرایطی برای امکان وجود یک قاعده یا قانون ایجاد میکند. قواعد و «قوانین»، سیمای «واقعی» سیستمهایی که دربارة آنها نظریهپردازی میکنیم نیستند.
دیدگاه مورن در ارتباط با امکان وضع قوانین پیچیدگی به نظر بدبینانهتر از سایرین است. مورن دو نوع “پیچیدگی محدود” و “پیچیدگی فراگیر” را توصیف مینماید. وی “پیچیدگی محدود” را به دلیل طرح ایده امکان وضع قوانین پیچیدگی، همچنان در مسیر علم کلاسیک نیوتنی دانسته و آن را نقد میکند، که تبیین بیشتر ادعای مورن به مبحث بعدی موکول میشود.
در نهایت به نظر میرسد برخی از متفکران پیچیدگی با وجود پذیرش تقلیلناپذیری سیستمهای پیچیده و محدودیت شناخت، این باور را مانع از امکان کشف برخی قواعد نمیدانند، اما اتفاقنظر دارند که این قواعد، برخلاف قوانین جهانشمول علم مدرن، محدود، موردی و تعمیمناپذیر میباشند. در حالی که برخی دیگر امکان هر گونه قانون پیچیدگی را رد میکنند.
همان گونه که در مبحث مبانی هستیشناسی نظریه پیچیدگی بیان شد، یکی از ایدههای بنیادی این نظریه این است که واقعیت دربرگیرنده امور به ظاهر متناقض و در واقع مکمل و غیرقابل تفکیک است. این نگرش در دیدگاه معرفتی نظریه پیچیدگی نیز نمود دارد. مورن ریشه برخی مشکلات کنونی بشر، به ویژه در جوامع غربی را ناشی از حاکمیت ایده شناختشناسانه دکارتی میداند و معتقد است این ایده موجب نقایصی چون دیدگاه تفکیکی، دوگرایی، سطحیانگاری و سادهگرایی اندیشه و تفکر غربی گردیده است.
مورن (١٣٨۴: 16) در ریشهیابی شیوههای رایج شناخت مینویسد: ” از قرن هفدهم دو نوع اندیشه مطرح شد: اندیشه دکارت (که پیروز شد) که میگفت «اگر با مسئله بسیار پیچیدهای رو به رو شوم، دشواریهای آن را به اجزای کوچک تقسیم میکنم و هنگامی که همه آنها را حل کردم، کل را حل کردهام»، و اندیشه پاسکال که میگفت: «نمیتوانم کل را بفهمم اگر اجزای آن را نشناسم و نمیتوانم اجزاء را بفهمم اگر کل را نشناسم» و این دعوت به اندیشه پویا بود. متاسفانه نظر پاسکال نه به گوش گرفته شد و نه حتی فهمیده شد. اندیشه پیچیده در واقع میکوشد آنچه چیزها را به یکدیگر میپیوندد، نه تنها حضور اجزاء در کل، بلکه حضور کل در اجزاء را ببیند”. در مقابل سادهگرایی، پیچیدگی مستلزم آن است که فرد تلاش نماید تا روابط میان اجزا و کل را درک کند. دانش اجزا کافی نیست، دانش کل به عنوان یک کل کافی نیست. بنابراین اصل کاهش با اصلی جایگزین میگردد که ارتباط کامل جزء ـ کل را درک میکند. اصل تفکیک و تمیز باید با اصلی جایگزین گردد که تفکیک را حفظ نماید اما تلاش نماید تا ارتباط را شکل دهد. جبرگرایی فراگیر باید با اصلی جایگزین گردد که ارتباط نظم، بینظمی، و سازمان رادرک کند (مورن، 2006: 6).
الهادف ـ جونز (١٣93: 100) نیز بیان میکند که معرفتشناسی دکارتی پدیدههای پیچیده را با تحلیل اجزای سازندهشان فروکاسته و آنها را ساده، مطلق و عینی میپنداشت، معرفتشناسی مبتنی بر پیچیدگی، پدیدهها را به مثابه بخشی از یک ساختار روابط میداند. الهادف ـ جونز در تایید گفته خود به این سخن باشلار اشاره میکند که «ایده سادهای وجود ندارد، زیرا ایدههای ساده همواره در نظام پیچیدهای از اندیشهها و تجارب قرار داشته و مورد فهم واقع میشوند». میتوان چنین استنباط نمود که معرفتشناسی پیچیدگی، از اندیشه فیلسوفانی نظیر پاسکال و باشلار پیروی میکند.
به عبارت دیگر، بخش عمده خطای سادهگرایان در تقلیل شناخت یک پدیده، به شناخت اجزای مجزای آن است. متفکران پیچیدگی یادآور میشوند که آنچه موجب پیچیدگی پدیدهها میشود، تنها اجزای تشکیلدهنده یک پدیده نیست، بلکه روابط میان اجزا و تعامل و روابط میان عناصر تشکیلدهنده یک سیستم پیچیده است که شناخت کامل آنها را ناممکن میسازد، و این همان امری است که نظریههای سادهگرایانه از آن غفلت نموده، اما نظریه پیچیدگی بر آن اصرار میورزد. به همین دلیل است که تحلیلگران، نظریه پیچیدگی را یک نظریه ارتباطی نامیدهاند. به عبارت دیگر خطای سادهگرایان این است که تنها امور سادهای را که میبینند، حقیقت تلقی میکنند. به گفته دیویس و سومارا ( ۲۰۰۸: 174) “در حقیقت انتقاد اصلی پیچیدگیگرایان به سادهگرایان این است که آنها سادگیها232 را نه تنها به عنوان الگو و مدل، بلکه به اشتباه به عنوان حقیقت امور تلقی کردهاند”. البته گرچه اندیشه پیچیدگی اصل سادگی را به چالش میخواند، اما چیزهای ساده را خوار نمیشمارد، پیچیدگی از کافی نبودن وسایل فکری ما در برابر واقعیت به خوبی آگاه است. اما هشدار نظریهپردازان پیچیدگی این است که امور سادهای که ما درک میکنیم، عین واقعیت نبوده و صرفاً برداشت ما از واقعیت میباشند.
نقد نگاه تفکیکی و سادهگرایانه دکارتی به دانش، بازتاب دیگری تحت عنوان رویکرد فرارشتهای دانش را بدنبال دارد. مورن (2006: 14) با استناد به واژه “complexus ” به معنای “آن چه در هم بافته شده”، استدلال مینماید که این واژه مهم دلالت بر آن دارد که شکستن دانش، از پیوند و زمینهای شدن ممانعت میکند. ویژگیهای سبک دانش رشتهای، ابژهها را از یکدیگر و از محیطشان جدا میکند. ضرورت زمینهای شدن بینهایت مهم است و حتی اصل دانش است. مورن از این رویکرد به عنوان انقلاب علمی یاد میکند. به گفته مورن (2006: 19) دو انقلاب علمی در قرن بیستم به وقوع پیوسته است. نخستین آن پس از ترمودینامیک بود که فیزیک خرد و فیزیک کیهانی غیرجبرگرایی و عدمتعینگرایی را نشان دادند، و با دقت روشهای مناسب برای درگیری با عدمقطعیتها را تشریح نمودند. انقلاب دوم که در نیمه دوم قرن بیستم آغاز گردید رشتهها را گرد هم آورد و بنیان مشترک میان آنها را اعاده نمود. بنیان مشترک میان انسان، حیات، و جهان قابل بازیابی است، به این معنا که یک مفهوم پیچیده قادر است در یک زمان هم انسان را از طبیعت تمیز
