
شد مورن به عنوان یکی از نظریهپردازان معاصر پیچیدگی (1379: 82) نیز از همین سه ویژگی، تحت عنوان اصول زمینهساز پارادایم پیچیدگی یاد میکند: اصل همبستگی پیچیدهی عنصرها، اصل بازگشت سازمانی (حلقه بازگشتی)، و اصل هولوگرام. محمدی (1939) نیز از واقعگرایی انتقادی پیچیده، علیت پیچیده، و تعینگرایی ساختاری به عنوان مولفههای پارادایم پیچیدگی نام میبرد. در مجموع به نظر میرسد تعابیر فوق، دربرگیرنده برداشتهای مشابهی از مبانی فلسفی این ایده باشند.
2-8- مبانی شناخت شناسی
مبانی شناخت شناسی به پرسش از چیستی دانش، چگونگی حکایت علم از عالم خارج، و به محدوده، میزان و توان دانش بشری میپردازد. به همین دلیل تبیین مبانی شناختشناسی نظریه پیچیدگی مستلزم مطالعه ایدههای متفکران برجسته نظریه در ارتباط با چنین پرسشهایی میباشد. پیش از این به غلبه ایده تفکیک دکارتی مبنی بر تفکیک ذهن و عین بر علم و فلسفه غرب اشاره شد. بر این اساس، تصور غالب از دانش چنین بود که دانش چيزي جز نقشه برداري با حفظ تمايز از عين به ذهن نیست و كشف علمي يك فرآيند خلاق نيست، بلكه صرفاً يك «پردهبرداري» از تمايزاتي است كه منتظرند كه مشاهده شوند (هیلاین، 1996: 5).
نظریهپردازان پیچیدگی با نقد نگاه تفکیکی به عین/ ذهن، ادعا میکنند که دانش ماهیتی زمینهای دارد. پریگوژین و استنجرز (1984) بر ماهیت زمینهای بودن222 دانش تأکید میکنند و مدعیاند که علم باید از حالتی که در آن یک مشاهدهگر میتواند واقعیت فیزیکی را از بسترش جدا کند (اثباتگرا)، به نوعی درک علمی جدید تغییر کند که در آن حالت نیز عالم درون جهان مشاهده شده قرار میگیرد. این صاحبنظران چنین درک نوینی را «مفهوم برداشتی جدید از عینیت»223 مینامند (دانایی فرد، ۱۳۸۵: ۱۹۴).
بنا به گفته مورن (١٩٨۶) مهمترین مشکلِ علوم طبیعی، از جمله علوم شناختی این حقیقت است که آنها خودشان را بر اصل انفصالی بنا نمودهاند که سوژه (فرد داننده) را در بیرون از ابژه (اینجا دانش) نگاه میدارند، به عبارتی علوم، افراد داننده را از دانش خودشان دور نگاه میدارند (براویز، ٢٠٠۴: 4). حال آن که تفکر پیچیدگی ما را وادار میکند که ببینیم چقدر در پدیدههایی که با آنها مواجه میشویم دخیل هستیم. تفکر پیچیدگی کمک میکند چیزها را درک کنیم، در حالی که خودمان بخشی از همان چیزهایی هستیم که میکوشیم درکشان کنیم. این نشان میدهد که ما هرگز نمیتوانیم درک عینی از چیزی که خودمان بخشی از آن هستیم داشته باشیم. پیچیدگی بیان میکند که به جای کنارهگیری از دنیا، باید در کشف دنیا دخیل باشیم و دخیل / همدست بودنمان را تائید کنیم (دیویس و سومارا، ۲۰۰۸: 174).
کافمن و روسلر224 به وضوح از ضرورت دانشی سخن میگویند که دانشمندان را از دنیایی که در آن زندگی میکنند، جدا نمیکند. این امر ما را وادار میکند که بپذیریم دانش زمینهای است (مورکل، 2012: 175). نظریههای پیچیدگی ادعا میکنند که دانش سیستمهای پیچیده به دلیل محدودیتها در پیشبینی و تعمیم الگوهای رفتاری آن، زمینهای است. دلالتهای هستیشناسانه و شناختشناسانه نظریه پیچیدگی منجر به حمایت از آن دسته نظریههایی میگردد که تصور میکنند دانش سیاسی زمینهای است و تعمیمپذیری آن محدود شده است (همان، 169). بای و باناک (2006: 11) تعبیر دانش مشارکتی را برای توصیف دانشی که در متن خود دیده میشود، بکار میبرند. آنها بیان میکنند جنبه کلیدی دانش مشارکتی225، یا اجماعی226، این است که “موضوع دانستن” در متن جایگزین میگردد. داننده بخشی از آن چیزی است که قرار است شناخته شود، و مشاهدهگر بخشی از مشاهده شده است. دانش زمینهای، مشارکتی و یا اجماعی، در واقع به اصل همبستگی پیچیده عناصر که در مبحث مبانی هستیشناختی نظریه پیچیدگی مطرح گردید، اشاره دارد. از این معنا تحت عنوان مقارنه شناسنده و دانش نیز یاد میشود که از مبانی کلیدی معرفتشناسی این نظریه محسوب میگردد.
اسبرگ و همکاران (1393: 289-288) به گونهای دیگر زمینهای بودن دانش و به عبارتی مقارنه شناسنده و دانش را در حیطه معرفتشناسی توصیه مینمایند. آنان معرفتشناسی که بر مبنای انفصال ابژه و سوژه بنا شده را معرفتشناسی بازنمودگرا227 مینامند که بر اساس آن دانش ما جهانی را بازنمایی میکند که مجزا از دانش ما است. اما بر اساس نظریه پیچیدگی، «دانش» و «جهان» را نباید به عنوان سیستمهایی مجزا تلقی کرد که به نحوی ناگزیر از مطابقت با یکدیگرند؛ بلکه آنها را باید بخشی از همان سیستم پیچیده در حال رشد تلقی نمود. پیچیدگی، نوعی معرفتشناسی زمانمند228 را پیشنهاد میکند که به طور ضمنی میگوید جستجوی دانش برای این نیست که بتوانیم در شرایط موجود شناخت دقیقتری از واقعیت تکمیل شده به دست آوریم. پیچیدگی فینفسه بدیلی «نوپدیدگرا» برای معرفتشناسی بازنمودگرا پیشنهاد میکند. از منظر سیستمهای پیچیده، راهحلهای نهایی وجود ندارند، بلکه فقط تعاملات مداوم منجر به تعاملاتِ (و راهحلهای) بیش از پیش پیچیده میشوند.
به گفته اسبرگ و همکاران ما نه با مشاهده خنثی، بلکه با مداخله فعال «دانش کسب میکنیم». ما هرگز نمیتوانیم به واقعیت «برسیم»، زیرا هر موقع در این مسیر حرکت میکنیم، موقعیت پیچیدهتری برای خودمان خلق میکنیم. طبق واژگان پیچیدگی، میتوان گفت که دانش از تبادل ما با محیطمان نوپدید میشود و به همان محیط بازخورد میدهد، یعنی ما نمیتوانیم دربارة محیطمان، یکبار و برای همیشه، دانش بهدست آوریم. زیرا در عمل، ما دانش را میآفرینیم، و در آفریدن آن، یاد میگیریم به گونههای متفاوتی عمل کنیم و در عمل به گونههای متفاوت، موجب وقوع دانش جدیدی میشویم که جهانمان را تغییر میدهد و باعث میشود بهگونهای دیگر عمل کنیم (همان: 299-297).
بدین ترتیب پرسش مهم دیگر مبانی شناختشناسی این است که آیا از منظر نظریه پیچیدگی، ما میتوانیم به اشیا معرفت داشته باشیم یا نه؟ همان گونه که در مبحث مبانی هستیشناسی عنوان شد، نظریه پیچیدگی همانند برخی نظریههای معاصر، واقعیت را امری پیچیده و غیرقطعی و فهمناپذیر توسط بشر تصور میکند، اما نتیجه این پیچیدگی را منتفی دانستن شناخت و به عبارتی رها نمودن شناخت نمیداند، بلکه با پذیرش محدودیت شناخت، راه را برای تنوع برداشتها از واقعیت هموار میسازد. رادفورد229 (١٣93: 201) در این رابطه چنین مینویسد:
“دیدگاهی که نظریه پیچیدگی ارائه میدهد ثابت بودن واقعیت را با شک و تردید مواجه میسازد. نظریه پیچیدگی، ضمن قبول ضرورت نوعی تطابق نظری در ارتباط با صدق، به انگاره میزانی از تجانس میان واقعیتی که توصیف و تبیین میشود، و گزارههایی که درباره واقعیت بیان میشوند، توجه دارد. نظریه پیچیدگی تعداد تقریباً نامحدود قسمتها و طبقهبندیهای پدیدهها را به رسمیت میشناسد. علاوه بر این، ماهیت پویا و غیرخطی تعاملات میان موضوعات این تقسیمات و طبقهبندیها، تغییر پیوسته و حوزه مطالعۀ نامتعین را نیز میپذیرد. بدینترتیب، هم تحلیلهای مفهومی که بر اهمیت تطابق به مثابه منبع صدق را مورد تأکید قرار میدهند و هم فنآوری اجتماعی اثباتگرایانه مرتبط با آن، تضعیف میشوند”.
قاعده محدودیت شناخت، ایدهای است که از دو قرن پیش متفکرانی مانند کانت به آن توجه داشتهاند. مورن (2006: 16) با اشاره به تاثیر ایدههای کانت بر شکلگیری تفکر پیچیدگی اظهار میکند که کانت به ما نشان داد که ضروری است برای شناخت دانش، امکانات و محدودیتهای آن را بشناسیم. در چند دهه اخیر اندیشمندان پیچیدگی این یافته مهم را بیش از پیش مورد بحث و بررسی قرار دادهاند. نظریهپردازان پیچیدگی با طرح محدودیتهای شناخت، رویای دستیابی به دانش مطلق را به چالش خوانده و از علمی نوین سخن به میان آوردهاند. جییر (2003: 14) معتقد است که پیچیدگی/ آشوب امکان نوعی علم گیرا و دلنشین را فراهم میکند که متکبرانه مدعی دانشی مطلق به عنوان بنیانی برای برنامههای اجتماعی نیست، بلکه در واقع با فروتنی پیرامون پیچیدگی دنیایی است که با باور ارزشمند استعداد موجودات بشری برای انجام امور در باره آن همراه است. از منظر نظریهپردازان پیچیدگی، پذیرش محدودیت ابزارهای شناخت بشری، نه تنها مانعی در راه پیشرفت علم محسوب نمیشود، بلکه ذهن انسان را به فراتر از دیدهها و شنیدههایش سوق میدهد.
مورن متفکر اندیشه پیچیدگی به وضوح به ضرورت محدودیت شناخت اشاره مینماید. وی دریافت که بزرگترین دستاورد قرن بیستم قاعده محدودیت شناخت است. مورن که از نوعی شناختشناسی باز حمایت میکند، اعلام مینماید: “در این زمانِ شناختشناسی مملو از قوانین، شناختشناسی دیگر یک موضوع راهبردی نیست که کنترل مطلق بر کل دانش داشته باشد، که هر نظریهی مخالفی را رد کند، و ادعای انحصارِ صدق و در نتیجه حقیقت را داشته باشد. شناختشناسی، موقعیتی است که در یک لحظه هم غیرقطعی و هم گفتگویی است” (براویز،٢٠٠٤: 6). مورن (1379: 105) در توضیح معرفتشناسی پیچیدگی مینویسد ایده پیچیدگی در خود حاوی عدم امکان یگانه کردن، عدم امکان به پایان رساندن، سهمی از بییقینی، سهمی از قطعیتناپذیری و پذیرش نهایی با امر توصیفناپذیر است. با این همه این به بدان معنا نیست که پیچیدگی مورد نظر من با نسبیگرایی مطلق و شکآوری فایرابندی یکی است. پیچیدگی از دید من چالش است و نه پاسخ. من در جستوجوی امکان اندیشیدن از رهگذر درهمتنیدگی ( یعنی واکنشهای متقابل بیشمار)، و از رهگذر بییقینیها و تناقضهایم.
به همین دلیل مورن ترجیح میدهد در همان حالی که گفتمان ترکیبی رویکردهای سنتی علمی را بکار میگیرد، اگر آنها غیرعملیتر بودند، قادر به سرپیچی از آن مفروضات باشد. پس اندیشه پیچیده با طرح محدودیت شناخت، در واقع تفکر چالشها را به جای ارائه راه حلها پیشنهاد میکند (الهادف، 2008). مورن (1383: 21) در همان حال که از محدودیت شناخت سخن میگوید، اما تاکید میکند که شناخت مسائل کلیدی جهان، هر چقدر نامطمئن و دشوار باشد، باید با علم به ناتوانی شناختی انجام گیرد.
دال (2012) نیز ضمن پذیرش محدودیت شناخت، بر ضرورت شناخت تاکید میکند. باور وی چنین است که نظریه پیچیدگی با پرداختن به حیطه “محدودیتهای اندیشه بشری”، ما را قادر میسازد تا امکانات مشاهده نشده در هر موقعیت طبیعی را به عنوان عامل بالقوه خلاق به رسمیت بشناسیم. وی با سخن گفتن از تجارب ناتمام این چالش دایمی را یادآور میشود که هر تجربه کیفی با فرهنگ ما، زبان، و تجارب گذشته ما محدود و مهار شده است. پس هر آنچه که مطالعه میکنیم، تجربه میکنیم، و به طور خلاصه عرضه میکنیم، همواره ناتمام230 و برای بازبینی، تحول، و تفسیر آینده باز و گشوده است. به عبارتی ما همانند سایر انسانها نیازمند یک واقعیت یا چشماندازی هستیم که در آن پیوسته برای فرجام و انتها تلاش میکنیم، اما سخت امیدوار هستیم (حتی دعا میکنیم) که هرگز به آن دست نیابیم.
بازتاب صریح ایده محدودیت شناخت، پذیرش خطا در یافتههای بشری است. مورن و همکاران ( ۱۳۸۷: 13) استدلال میکنند از آن جایی که افکار بازتاب واقعیات نیستند، مستعد ایجاد خطا هستند. پیدایش فکر حقیقت، به خطا شدت میبخشد، زیرا کسی که باور دارد به حقیقت راه یافته است، به خطاهایی که در سیستم افکار او میتواند وجود داشته باشد بیتوجه میشود و البته آنچه را که با حقیقت او مغایر باشد، دروغ یا خطا خواهد نامید. خطای بنیادی، خطای در انحصار داشتن حقیقت است. پذیرش امکان خطا در یافتههای بشری، باوری است که انحصاری نمودن حقیقت را به چالش میخواند. باید توجه نمود که خطا، حقیقت را تغییر میدهد، ولی آن را نابود نمیسازد؛ منظور انکار حقیقت نیست، بلکه بیان این نکته است که مسیر حقیقت، تلاش و جستجوی بیپایان است. مسیرهای حقیقت از تلاش و خطا میگذرد. مورن (1379: 133) در تایید ایدهاش به این سخن پاسکال استناد
