
تاثیرگذار بر نظریه پیچیدگی است که دیویس و سومارا (۲۰۰۸ : 165) این نظریه را بیشتر یک “میان نظریه “126 میدانند تا یک نظریه ـ یعنی نظریه پیچیدگی با این برداشت مطرح میشود که چندین نقطه اشتراکی بین چندین نظریه بسیار متفاوت وجود دارد. همچنین موریسون (2010: 386) عنوان میکند بهتر است به جای این که پیچیدگی را یک نظریه بدانیم، آن را مجموعهای از چالشها، طرحها، و جایگزینها بدانیم، چالشهایی نظیر غیر- خطی، مشکلات پیشبینی، جایگزینها برای پوزیتویسم، معضل نسبیتگرایی، جدایی ناپذیری داننده و دانش، مشکلات کاهشگرایی، رویکردهای تحلیلی – اتمی به علم، چگونگی رسیدن و درک نوپدید به واسطه خود – سازمان، تعامل و ارتباط درونی میان عناصر در شبکه حیات، چگونگی تبیین تغییر و تحول با استفاده از قوانین ساده. با این وجود، برخی صاحبنظران رشتههای مختلف به پیچیدگی به عنوان یک نظریه نگریستهاند و به دلایل مختلف بر اهمیت این نظریه تاکید دارند. در هر صورت آنچه در وهله نخست اهمیت قرار دارد این است که به جای جدال بر سر نظریه یا پارادایم و یا اندیشه دانستن پیچیدگی، به چالشها و ایدههای پیچیدگی بها دهیم و ایدهها و نقدهای آن را جدی بگیریم.
الهادف ـ جونز (١٣93: 113) اهمیت نظریههای مرتبط با پیچیدگی را در توان رهاییبخشی قابل توجه آنها میداند و معتقد است این نظریهها به تجدیدنظر در معنای نقد اجتماعی و فلسفی کمک میکنند.گرایشهای نوپدید پیرامون این مجموعه پژوهشی، خواستار تجدیدنظر در چندگانگی رشتهها با به چالش کشیدن مشروعیت معرفتشناختی آنها هستند (مورن، 1999). با پدید آمدن رویکردهای نوسنجی، شیوههای تلفیق اَشکال نامتجانس دانش و روشهای عبور از تفکیک نهادی، بدون گرفتار شدن در دام التقاطگرایی یا نسبیگرایی، دوباره مورد بحث قرار میگیرند.
مورن (1379: 133) که از اندیشه پیچیدگی سخن میگوید، شکلگیری این اندیشه را چنین توصیف میکند: “اندیشه پیچیدگی را میتوان ساختمانی با طبقههای متعدد به شمار آورد. در طبقهی همکف سه نظریه اطلاعات، سیبرنتیک و سیستمها جا دارد. در طبقهی دوم اندیشههای فون نویمان127، فون فورستر128، آتلان و پریگوژین در مورد خود ـ سازماندهی قرار دارد. و من میخواهم سه اصل همبستگی پیچیده عنصرها، اصل تکرار و اصل کل در جزء و جزء در کل را به این ساختمان بیفزایم.” در مورد سه اصلی که مورن به این اندیشه میافزاید در فصل مبانی نظریه توضیح داده میشود، اما این سخن مورن حاکی از آن است که پیچیدگی، اندیشهای است که به مرور زمان و تحت تاثیر اندیشهها و نظریههای فوق شکل گرفته است.
با توجه به توضیحات فوق ضرورت دارد برای آشنایی دقیقتر با این نظریه، به برخی از نظریههای مهم تاثیرگذار بر نظریه پیچیدگی اشارهای مختصر داشته باشیم.
2-4- نظریههای تاثیرگذار بر نظریه پیچیدگی
2-4-1- نظریه کوانتوم
بسیاری از اندیشمندان بر این باورند که مباحث فیزیک کوانتوم نقش تعیینکننده در شکلگیری مفاهیم پیچیدگی مانند سطوح مختلف واقعیت و عدمقطعیت، علیت غیرخطی، جداییناپذیری ذهن و عین و ارتباط بازگشتی میان آنها و پذیرش ابهام و تناقض در امور داشتهاند. منسفیلد (٢٠٠٣: 2) یکی از نظریهپردازان نظریه پیچیدگی در مدیریت آموزشی، این نظریه را عصاره نظریه کوانتوم دانسته و مینویسد: “پیچیدگی از مفروضات اتمی گرفته شده است. فیزیک نیوتنی نمیتواند به طور کامل واقعیت دنیای طبیعی را توصیف کند. نظریه مکانیکی ـ سلسله مراتبی نیمی از واقعیت را به تصویر میکشد. دنیای طبیعی اغلب در سیر تحولی خویش غیرخطی است و شامل سیستم بازخورد حلقه دوگانه است که آشفتگی را تقویت میکند و به ساختارهای ناپایدار فرصت استمرار میدهد”.
پریگوژین (1997: 107) استدلال میکند که مکانیک کلاسیک علمی است که بر باور ما از توصیف طبیعت جبرگرا و برگشتپذیری زمان بنا شده است. ما باید با قوانین نیوتن گلاویز شویم، مکانیک کلاسیک باید گستردهتر شود. به گونه اعجابآمیزی بیثباتی نیز مستلزم گسترش مکانیک کلاسیک است. ما باید مطابق با جهان باز و متحولی که بشر در آن زندگی میکند، در قاعدهمندی قوانین فیزیک تجدیدنظر کنیم. مکانیک کوانتوم، اعتبار مکانیک نیوتنی را به اتمها و ذرات اولیه محدود و منحصر میکند. نسبیت نشان میدهد که مکانیک نیوتنی زمانی که با انرژیهای زیاد و کهکشان نیز سروکار دارد، میبایست اصلاح شود.
نظریه کوانتوم نشان میدهد که ما نمیتوانیم جهان را به کوچکترین واحدهای مستقل موجود تجزیه کنیم. آن چه که ما از ماده فهمیدهایم این است که طبیعت نمیتواند هیچ “واحد ساختمانی بنیادی” را به ما نشان دهد، بلکه بیشتر یک شبکه درهمتنیده از ارتباطات میان بخشهای مختلف یک کل را نشان میدهد. هر گاه ما با ماده واقعی سروکار داریم، دیوار دکارتی میان من و جهان، میان مشاهدهگر و مشاهدهشده نمیتواند ایجاد شود. در فیزیک اتمی، ما هرگز نمیتوانیم در باره طبیعت چیزی بگوییم، بدون این که همزمان در باره خودمان سخن بگوییم (پریگوژین، 1976: 78).
هایزنبرگ (۱۳۷۰: 29) با کشف نامعادلههای مشهورش در ارتباط با عدمقطعیت در نقد فیزیک کلاسیک چنین نوشت: “مفاهیم فیزیک کلاسیک، زبانی که ما به وسیله آن سازگاری تجربههای خود را توصیف و نتایج آن را بیان میکنیم را شکل میدهد. با این همه کاربرد این مفاهیم در روابط عدم قطعیت محدود است. ما باید این قلمرو محدود کاربرد مفاهیم کلاسیک را به هنگام بکار بردن آنها در خاطر داشته باشیم، اما نمیتوانیم و نباید بکوشیم که آنها را بهبود بخشیم». هایزنبرگ با اذعان به اینکه نظریه کوانتوم بنیادیترین تغییرات در باب مفهوم واقعیت را پدید آورده، چنین استدلال مینماید: “نظریه کوانتومی به ما یاد داده که هر کجا مفاهیم مکانیک نیوتنی را بتوان برای توصیف حوادث در طبیعت بکار برد، قوانینی که بوسیله نیوتن صورتبندی شدهاند دقیقاً صحیح هستند و نمیتوانند اصلاح شوند. اما پدیدهای الکترومغناطیسی را با مکانیک نیوتنی نمیتوان به اندازه کافی توصیف کرد” (همان: ۹۴).
یکی از اصول فیزیک کوانتوم “اصل مکملیت” بوهر129 است که میتوان اصل همبستگی پیچیده عنصرها (که در فصول بعدی به آن اشاره میشود) را بهترین شکل تعمیم یافته آن دانست. بوهر در توضیح اصل مکملیت میگوید: «هر استفاده مشخص از مفاهیم کلاسیک، کاربرد همزمان مفاهیم کلاسیک دیگری را که در زمینهای دیگر به همان اندازه ضرورت دارند، غیرممکن میسازد». بوهر سعی میکند مکملیت را در مواردی مانند مکملیت ذهن و موضوع مورد شناسایی تعمیم دهد (محمودزاده، ۱۳۹۱: 5). هایزنبرگ (۱۳۷۰: 29) نیز به اصل مکملیت در نظریه کوانتومی اشاره نموده و مینویسد: «نظریه کوانتومی آن گونه که بوهر آن را ارائه نموده، این نکته را از حکمت قدیم به ما یادآور میشود که به هنگام تحقیق در هماهنگی موجود در حیات، هرگز نباید فراموش کرد که در دوام وجود ما، خود هم بازیگریم و هم تماشاگر. این قابل فهم است که در رابطه علمی ما با طبیعت، فعالیت خودِ ما بسیار مهم شود».
مکمل بودن ذهن و عین یکی از مباحث مهم شناختشناسی نوین است. محمودزاده (۱۳۹۱: 6) مینویسد که در آراء فلسفی شارحان مکانیک کوانتومی، همبستگی عین و ذهن گاه به عنوان یک اصل جداگانه و گاه به عنوان یکی از پیامدهای اصل مکملیت ذکر شده است. به گفته هایزنبرگ مفهوم اعیان مادیی که به کلی از نحوه مشاهده ما مستقل باشند، چیزی جز یک تصور انتزاعی نیست و در طبیعت در برابر آن چیزی وجود ندارد. در فلسفه آسیایی و ادیان شرقی به مفهوم مکمل این تصور برمیخوریم. یعنی مفهوم شناسانده محضی که هیچ چیزی برای شناسایی در برابر [خود] ندارد. شاید در آینده مجبور شویم که میان این دو حد، راه میانهای را انتخاب کنیم و شاید نقشه این راه را اصل مکمل بودن بوهر ترسیم کند.
پذیرش “ابهام” که یکی از مفاهیم مطرح در نظریه پیچیدگی است، نیز ریشه در ایده کوانتومی دارد. به گفته هایزنبرگ ما ناگزیریم به زبان تمثیلها و تعبیرهایی سخن گوییم که منظورمان را درست بیان نمیکنند و نیز گاه نمیتوانیم از چنگ تناقض بگریزیم. با این حال تعابیر به ما کمک میکنند که هر چه بیشتر به واقعیات امور، که وجودشان را نمیتوان انکار کرد نزدیک شویم. ابهامی که هایزنبرگ از آن سخن میگوید، ابهامی است که در پیچیدگی وجود دارد و آن روشنی منطقی که پوزیتویستها معتقدند بدان رسیدهاند چیزی نیست غیر از سادگی مثله کننده و فروکاهنده (همان: ۸).
بنابراین مفاهیمی چون عدمقطعیت، اصل مکملیت، پذیرش ابهام و تناقض، همه از مفاهیمی محسوب میشوند که حکایت از تاثیر نظریه کوانتوم بر نظریه پیچیدگی دارند.
2-4-2- نظریه سیستم ها
نظريه عمومي سيستمها توسط برتالالنفي130 (1973) مطرح گردید. وی دریافت سيستمهاي زنده در ذات خود باز هستند. هر سيستم محيطي دارد كه از آن با مرزهايي جدا ميشود. زير سيستم يا جزء نبايد يك عنصر مستقل لحاظ شود، بلكه به عنوان شكل خاصي از ارتباط است كه ورودي را به سمت خروجي هدايت ميكند. در اين حالت هستيشناسي كاملاً متفاوت از نوع نيوتني آن حاصل ميآيد که واحدهاي ساختماني واقعيت، به جای ذرات مادي، ارتباطهاي انتزاعي و نظامهاي پيچيدهاي هستند كه با هم شكل پيدا ميكنند و نوع جديدي از شاخصه نوپديد را تعريف ميكنند (هیلاین و همکاران، 2007: 10).
برخی مفاهیم نظریه سیستمها مانند نگرش سیستمی به پدیدهها، متشکل دانستن هر سیستم از عناصر و اجزایی که با یکدیگر در تعامل هستند، و همچنین ارتباط هر سیستم با عوامل محیطی از جمله مواردی هستند که در شکلگیری ایده پیچیدگی نقش موثر داشتهاند. اما میان این دو نظریه تفاوتهایی نیز وجود دارد. به زعم هیلبرت ـ دیویس131(2000: 142) بر اساس نظریه عمومی سیستمها، تعادل حالت مطلوب است. برخلاف آن نظریه پیچیدگی بر این باور است که دنیای واقعی کمتر با تعادل کار میکند. در نظریه سیستمهای عمومی، مرزها بخشهای سیستم را معین میکنند و در ساختارشان تثبیت میشوند، گرچه سطح نفوذپذیری یا جریان اطلاعات میتواند تغییر کند. در سیستمهای پیچیده مرزها به طور مداوم در حال تغییر و همیشه با تبادلات اساسی میان درون و بیرون نفوذپذیر هستند. بنابراین از جمله تفاوتهای این دو نظریه نامطلوب دانستن تعادل و تغییر مداوم مرزها از دیدگاه نظریه پیچیدگی میباشد.
2-4-3- نظریه ساختارهای اتلافی
نظریه ساختارهای اتلافی توسط پریگوژین مطرح گردید. پریگوژین و استنجرز (1984) اصطلاح “ساختارهای اتلافی” را ابداع نمودند. به گفته پریگوژین (1997: 60) قانون دوم ترمودینامیک بر اساس نوعی عدمتعادل بنا شده است. پریگوژین و استنجرز ( 1984: 143) استدلال میکند: “ترمودینامیک کلاسیک به مفهوم “ساختارهای متعادل” مانند کریستالها منتج میگردد. سلولهای بنارد132 نیز ساختار هستند، اما ساختارهای یک ماهیت کاملاً متفاوت میباشند. به همین دلیل ما مفهوم “ساختارهای اتلافی” را نشان دادهایم تا در چنین موقعیتی بر ارتباط تنگاتنگ و متناقضگونه میان ساختار و نظم از یک سو، و اتلاف و هدر رفتن از سوی دیگر تاکید کنیم. تعامل یک سیستم با دنیای خارج، و دربرگرفتن شرایط غیرمتعادل، ممکن است که از این طریق منجر به نقطه آغازین شکلگیری حالتهای پویای نوین ماده گردد.”
یک سیستم نامتعادل ممکن است به خودی خود به نوعی حالت پیچیدگی فزاینده133 متحول گردد. نظمی که مشاهده میکنیم، پیامد فرایندهای بازگشتناپذیر است، و نمیتوان در حالت تعادل به آن دست یافت. هر گاه ماده ” دور از تعادل”134 باشد، مستلزم ویژگیهای نوینی است که در آن نوسانات و بیثباتیها هنجار و طبیعی به شمار میآیند (پریگوژین، 1997: 64). از نظر پریگوژین، عدمتعادل، منبع آفرینش است. در سیستم بسته، ماشینی، و متعادل (موتور حرارتی) از عدمتعادل و بینظمی اجتناب میشود، آن را کاهش داده و خنثی میسازد؛ اما در سیستم باز و متعادل (خود حیات)، بینظمی منظم، منبع مهمی برای آفرینش است (دال، 1393: ۲۶۲).
2-4-4- نظریه
