
عمومي بايد علم را گرهگشاي مشکلات جامعه و مديريت علمي را بهترين ابزار براي حل آن مشکلات بداند.مردم بايد از نظر فرهنگي به اين باور رسيده باشند که هر پديدهاي، علت يا عللي دارد، که قابل کشف است و کشف آنها هم با روش علمي ميسر است.جامعه وقتي نظريه علمي را درست و منطقي يافت تعصبات غير علمي را رها مينمايد و باورهاي ناسازگار و مزاحم با اين بينش زدوده ميشوند. با حاکميت نگرش علمي بر فرهنگ جامعه، همه درک خواهند نمود که انجام کارهاي بزرگ و زيربنايي در تمامي عرصههاي اقتصادي، احتماعي، سياسي و فرهنگي مستلزم زحمت و تلاش همراه با بردباري علمي است.
دانشگاه از عمدهترين مراکزي است که قادر است چنين روحيه فرهنگي را به جامعه منتقل نمايد نسل جوان جامعه، پس از فراگيري آموزشهاي مقدماتي، وارد دانشگاهها ميشوند و پس از گذشت چند سال و فراغت از تحصيل در بخشهاي مختلف جامعه مشغول فعاليت ميشوند.حال، اين نيروي عظيم، اگر با فرهنگ علمي رشد و نمو نموده باشد و اين فرهنگ را«دروني»نموده باشد، در مقام عمل، تئوريها و نظرهاي علمي را به کار خواهد گرفت در غير اينصورت، دانشجو پس از فراغت از تحصيل، از مطالعه، پژوهش و تفکر علمي فارغ ميگردد و لذا تحصيل او منجر به کسب مدرکي بي حاصل خواهد شد.
از اساسيترين گامهايي که دانشگاه در اين زمينه ميتواند بردارد، بومي نمودن علم در کشور است.به دليل اينکه دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالي از سرزمين غرب نشأت گرفتهاند، طبيعي است که ساختار اين مراکز با فضاي فرهنگي-اجتماعي خود غربيان متناسب باشد، و نه با جوامعي چون ايران. روايت غربي علوم و تکنولوژي براي حل مسايل کشورهاي در حال توسعه بسيار نامناسب است و دانشگاههاي جهان سوم که از کتابها، برنامههاي درسي و مطالب درسي وارد شده از کشورهاي صنعتي بهره ميگيرند تنها ميتوانند فارغ التحصيلاني تحويل دهند که براي اشتغال در همان کشورهاي صنعتي مناسباند. نتيجه نامناسب بودن آموزش علوم و تکنولوژي در کشورهاي در حال توسعه، تربيت کارشناساني است که مسايل کشور خود را نميفهمند، به آن مسايل توجه نميکنند يا خود را متعهد به حل آنها نميدانند.(رئوفي،1384)
2- فرهنگ پذيري و ايجاد و انتقال شخصيت و هويت فرهنگي به نسل جوان
در قلمرو فرهنگ،دستمايه اصلي انسان شخصيت فرهنگي اوست. اگر ملتي خودش را شايسته بداند،پيشينه پرافتخار خود را بشناسد، استعدادهاي ذاتي خود را دريابد، به ارزشمندي فکر و فرهنگ و تمدن و عقايد خويش واقف شود و بداند که در امتداد چه فرهنگ غني و پرباري قرار دارد و از چه ميراث گرانبهايي برخوردار است، نوعي«احساس شخصيت»خواهد کرد و به راحتي در مقابل هجوم بيگانه تسليم نخواهد شد؛ ولي اگر گرفتار خودکم بيني شود و در دل و جانش عقده حقارت و ضعف شخصيت وجود داشته باشد،ديگران را برفراز خويش مييابد و فرهنگ آنان را الگوي زندگي خود قرار ميدهد.
احساس شخصيت،يکي از مهمترين سرمايههاي فرهنگي يک فرد يا جامعه است که ميتواند از آن در برابر هجوم فرهنگ منحط بيگانه استفاده کند. لذا برماست که در نظام آموزشي کشور،چه در سطح آموزش عمومي و چه در سطح آموزش عالي،به جوانان خود،ارزشهاي فرهنگي و هويت فرهنگي را گوشزد کنيم و آنان را با سابقه تمدن کهن خويش که باعث اعتماد به نفس و افتخارشان خواهد شد،آشنا سازيم،زيرا نسل جوان که آيندهساز هر جامعه است،بهطور طبيعي با گذشتهاش آشنا نيست و نبايد از او انتظار داشت که به گذشتهاي که نميشناسد،افتخار کند و هويت خويش را در آن جستجو نمايد.(محمدنژاد،1387)
دانشگاه يکي از عاليترين نهادها براي ساده کردن،پالايش و برگزيدن جنبه هايي از ميراث فرهنگي است که شايستگي تداوم را دارند. از نظر ديويي منظور از ساده کردن آنستکه نهاد آموزشي،يا درواقع برنامه ريزان درسي ومربيان در مقام نمايندگان اجتماع،عناصري از ميراث فرهنگي را برگزينندو پيچيدگي آنها را از طريق طرح ريزي واحدهاي آموزشي به صورتي که باسطح رشد و آمادگي فراگيران مناسب باشند کاهش دهند. نهادآموزشي به مثابه عامل پالاينده، عناصري از ميراث فرهنگي را که موجب رشد و توانمندي فرد و جامعه ميشود انتخاب ميکنند و عناصري را که در خور چنين رشدي نيست کنار مينهند (پاکسرشت،1383)
دانشگاه در عين حال که به انتقال ميراث فرهنگي ميپردازد در صدد بازسازي آن نيز برمي آيد تا نيازهاي زمان حال را برآورده سازد و امکان تعامل فرهنگ بومي و منطقه اي با فرهنگهاي ديگر را به گونه اي طبيعي ومنطقي فراهم ميکند. دانشگاه بايد با معارهاي علمي مبتني بر ايدئولوژي جامعه براي ارزشيابي و اصلاح ميراث فرهنگي اقدام نمايد. آنچه را مطلوب و ضروري شناخته به نسل جديد بياموزد و موارد نامطلوب و غير ضروري را از ميراث فرهنگي حذف کند. (رشیدی،1389)
جامعهاي که هويت فرهنگي ندارد، هيچگاه قادر نخواهد بود پايههاي توسعه مناسب جامعه خود را پيريزي نمايد.اصولا«يکي از اهداف توسعه فرهنگي، افزايش و غنا سازي هويتهاي فرهنگي جوامع ميباشد، چرا که فرهنگ افراد را از جامعه آنان نميتوان جدا دانست.دانشگاهي که قادر نباشد در جهت پالايش و غنا سازي هويت فرهنگي جامعه نقشي را ايفا نمايد، مسلما توانايي آموزش و پرورش نيروهاي متخصص مورد نياز جامعه را نخواهد داشت و اگر در اين راه توفيقي به دست آورد، نيروهاي متخصص جذب فرهنگي ميشوند که متناسب با تخصص آنها باشد.پديده فرار مغزها نمونه بسيار گويايي است که نشان ميدهد دانشگاههاي جامعه ما و ساير کشورهاي در حال توسعه، نتوانستهاند فرهنگ ملي و ميراث تاريخي گذشته جامعههايشان را در کنار آموزش علم و تکنيک به نسل جوان انتقال دهند.(رئوفي،1384)
3- دانشگاه اسلامي؛ راهبرد توسعه فرهنگي
دانشگاه اسلامي،دانشگاهي است که تحصيل علم را وسيلهاي براي اعلاي کلمه توحيد و ارتقاي جامعه اسلامي قرار دهد و فضاي آن معطر به ايمان ديني باشد؛ دانشگاهي که علاوه بر توجه عميق و بنيادي به تحصيل علم و تخصص، تعهد واخلاق اسلامي را به مرتبه عالي برساند و به«مواضع و اخلاق انساني»که در فطرت اوست،توجه کند؛ محل پرورش انسانهاي مستقل،آزاد متعهد به آباداني و سرافرازي کشور و اصول اعتقادي مردم آن و هدفدار باشد؛ دانشگاهي که بتواند متخصصان و محققاني را پرورش دهد که خود را وقف خدمت به انسان و انسانيت و کشور کنند و با عشق و علاقه در خدمت همنوعان خويش بکوشند و منافع اجتماعي را منافع شخصي تلقي نمايند و برمفاخر و مآثر ملي و فرهنگي خود براي کسب استقلال فکري و خروج از زندان وابستگي به غير، تکيه کنند.(محمدنژاد،1387)
2 – 17 – مسائل و مشکلات فرهنگي
در سنت کلاسيک علوم اجتماعي مسائل فرهنگي در چارچوب مسائل اجتماعي بررسي شده است (طالبي، 1385).
مرتون معتقد است که به طور کلي يک مشکل زماني بروز ميکند که ميان آنچه در جامعه هست و آنچه مردم ميپندارند بايد باشد، اختلافي اساسي وجود داشته باشد. بنابراين، از آنجا که واقعيات و هنجارهاي اجتماعي جوامع مختلف از هم متفاوت است و به مرور تغيير ميکند، مشکلات اجتماعي نيز در نظامهاي اجتماعي و در زمانهاي مختلف فرق ميکند و تاکنون نظريهاي جامعهشناختي که بتواند به طور جامع همهي مشکلات اجتماعي را دربرگيرد، مطرح نشده است. در بررسي مفهوم جامعهشناختي مشکلات اجتماعي بايد حداقل پنج مسئلهي مرتبط به هم را در نظر گرفت:
1- معيار اصلي مشکلات اجتماعي، اختلاف اساسي ميان معيارهاي اجتماعي و واقعيت اجتماعي؛
ميزان اختلاف کلي ميان آنچه «هست» و آنچه مردم ميپندارند «بايد باشد» بر حسب زمانها و مکانهاي مختلف فرق ميکند و دستيابي به معياري مناسب براي تعيين ميزان اختلاف ميان معيارهاي اجتماعي و واقعيت اجتماعي با دشواريهايي بيشتر روبهروست.
اختلاف ميان معيارها و رفتارها، ارزشهاي اجتماعي و معيارهاي مربوط به آن از لحاظ اهميتي که مردم به آنها نسبت ميدهند، از هم بسيار متفاوتند و همهي آنها از يک نوع نيستند. به طور خلاصه بايد گفت، هيچ توافقي که بتوان بر مبناي آن ارزيابي دقيقي از کميت تطبيقي مشکلات مختلف اجتماعي انجام داد، وجود ندارد.
2- مسئلهي منشأ اجتماعي مشکلات اجتماعي؛
تنها مسائلي که از شرايط يا فرآيندهاي اجتماعي ناشي ميشود، ميتواند به عنوان مشکلات اجتماعي قلمداد گردد. غالباً پيشنهاد ميشود که جامعه، صرفنظر از تعاريف عام آن، «علت» اساسي مشکلات اجتماعي است. به بيان دقيقتر گفته شده که اين وقايع هرطور که آغاز شده باشد، هنگامي مشکل اجتماعي تلقي ميشود که موجب اختلاف ميان معيارهاي اجتماعي و واقعيت اجتماعي گردد.
3- مسئلهي قضاوتکنندگان در مورد مشکلات اجتماعي؛
در جامعهاي متمايز و پيچيده، وفاق کامل يا حتي محدود، تنها در مورد معدودي از ارزشها، منافع و معيارهاي ثانوي رفتار وجود دارد. بنابراين، بايد بدانيم که شرايط و رفتارهاي اجتماعي يکسان، از نظر برخي مشکل اجتماعي و از نظر برخي ديگر امري خوشايند و مناسب تعريف ميشود.
4- مشکلات اجتماعي آشکار و پنهان؛
مشکلات اجتماعي به موازات ساير سطوح جامعهي انساني، هم داراي جنبهي ذهني و هم عيني است. جنبهي ذهني آن در ادراکات و ارزشگذاري مردم جامعه در رد يا تأييد اينکه چه چيز مشکل اجتماعي است، ظاهر ميشود؛ و جنبهي عيني آن، شرايط واقعي است که در آن مشکلات ارزيابي ميشود.
گذشته از مشکلات اجتماعي آشکار که شرايط اجتماعي عيني آنها، توسط کساني که مشکل را تعريف ميکنند، در تضاد با ارزشهاي اجتماعي شناختهشده است، نوع پنهان آن نيز وجود دارد که با ارزشهاي جاري جامعه در تضاد است.
5- ادراک اجتماعي از مشکلات اجتماعي؛
اين تحقيق نشان ميدهد که قضاوتهاي اعضاي جامعه راهنمايي مطمئن براي نمود عيني مشکلات اجتماعي، حتي براي خود آنان نيست. آگاهي از ارتباطات ميان نگرانيهاي خصوصي و عمومي بسيار مشکل است، لذا نميتوان چنين فرض کرد که اکثريت مردم نگرانيهايي را درک کنند که خارج از زندگيشان باشد (مرتون، 1385).
2 – 18 – مشکلات دانشجويان مهاجر
دانشجويان مهاجر دائماً ناگزير بودهاند تصميم بگيرند که در مواجه با ارزشهاي جديد و ارزشهاي بومي خودشان، کدام را انتخاب کنند، چگونه ميان آنها آشتي و همزيستي به وجودآورند و دائماً به ارزيابي و سنجش دو فرهنگ متفاوت بپردازند. اين فرايند ارزيابي، بازخواني و باز تفسير «خود» و «ديگري» ، فرايند عامي است که نه تنها براي دانشجويان بلکه چنان که ميزنسکي و کوشينسکي نشان دادهاند، تمام مهاجران به هنگام اقامت در فرهنگ جديد آن را طي ميکنند. به اعتقاد اين دو روانشناس اجتماعي، «مهاجرت يک فرهنگ دروني عميق است که در آن تعامل معنيدار که منجر به تحولات مهم عميق در هر دو سو ميشود، بين مهاجر و جامعه رخ ميدهد» (فاضلي، 1387).
بررسيهاي مختلف نشان ميدهد که ميزان تأثيرپذيري دانشجويان در زمينههاي مختلف تا حدود زيادي تابع زمينه اجتماعي و شرايط فرهنگي کشور بومي دانشجو است. دانشجويان با ذهن و ضميري خالي از هر گونه تجربه به کشور خارجي وارد نميشوند. افراد معمولاً اطلاعات و مشاهدات خود را با دانستهها و تجارب پيشين خود مقايسه و ادغام ميکنند و آن دسته از اطلاعات را بهتر و سريعتر جذب ميکنند که تناقص و تعارض کمتري با تجارب و بينشها و دانستههاي پيشين آنها داشته باشد به اعتقاد جرويس، اين امري کاملاً طبيعي است زيرا افراد تلاش ميکنند تا جهانبيني و طرز تلقي يکپارچه و هماهنگي داشته باشد (فاضلي، 1387).
در نتيجه بايد همواره اين ملاحظه را داشته باشيم که مواجهه فرد مهاجر – اعم دانشجو يا غير آن – با فرهنگ و جامعه ميزبان، تابع عوامل گوناگون است و در مرحلههاي مختلف دوره مهاجرت، واکنشها و مواجهههاي متفاوت دارد. در نتيجه بسته به نوع مشکلات و مسائلي که مهاجر با آن مواجه ميشود. تجربه و نگرش و فهم متفاوتي از فرهنگ ميزبان در او شکل ميگيرد. بررسيهاي مختلف نشان ميدهد که دانشجويان خارجي بيش از دانشجويان ديگر احتمال و امکان مواجهه با مشکلات برايشان وجود دارد و در عين حال کمتر
