
باورها، نگرشها و سبک زندگي يک گروه اقليت در جامعه دلالت ميکند. فرهنگ اين گروه با فرهنگ گروه حاکم اختلاف دارد، هرچند که ممکن است با آن مرتبط نيز باشد.امّا خردهفرهنگ را ميتوان در مورد فرهنگ گروههاي قومي، نژادي، جنسي و جنسيتي نيز به کار برد. مفهوم خردهفرهنگ از آن جهت اهميت دارد که امکان به رسميت شناختن تنوع فرهنگها را در يک جامعه ميسر ميسازد. رويکرد مبتني بر خردهفرهنگها قائل به همدلي با موضع خردهفرهنگ است و معتقد است که خردهفرهنگها منبع مهم تنوعات و گوناگونيهاي فرهنگي هستند (ادگار45 و سج ويک46، 1387).
افراد نيز بر حسب اينکه متعلق به کدام طبقه يا گروه اجتماعي باشند، خردهفرهنگهايي نسبت به کل جامعه دارند. به عبارت ديگر تفاوتها و ويژگيهاي داخلي هر فرهنگ را خردهفرهنگ مينامند. در واقع، مفهوم خردهفرهنگ به ارزشها و فرآيندهاي متمايز گروههاي خاصي اشاره دارد که در صورتبنديهاي فرهنگي و اجتماعي گستردهتر واقعاند.
آنتوني گيدنز خردهفرهنگ را اينگونه تعريف ميکند: «ارزشها و هنجارهاي متفاوت با ارزشها و هنجارهاي اکثريت، که يک گروه درون جامعهاي بزرگتر داراست.» (صالحي اميري، 1386).
در حقيقت، فرهنگهاي قومي، قبيلهاي، ناحيهاي، گروههاي زباني يا اقليتهاي مذهبي و همچنين فرهنگهاي ويژه و فرعي، گروههاي شغلي، طبقات و قشرهاي موجود در يک کشور را خردهفرهنگ گويند. به تعبير دکتر روحالاميني: «خردهفرهنگ تفاوتها و ويژگيهاي داخلي هر فرهنگ است و يا جوانهها و شاخ و برگهاي تنهي اصلي فرهنگ يک جامعه.» (صالحي اميري، 1386).
بدين ترتيب، خردهفرهنگها را ميتوان «نظامهاي معنايي و شيوههايي براي ابراز وجود دانست که گروههاي مختلف، در تلاش جمعي براي برخورد باتناقضات در وضعيت مشترک خويش آن را به وجود ميآورند» اما زمينههاي ديگري مثل خاستگاه قومي، محل سکونت، تعلقات ديني و متغيرهاي مشابه نيز در آن سهيم هستند. نظريهپردازان آمريکايي خردهفرهنگ، به ويژه مرتن، شکلگيري واکنشهاي خردهفرهنگي را با توجه به نقش ارزشهاي محوري و ساختار «فرصتها» در جامعه توضيح ميدهند (ذکائي، 1386).
از آنجا که خردهفرهنگها تلويحاً نوعي نقد بر نظام اجتماعي و جامعه محسوب ميشوند، خود، فرهنگي موازي را به جريان مياندازند و امکان تجربهي صورتهاي جايگزيني از واقعيت اجتماعي را که مبتني بر ويژگيهاي طبقاتي، قومي، جنسيتي و… هستند، فراهم ميسازند و سر انجام، خردهفرهنگها، راهحلهايي را براي مواجهه با برخي بحرانهاي وجودي در اختيار افراد قرار ميدهند. براين اساس، خردهفرهنگها بستر اجتماعي و نماديني را فراهم ميسازند تا هويت جمعي و عزت نفس فردي افراد وابسته به خود را تقويت کنند (ذکائي، 1386).
اريک گود47، گروه خردهفرهنگي را به عنوان افرادي ميداند که داراي ويژگيهاي زير ميباشد:
1. کنش متقابل آنان بسيار زياد و صميميتر از افراد و دار و دستههاي ديگر است؛
2. تعلق خاطر شديدي نسبت به هم گروه خود دارند و آن چنان به هم پيوسته اند که از لباس، آرايش و هنجارهاي خردهفرهنگ خود استفاده ميکنند و اين امر موجب تمايز آنان از خردهفرهنگهاي ديگر ميشود (ستوده، 1389).
اگر تفاوت بين خردهفرهنگها به قدر کافي زياد باشد نتايج آن احتمالاً تنش و تضاد اجتماعي خواهد بود. ويژگيهاي مردم يک استان از لحاظ گويش، آداب و رسوم، نحوه پوشش، مهماننوازي، ازدواج و نظاير اينها که فرهنگ آنها را از ساير فرهنگها متمايز ميکند يک خردهفرهنگ آن استان است (قلي زاده، 1388).
انواع خردهفرهنگها عبارتند از: 1.خردهفرهنگ مذهبي 2. منطقهاي 3. روستايي و شهري 4. طبقهاي (فقير و غني) 5.گروهي (بانکيها) 6. انحرافي (معتادان) 7. قومي و نژادي و …
در هر حوزهي فرهنگي هر چند ممکن است افراد در اکثر منابع جهانبيني اشتراک داشته باشند، ولي با اين حال در پارهاي متغيرهاي ديگر همچون جغرافيا، زبان، پوشش و… با هم اختلافاتي دارند و به اصطلاح داراي خردهفرهنگهاي مستقل هستند. فرهنگ عمومي مبين محتواي فرهنگي غالب و گسترده در بين آحاد اجتماع است و نشاندهندهي جهانبيني، شکل ارزشگذاري حيات، ايدئولوژي غالب تجربهشده در زندگي است. فرهنگ عمومي با توجه به فراگيربودن ميتواند به تقويت عناصر فرهنگي، مشارکت عمومي، يکپارچهسازي طبقات اجتماعي، هماهنگ کردن روابط اجتماعي و… منجر شود. قياس فرهنگ عمومي به خردهفرهنگ، بهسان قياس درخت است به جوانهها و شاخههاي آن. فرهنگ غالب يک جامعه مانند يک درخت يا تنهي آن است و خردهفرهنگها بهسان شاخهها و جوانههاي آن (ابوالقاسمي، 1385).
ضد فرهنگ يعني روش زندگي و رفتاري که با موازين جامعه سازگار نيست و نيز رويگرداني مردم يک جامعه از فرهنگ خود و بروز رفتارهايي که با موازين فرهنگي آن جامعه سازگاري ندارد. ضد فرهنگ ريشه در پويايي و تغيير فرهنگ دارد و بيشتر زماني است که فرهنگ خود را در مقايسه با ديگر فرهنگها عقبافتاده تصور کنند. هنگامي که يک فرد سيستم اقتصادي و سياسي موجود را ناکارآمد ميبيند ارزشها و باورهاي خود را نسبت به آن سيستم تغيير ميدهد. ضد فرهنگ اعتراض به سطوح و تجليات روبناست و هدف آن تغيير زيربنا و زيرساختارهاي سيستمهاي ناکارآمد است (ابوالقاسمي، 1385).
2 – 13 – منشا گوناگوني درون فرهنگها
1- منشأ عمومي گوناگوني درون فرهنگ اختلافي است که بين فرهنگ آرماني48 يعني ارزشها و هنجارهايي که يک جامعه اصولاً به آنها دلبستگي دارد، و فرهنگ واقعي49 يعني ارزشها و هنجارهايي که يک جامعه عملاً به آنها گرايش يافته است، وجود دارد. جامعه غالباً قادر است تضاد بين فرهنگ واقعي و فرهنگ آرماني را ناديده انگارد. اما گاهي اوقات، اختلاف بين فرهنگ واقعي و فرهنگ آرماني مشکلات جدي اجتماعي را پديد ميآورد. مثلاً در ايالات متحده آمريکا تنش بين برابري انساني و واقعيت بردگي و ادامه تبعيضات نژادي موجب شد تا قبل از آن که جامعه آمريکا به يک همبستگي فرهنگي وسيعتر- ولي نه، به هيچ وجه کامل- دست يابد به جنگ داخلي و چند دهه تنش و آشوب منجر گردد (رابرتسون، 1385).
2- خردهفرهنگها و ضدفرهنگها: خردهفرهنگ50 عبارت است از گروهي که در فرهنگ جامع و کلي جامعه سهيم بوده و داراي ارزش ها، هنجارها و شيوههاي زندگي خاص خود ميباشد.مردم در هر يک از خردهفرهنگهاي مزبور در رابطه با ساير خردهفرهنگها تمايل دارند قوم مدار باشند، زيرا عضويت در هر يک از خردهفرهنگها ديد شخص را نسبت به واقعيت تغيير ميدهد (رابرتسون، 1385).
منبع ديگر گوناگوني و يا اغلب، تنش درون يک فرهنگ، ناشي از وجود گروههايي است که به طور کامل در فرهنگ حاکم مشارکت ندارند.
مزايا و معايب گوناگوني فرهنگي
شواهدي اين نکته را به اثبات رساندهاند که گوناگوني فرهنگي، داراي مزايا و معايبي ميباشد.از مزاياي آن اين است که گروههاي ناهمگن در مقايسه با گروههاي همگن، خلاقتر هستند و امکان دستيابي به تصميمات با کيفيت بالا در آنها بيشتر است. همگني اغلب با «تفکر گروهي» همراه است و به تصميمگيري ضعيف منجر ميشود.
با توجه به شواهد موجود در ارتباط با کاهش همبستگي – که در اثر نزاع بين فرهنگي و فرهنگهاي ذهني گوناگون به وجود ميآيد – معايب گوناگوني را ميتوان نشان داد. گزارشهاي طويل نزاعهاي ملي، مذهبي، نژادي، ناحيهاي و قبيلهاي در تاريخ جهان شواهد قوياي هستند مبني بر اينکه اگر گوناگوني ضعيف اداره شود، ميتواند مصيبت بار باشد (تريانديس، 1388).
2 – 14 – روشهاي ارتباط فرهنگي و موانع موجود بر سر راه روابط بين فرهنگي
بري51، براي امکان ارتباط دو فرهنگ با يکديگر، چهار روش شرح داده است مردم ممکن است سعي در حفظ فرهنگ خود داشته يا نداشته باشند وممکن است سعي کنندبا فرهنگ ديگر تماس برقرار کنند يا نکنند:
1- تلفيق يا ادغام: به عنوان نوعي از فرهنگآموزي تعريف ميشود که هر گروه نه تنها فرهنگ خود را حفظ ميکند، بلکه رابطهاش را با فرهنگ ديگر نيز حفظ ميکند.
2- همگونگردي: زماني بروز ميکند که يک گروه، فرهنگ خود را حفظ نميکند؛ اما تماسش را با فرهنگ ديگر حفظ ميکند.
3- جداسازي: زماني رخ ميدهد که گروه، فرهنگ خود را حفظ ميکند، اما تماسش را با فرهنگ ديگر قطع ميکند.
4- کنارهگزيني: زماني پيش ميآيد که نه براي حفظ فرهنگ خود گروه تلاش ميشود و نه براي ايجاد رابطه با فرهنگ ديگر.
بري، شواهدي ارائه داده است که از نظر سلامت فکري، ادغام را مطلوبترين و به دنبال آن، همگونگردي را مطلوب دانسته است و کنارهگزيني، نامطلوبترين موقعيت است (تريانديس، 1388).
قوممداري و فاصله فرهنگي دست به دست هم ميدهند تا موجب درک «عدم تشابهات» شوند، عدم تشابهات منجر به تضاد ميشود و تضادها هم قالبوارههاي منفي به بار ميآورد. در نتيجه، مردم اسنادهاي غيرهم شکل ميسازند و روابط را به گونهاي تجربه ميکنند که گويي آنها هيچ کنترلي برآن ندارند آنها ضربه فرهنگي را درک، و نسبت به ديگر گروهها احساس خصومت ميکنند.
قومگرايي: اغلب ما تنها فرهنگ خودمان را ميشناسيم و طبيعي است که آن را استانداردي تصور کنيم که ديگران را بر مبناي آن بسنجيم. هر چه فرهنگ ديگر شبيه فرهنگ ما باشد، «بهتر» است. اين جوهره قوممداري است (تريانديس، 1388).
2 – 15 – توسعهي فرهنگي52
توسعهي فرهنگي به معناي ارتقا و اعتلاي زندگي فرهنگي جامعه و دستيابي به ارزشهاي متعالي فرهنگي است. در تعريفي ديگر، توسعهي فرهنگي را افزايش قدرت و کارآمدي يک فرهنگ در پاسخگويي به نيازهاي فرهنگي، معنوي و مادي انسانها دانستهاند (صالحي اميري، 1386).
خطوط اصلي توسعهي فرهنگي را ميتوان به صورت زير ارائه داد:
الف) هدف نهايي هر نوع توسعهي فرهنگي، تعالي حيات معنوي با تکيه بر حقايق ديني است.
ب) توسعهي فرهنگي در شرايط مواجهه با فرهنگ بيگانه بايد با تکيه بر عناصر فرهنگي ملي صورت پذيرد.
ج) در جريان توسعهي فرهنگي، لزوم بازنگري ارزشهاي فرهنگي احساس ميشود.
د) در صورت توجه به اين خطوط کلي در برنامهريزيهاي فرهنگي، به ديدگاههاي تازهتري که با شرايط زمانه نيز انطباق داشته باشد، نياز است (ابوالقاسمي، 1385).
تا زماني که فرهنگ جامعهاي موافق با پيشرفت و توسعه نباشد، تحقق توسعه امکانپذير نخواهد بود.
2 – 16 – دانشگاه و توسعه فرهنگي
اهميت دانشگاه در حوزه فرهنگ، به علت نقش تاريخي و مهمي است که دانشگاه و نهاد علم سازي در هدايت بخشي و معرفت افزايي جامعه علمي و دانشجويي کشور و به تبع آن عموم جامعه دارد. در هم تنيدگي عرصه فرهنگ و آموزش اين واقعيت را در پي دارد که هر دانشگاهي بايد در کنار برنامه هاي مدون آموزشي از برنامه هاي فرهنگي نيز برخوردارباشد. جامعه دانشگاهي موظف است تا همچنانکه برنامه آموزشي و پژوهشي مدون و آکادميکي براي دانشجويان تدوين ميکند و به دقت در طول دوران دانشگاه رشدو پيشرفت علمي را مرحله بندي مينمايد برنامه فرهنگي و تربيتي نيز به برنامه هاي خود بيفزايد تا بتواند فرمايش امام راحل را که ميفرمودند دانشگاه کارخانه انسان سازي و مبدا تمام تحولات کشور است را جامه عمل بپوشاند.(آدمی،1386)
رسالت عمده دانشگاه، کشف استعدادها و سپس توسعه کيفي ويژگي هاي افراد است . واقع بيني ، حقيقت جويي، بصيرت اخلاقي و مذهبي ، انضباط فردي ، قدرداني از نعمات وزيباييهاي طبيعي ، بيداري وجدان و مسئوليت پذيري، برخورد منطقي با افکار و انديشه هاي تازه ، داشتن روحيه انتقادي، اعتماد به نفس ، ابتکار فردي ، پشتکار ، توانايي در ايجاد ارتباط و تبادل افکار باديگران، طرفداري ازارزشهاي انساني وامثال آن همه از ويژگيهايي است که انتظار ميرود دانشگاه به کشف و شکوفا سازي آن بپردازد.(رشیدی،1389)
اما در خصوص نقش دانشگاه در توسعه فرهنگي ميتوان به موارد زير اشاره نمود:
1- حاکم نمودن نگرش علمي بر فرهنگ جامعه:
يکي از پيش شرطهاي ضروري براي توسعه، حاکميت نگرش علمي بر فرهنگ جامعه است.فرهنگ
