
چشم داري. ولي تو به نور چشمت كه از آن پديده آمده نگاه كن. يعني دو چشم از هم جدا نيست، زيرا يك كار را انجام ميدهد و آن ديدن اشياء است. همين طور ميان اشيا و اوليا وحدتي تام و تمام حاكم است. آنان هر چند كالبدها و اسامی متعدد دارد، ولي جميع آنان يك کار را انجام ميدهد و آن انعكاس نور حقيقت است. اما ظاهرپرستان آنان را از هم جدا ميكنند و جنگ هفتاد و دو ملت بر پا ميدارند. جنگي كه حافظ شيرازي آن را ناشي از تعصب و نديدن حقيقت ميداند.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زد64
مثال ديگر، اگر ده چراغ در يك مكان باشد و ظاهر آنها با هم متفاوت، چون به نور آن چراغها نظر كني، بيگمان نميتواني آنها را از هم جدا كني، اصالت با نور معناست نه با اجسام، پس انبيا و اوليا به هر ديني كه تعلق داشته باشند، چون حامل نور حقيقتند، فرقي ميان آنها نيست. اما جهال متعصب، آن موجوديت مبارك را از هم جدا ميكنند و نزاع ویرانگر به راه مياندازند.
مثال ديگر، اگر تو صد سيب و صد به را بشماري مسلماً متعدد جلو ميكند، ولي اگر همه آنها را به فشاری و آب آنها را بگيري، خواهي ديد كه تعددشان از بين ميرود و يكي ميشود. زيرا كه در امور معنوي اصولاً تقسيم و تجزيه و فرد و زوج وجود ندارد و اين مقولات، مختص عالم محسوسات است.
مولانا در داستاني ديگر در مثنوي، كثرت ظاهر و وحدت باطن را در قالب اختلاف الفاظ و وحدت معنا، به خوبي بيان ميكند:
اختلاف و ستيزه ميان مردم به سبب اختلاف نامهاست. پس همين كه به معني توجه كنند، اختلافها از میان ميرود و آشتي و آرامش برقرار ميشود. در حكايت فوق، مولانا به گونهاي ماهرانه معلوم ميدارد كه بيشتر اختلافات رايج در ميان مردم دنيا، لفظي است و اساس و پايهاي محكم ندارد، ميگويد: اگر صاحب سرّي ارجمند كه به صد همان «صاحب سر» نوع زبان آشنايي دارد در آن جا بود، آنان را آشتي ميداد. منظور از عارف بالله است كه ميتواند حقيقتي واحد را كه در وراي الفاظ و كلمات گوناگون نهان است، دريابد؛ و در مقام تشبيه او هم چون سليمان است كه از جانب حق به رسالت مبعوث شد و زبان همه پرندگان را آموخت.65
چون سليمان كز سوي حضرت بتاخت
كو زبان جمله مرغان شناخت66
مولوی در فيه مافيه مينويسد: سخنهاي بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد، چون حق يكي است و راه يكي است سخن دو چون باشد، اما به صورت مخالف مينمايد، به معني يكي است و تفرقه در صورت است و در معني همه جمعيت است؛ چنانكه پادشاهی بفرمايد كه خيمه بدوزند، يكي ريسمان ميتابد، يكي ميخ ميزند، يكي جامه ميبافد و يكي دوزد و يكي ميدرد و يكي سوزن ميزند؛ اين صورتها اگر چه از روي ظاهر مختلف و متفرقند، اما از روي معني جمعند و يكي، كار ميكنند و هم چنين احوال اين عالم نيز چون در نگري همه بندگي حق ميكنند.67
مولانا در داستان معروف فیل و تاریکی، اختلاف انسانها را در باب حقيقت، ناشي از اختلاف منظر و ديدگاه ميداند. او نقل ميكند كه هنديها پيلي آوردند و در خانهاي تاريك قرار دادند و مردم آن ديار كه تاكنون پيل نديده بودند، براي تماشا گرد آمدند. از آن جا كه تاريكي، سراسر خانه را پوشانده بود. كسي نميتوانست آن را ببيند، از اين رو هر يك از آنان دست بر اندام پيل ميسود و چيزي تجسم ميكرد. مثلاً آن كه دست به خرطوم پيل ميكشيد، پيل را به صورت يك ناودان تصور ميكرد، و آن ديگري كه دست بر گوش آن حيوان ميسود خيال ميكرد كه پيل، شبيه بادبزن است. همين طور كسي كه دست به پاي پيل ميكشيد، آن را به صورت يك ستون تجسم ميكرد و بالاخره كسي كه دست بر كمر پيل ميكشيد، ميگفت: پيل مانند تخت است. حال آنكه همه اينان در اشتباه بودند، و اگر در آن جا شمعي ميدرخشيد شكل حقيقي پيل نمايان ميشد واختلافها از ميان بر ميخاست.68
كنايه از اين «تاريكي» كنايه حقيقت مطلق، و «پيل»، در اين حكايت تمثيلي دنياست، زيرا در اين دنيا آدمي در لايههاي بيشمار از حجابها و پردههاي ساتر دست محسوسات پوشيده شده است و عقل و روح او نيز در زندان حواس، اسير است؛ و كنايه از كساني است كه ميكوشند حقيقت مطلق را با سايندگان بر اندام پيل مقياسهاي محدود و نارساي عقلي و تجربي خود بشناسند. عالمان و متكلمان و فيلسوفان، هر يك براي شناخت حقيقت، مدعي روشي هستند، اما اين روشها و مذهبها وافي به مقصود نيست، بلكه هر يك، جلوهاي از حقيقت مطلق را نماياندهاند. كنايه از نور كشف و» شمع چرا كه طريق شناخت حقيقت مطلق، نوعي ديگر است؛ و يقين است. هر گاه چنين نوري در قلب و بصيرت آدمي درخشيدن گيرد، به كشف تمامت حقيقت نايل ميشود و در اين مرتبه، نزاع و ستيزهها رنگ ميبازد. حكايت جنگ «تمثيلي پيل، بيانگر سرشت حقيقت ستيز و افسانه پوي تعصبات مذهبي است، كه اختلافشان ناشي از اختلاف منظر و ديدگاه است.69
از نظر گه، گفتشان شد مختلف
چشم حس هم چون كف دست است و بس
جنبش فرهاد ز دريا روز و شب
اي تو در كشتي تن، رفته به خواب
آن يكي دلش لقب داد، اين الف
نيست كف را بر همه او دسترس
تيره چشميم و، در آب روشنيم
در كف هر كس اگر شمعي بدي
چشم دريا ديگرست و، كف نگر
جنبشگفها ز دريا روز و شب
اي تو در كشتي تن، رفته به خواب
اختلاف از گفتشان بيرن شدي
كف بهل، وز ديده دريانگر
آب را ديدي، نگر در آب آب70
از نظر مولانا اديان راههايي است كه در ظاهر با يكديگر اختلاف دارد اما در باطن يكي بوده، به يك مقصد عالي ميرسد:
صد كتاب ار هست جز يك باب نيست
صد جهت را قصد جز محراب نيست
اين طرق را مخلصش يك خانه است
اين هزاران سنبل از يك دانه است71
وي در «فيه ما فيه» معتقد است اگر راهها مختلف است اما مقصد يكي است نمیبینی كه راه به كعبه بسیارست، بعضي راهها از روم است و بعضي راهها از شام و بعضي راهها از عجم و بعضي راهها از چين و بعضي را از راه دريا از طرف هند و يمن، پس اگر در راهها نظر كني، اختلاف عظيم و مباينت بي حد است اما چون به مقصود نظر كني همه متفقند و يگانه و همه را درونها به كعبه متفق است و درونها را به كعبه ارتباطي و عشقي و محبتي عظيم است كه آن جا هيچ خلاف نميگنجد. 72
مولانا اسلام را مانند خورشيد و ساير شرايع را چون ستاره ميداند، درست همان طور كه با طلوع خورشيد، ستارگان از بين نميروند و تنها نور آنها مخفي ميشود و در نور خورشيد مندرج ميگردد، با ظهور اسلام نيز، ساير شرايع اعتبار خود را از دست نميدهد. يعني همان طور كه ستارگان در واقع وجود دارد، اين شرايع نيز واقعاً هست. از همين روست كه در شريعت اسلام كه شريعتي فراگير است. بايد به حقانيت همه رسولان و جميع شرايع آنها، ايمان داشت.
داستانهای مولانا برگرفته از زندگی مردم است که صدها داستان و تمثیل و استعاره که در این دریای ناپیدا کرانهی مثنوی نام را سرشار از درّهای آبدار و گوهرهای شاهوار کرده است، مگر میتواند از سرچشمههایی جز سرچشمهی پایانناپذیر ذوق فیاض همگان عامهی مردم سیراب شود؟73 ابزارکسب معرفت براي انسان، حواس ظاهري است. حواس ظاهري محدود و نسبياند و حوزه درکشان امور مادي است و به امور معنوي از طرق غیرتجربی چون قياس و تشبيه و خيال و… احاطه مييابند که روشي شخصي و انتزاعي است و انتقال دقيق آن به ديگران دشوار و در بعضی موارد غيرممکن مينمايد؛ به همين دليل ادراکي که از عشق، غربت، نفرت و قرب داريم، نهايتاً «يدرک ولايوصف» ميباشد. حواس ظاهري براي اينکه امور معنوي را به ذهن نزديک کنند؛ چارهاي جز قياس اين امور به امور مادي ندارند. قياس و تشبيه و خيال يک فايده دارند و دو ضرر: فايدهشان اين است که موجب تقرب ذهن تجربي به امر نايافته مجهول و غيرتجربي میشوند. اصولاً مثال و تشبيه را به کار میبرند که مطلب روشن شود و طبيعي است که منطوق هر قدر مجهولتر و يا ذهن مخاطب هر قدر ناآشناتر باشد، مثال و تشبيه و قياس بيشتر به کار ميرود و در مورد عکس، کمتر. توسل به مثال و تشبيه و داستان در قرآن نيز سابقه دارد، زيرا بسياري از مطالب مطروحه براي مخاطب تازگي دارد. مثلاً در آيه نور براي درک بهتري از حقيقت خداوندي، میفرماید: خدا چون نور است براي آسمانها و زمين، مثال نور او چون چراغ است و… بارها نيز يادآوري شده که «ليس کمثله شيئاً» يعني مثالها را ابتدا ذکر ميفرمايد، سپس براي اينکه مردم ذهنشان در تشبيه باقي نماند، ميفرمايد هيچ چيزي شبيه او نيست، پس فايده تشبيه، تقرب ذهن به مجهول است، اما زيان تشبيه و قياس اول اين است که نسبت به زمان، مکان و افراد، متفاوت و نسبي است و به قولي دهرياند، شخصي، ماه را به قرص نان و ديگري به شبيه نقره مانند ميکند و سومي به رخ يار. بنابراين اين امور «تاريخ مصرف» دارند و با تغيير نگاه و «منظر» تغيير ميکنند. آفت عمده ديگر مثال، قياس و تشبيه، ذاتي شدن اين قبيل امور است يعني به مرور زمان جاي اصل را ميگيرد و مثال بودن آن فراموش ميشود. چهار نفري که براي کسب معرفت درباره فيل حرکت کردند، حاصل معرفت خود را بدون استثنا با لغات «چون و هم چون» بيان داشتند، اولي گفت «همچون ناودان است اين نهاد»؛ براي دومي نيز «چون بادبزن شد پديد»؛ نفر سوم گفت «شکل پيل ديدم چون عمود» و نفر چهارم گفت «خود اين پيل چون تختي بُدست». ابتداي بت پرستي نيز همين گونه بود. ابتدا هر بت نماد يکي از صفات خداوند بود و سپس با خداوند يکي شد، اين همان آفت ذاتي شدن قياسات است که مولانا سالک را به جدّ از آن بر حذرمیدارد:
یا به شب مر قبله را کردست حبر
این قیاس و این تحری را مج
از قیاس الله اعلم بالصواب
ظاهرش را یاد گیری چون سبق
مر خیال محض را ذاتی کنی
که نباشد زان خبر اقوال را
یا به شب مر قبله را کردست حبر
لیک با خورشید و کعبه پیش رو
کعبه نادیده مکن رو زو متاب
چون صفیری بشنوی از مرغ حق
وانگهی از خود قیاساتی کنی
اصطلاحاتیست مر ابدال را74
قياس دارای دو عيب يعني نسبيت و ذاتي شدن است که، هر دو به يک نتيجه ختم ميشوند: نزاع و کشمکش پيروان اين چهار نفر، بعدها در تفسير خود از فيل، کلمه «چون» که از ادات قياس و تشبيه است را حذف ميکنند و يکي فيل را ناودان، ديگري بادبزن، سومي ستون و چهارمي، تخت ميخواند. عناصر تشبيه همه دهري و ملموساند: ناودان، بادبزن، تخت و ستون. از سوي ديگر اين قياسات دو به دو با هم ضداند: تخت، افقي است و ستون عمودي، جهت قوس ناودان و بادبزن هم متفاوت است. تضاد اين تصاوير تعمدي است:
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يکي دالش لقب داد اين الف
اختلاف نظر آنان مانند اختلاف در شکل «الف و دال» ميباشد. اکنون يک پارادوکس رخ داده؛ حقيقتي واحد در زماني واحد به چهار بيان ضد توصيف شده: هم افق است و هم عمود هم چپ است و هم راست.
حال نکته اين جاست که آيا منشأ اين اختلافات در تعبير و قياس افراد است يا در خود حقيقت؟ دو حالت بيشتر ندارد يا اين چهار نفر صادق بودند يا کاذب. در داستان، دليلي بر اثبات کذب در آنان وجود ندارد، پس صادق بودند؛ اشکال در نقص ابزار درکشان بوده، يعني قوه لامسه آنان تسلط به جزئي از حقيقت داشته اما تعميم آنان به کل حقيقت بوده. اگر شخصي ديگر اين تعابير را از چهار نفر بشنود، دچار ابهام و سردرگمي میشود:
همچنين هر يک به جزوي که رسيد
فهم آن میکرد هر جا ميشنيد75
چنين شخصي براي درک حقيقت چه بايد بکند؟ اگر خود، سالک راه گردد چه بسا بهرهاي ديگر از حقيقت نصيبش گردد، مثلاً دُم فيل. منطقي آن است که معرفتهاي متناقض را کنار هم بچيند تا تصويري کاملتر از حقيقت داشته باشد چرا که معرفتهاي هر يک از آنان به تنهايي صادق اما ناقص بوده و اين نقص لامحاله با جمع اضداد، يعني پارادوکس قابل رفع است. به همين دليل است که مولانا بهرهی هيچ کس را از حقيقت، باطل مطلق نميداند؛ بهره هيچ کس را هم حق مطلق نمیداند:
آن که گويد جمله حق اند، ابلهي است
آن که گويد جمله باطل، خود شقي است
يعني حماقت و ظلم این است که تصور کنيم، معرفتي از انسانها، حق مطلق يا باطل مطلق است. حق خالص يا باطل خالص نداريم؛ گويا مولوي در اين
