
از روي قصد را دارد، در نتيجهي فعل و انفعالات مادي و طي فرايند تکاملي و در شرايطي کاملاً سازگار با قواعد مادي و فيزيکي، از مادهاي که روزي تنها عناصر شيميايي صرف بود بروز ميکند. در نتيجه جدا کردن نفس و بدن به اين معني که اين دو در اصل دو جوهرند و تناسبي ميان آن در پديداري نيست صحيح نميباشد. ما شاهديم که رفتارهاي آگاهانه، اغراض و اهداف بشر در رفتار شبه هدفمند انداموارههاي اوليه تعبيه شده است؛ پس چگونه ميتوان مجموع اين رفتارها را به امري خارج از ماهيت همين انداموارها منتسب دانست؟
در نتيجهي روابط ميان رفتار و اهداف پيش بيني شده در انداموارههاي اوليه، قطعاً پيچيدگي و در نتيجه نوپديداري سطح جديدي از رفتار و هدفمندي را شاهد خواهيم بود، يعني رفتار انساني نوپديد؛ امّا اين سطح از آگاهي هرگز قابل تقليل به رفتارهاي انداموارههاي اوليه نخواهد بود و در عين حال چيزي غير از همان رفتارهاي پيش بيني شده در آنها نيز نيست، جز اين که ويژگي پيچيدگي را با خود دارد. سخن در اين است که با وجود پيچيدگي رفتارهاي بشر نسبت به رفتار انداموارههاي اوليه، آيا ميتوان اين رفتارها را برخواسته از امري به کلي متفاوت، مثلاً جوهري متفاوت از بدن دانست؟ پاسخ کلايتون به اين سوال منفي است. به نظر وي اگر به انسان به عنوان موجودي داراي دوجوهر مجزي نگاه کنيم آنچنان که دوگانه انگارها ميکنند، از عمق درک واقعيتي که تاريخ طبيعي به ما عرضه ميکند محروم ميمانيم.
1-17. ماهيت آگاهي به عنوان ويژگي ذهني
از آنجا كه نوپديدارگرايي همچون كلايتون براي فهم چگونگي نوپديداري در طبيعت به مطالعه سير تكاملي طبيعت پايبندي نشان ميدهد، براي فهم رابطه دقيق ميان ذهن و مغز (آگاهي و شبكههاي عصبي) بايد ساختار چند سطحي قوانين و اسباب موجود در جهان را بررسي نمايد. اوج پيچيدگي ساختاري از نظر سامانه طبيعي كه از ويژگيها و الگوهاي غير منتظره برخوردار است را ميتوان در آگاهي و ساختار علَي روحي رواني مشاهده كرد. سلسله اعصاب مركزي هيچگاه با آگاهي مساوي دانسته نميشود اما ارتباط زيستشناختي مستحكم آن دو را نيز نميتوان ناديده گرفت. به نظر كلايتون با وجود چنين ارتباطي ميان آگاهي و شبكه عصبي، هيچگاه نميتوان تنها با دانستن وضعيت مغز از نظر فعل و انفعالات دروني، به معناي درك تجربه خوشي يا ناخوشي يا بينش فرد پي برد.117
در عين حال كه آگاهي بسيار براي ما آشنا و ملموس است، اما از منظر علم بسيار اسرار آميز مينمايد، تا جايي كه برخي ادعا كردهاند هيچ كس نميداند چگونه امر مادي (مغز و سلسله اعصاب) تبديل به آگاهي ميشود و يا از خود آگاهي بروز ميدهد. كالين مك گين118 (-1950.م) درك آگاهي را از طريق شناخت مغز معما و سرَي حل ناشدني عنوان مينمايد.119 اين پيچيدگي آنگاه بيشتر ميشود كه آگاهي را امري نوپديد بدانيم كه از لحاظ كيفي با ديگر امور نوپديد طبيعي تفاوت دارد. در باب آگاهي از نگاه نوپديداري مقبولات اوليهاي وجود دارد:
1) ويژگيهاي روحي در ظرف تاريخ طبيعي پديد آمدهاند.
2) ادعاي وجود ذهن به سادگي ادعاي وجود سلول نيست.
3) كسي كه مدعي وجود حقيقتي به نام ذهن است ناچار با تنگناهايي كه مطالعات علمي اقتضا ميكنند مواجه ميشود. در مقابل كسي كه منكر وجود اين حقيقت ميباشد نيز با مسأله حس مشترك مواجه است كه دليل محكمي بر وجود ذهن انساني است.120
1-17-1. شبكههاي عصبي آگاهي
هدف نظريه پردازي در باب آگاهي در اين عرصه، يافتن ريشه اختلاف ميان ديدگاه عصبشناسي علمي و توصيفات افراد به عنوان اول شخص از تجربه آگاهيشان است، تا معلوم شود آنچه اول شخص از تجربيات خود نسبت به آگاهي رائه ميدهد طي چه فرايندي تحقق پيدا ميكند. کلايتون نيز براي همين منظور به مطالعه شبکههاي عصبي آگاهي ميپردازد. نوشتار حاضر نيز هرچند به نحو تخصصي براي درك عميق فرايند تحقق آگاهي تدوين نشده است اما براي تبيين ديدگاه كلايتون در باب نوپديداري نفس يا ذهن و تمايز وجودي ميان نفس و ذهن از طرفي و بدن و مغز از طرف ديگر نيازمند نتايجي است كه كلايتون در بررسي آگاهي به عنوان ويژگي نوپديد فرايندهاي تكامل يافته مغزي و عصبي ميگيرد؛ از اين رو در اين نوشتار به اين بخش پرداخته شده است.
كلايتون از ميان ديدگاههاي متنوع در باب آگاهي و ماهيت آن و نظرات انديشمندان، با ديدگاهي كه از ادلمن121 (- 1929.م) و ديگران نقل ميكند موافقت بيشتري نشان ميدهد: آنچه آگاهي ناميده ميشود حاصل رشد فزاينده پيچيدگي در روابط عصبي است و جستجوي ماهيت آگاهي از طريق بررسي تک ياختههاي عصبي راهي به جايي نميبرد.122 بدون شک اين نگاه به ماهيت آگاهي با ديدگاه کلايتون در تعريف نوپديداري در عرصه زيست شناسي، فيزيک و شيمي تطابق دارد. همان طور که در ميدان مطالعات علمي (مثلا زيست شناسي) کلايتون قائل به وجود سطوح گوناگون نوپديدار بود که هر کدام ويژگي خود را داشت و قابل تقليل به سطوح پيشيني نيز نبود و اين ويژگيها نيز در پي پيچيدگيهاي نوپديدار در پديدهها رخ مينمود؛ در اين بحث نيز کلايتون به هدف خود رسيده و آگاهي را محصول پيچيدگي روابط موجود در ارتباطات عصبي معرفي ميکند.
در حالي که تجربه، هوش را هم يکپارچه ميبيند و هم بسيار متمايز، دانشمندان مذكور بررسيهاي کاربردي را براي مطالعه و ارزيابي يکپارچگي و مطالعه پيچيدگيهاي عصبي به منظور درک تفاوتهاي موجود در کيفيتهاي آگاهي پيشنهاد ميکنند. نتيجه نيز بسيار مهم است: حالات روحي بيشتر به صورت ويژگيهاي پيچيده نمود ميکنند زيرا بيانگر همزيستي سطح وسيعي از اختصاصات کاربردي و يکپارچگيهاي کاربردياند. نکته جالب در اين نگاه، توجه آن به هسته پويشي عصبي به جاي شبکه عصبي براي تبيين آگاهي است به اين معنا که همه چيز از سازههاي عصبي کوچک به عنوان هسته پويا آغاز ميشود و آنگاه که به سطحي پيچيده ميرسد شاهد آگاهي خواهيم بود.
به نظر كلايتون مطالعه در باب آگاهي با دو مسأله مواجه است: ارئه تبيين مناسبي از اين كه ساختارها و فرايندهاي مغزي چه نقشي در عرصه كاركردهاي شناختي ايفا ميكنند و نيز اقامه دلايل موجه در باب تجربيات زنده از حيات هوشمند ما انسان ها. مبنايي كه نوپديداري در اين باره اتخاذ نموده است اين است كه پديده آگاهي در حقيقت ويژگيهايي است كه تنها از طريق كاركرد سيستمهاي عصبياي نوپديد ميشود كه داراي ويژگي پبيچيدگي رو به تزايداند.123 اين نگرش مغز و روابط عصبي را به عنوان يك كل ميبيند و معتقد است كه آنگاه كه مغز را به عنوان يك سيستم كلي مورد مطالعه قرار دهيم خواهيم توانست به ماهيت مغز و كاركردهاي آن پي ببريم. اين نگرش كلي به ما اجازه خواهد داد به مطالعه به صورت جزئي بر روي مغز نيز بپردازيم.
به نظر كلايتون نگرش كلي به مغز و سيستم عصبي موجب ميشود نگرش ما از سطح سلسله رشتههاي عصبي به سطحي فراتر از آن يعني سيستمهاي مغزي منتقل شود كه زمينه مناسبي براي مطالعه شبكههاي اندام شناختي براي درك نوپديداري حالات ذهني است. اين ارتقاء سطح در حقيقت در ادامه بحث پيچيدگي نوپديد در طبيعت است كه در هر سطحي اقتضاي دانشي متناسب با پيچيدگي همان سطح را جهت تبيين صحيح از ماهيت اين سطح نوپديدار دارد. در اين مرحله و سطح نيز ارتقاء از سطح مطالعات عصب شناختي براي فهم نوپديداري حالات ذهني به سطح سيستم پيچيده مغزي، نيازي است كه پيچيدگي حاصل از سطح نوپديدار حالات ذهني اقتضا ميكند.124
1-17-2. مشكل اتكا بر مطالعه شبكههاي عصبي آگاهي
با وجود علاقه و پايبندي كلايتون به مطالعات تكامل طبيعي و اين كه مطالعه بر روي شبكههاي عصبي آگاهي را مفيدترين شيوه مطالعه جهت شناخت ماهيت آگاهي ميداند، معتقد است كه تحقيق در باب شبكههاي عصبي آگاهي چيزي بيش از اشارات لفظي به دست نميدهد؛ نهايتاً تصوير يك سري ارتباطات ميان حالات مغز و تجربيات محسوس ارائه ميشود نه اينكه تبييني روشنگر در باب آن ارائه كند يا اينكه عوامل علَي تجربيات هوشي را شناسايي كند.125
مشكل در مطالعه بر روي شبكههاي عصبي براي شناخت ماهيت آگاهي به عنوان شاخصه تفاوت ميان انسان و ديگر موجودات زنده از اينجا نشأت ميگيرد كه فرايندهاي مادي آنقدر با ويژگيهاي روحي متفاوتند كه برقراري ارتباط ميان اين دو عرصه و ادعاي علَيَت اين براي آن به سادگي قابل اثبات نيست.
مطالعه برروي رابطه آگاهي و مغز در نظر كلايتون به دو بخش تقسيم ميشود: بخشي مشكل و بخشي آسان. بخش آسان در واقع به مسامحه به اين نام ناميده شده است. بخش مشكل، مسأله شناخت آگاهي به عنوان پديدهاي نوپديدار در جهان طبيعت است كه نيازمند بررسي و نظريه پردازي در باب انديشه ها، باورها و ارده به گونهاي طبيعت انگارانه و نه دوگانه انگارانهي جوهري است. اينها پديدههايياند كه انسان هر روزه درطبيعت با آن مواجه است و آن را تجربه ميكند. علَيَتهاي ذهني، اعمال مبتني بر اراده و ساختارهاي (فكري) برخاسته از ايده ها، فرضهايي از تجربيات (هوشمندانه)اند كه نيازمند تبيين طبيعي ميباشند. اين بخش مهم و سخت در باب فهم آگاهي است كه تبيين آن تلاش بيشتري را ميطلبد.126
بر اساس مطالعات تكاملي، ويژگيهاي ادراكي بشر به واسطه ازدياد كمَي در پيچيدگي مغز رخ ميدهد در حالي كه اين رشد كمَي به مرور به جايي ميرسد كه تغييرات كيفي از آن حاصل ميشود. سؤال اساسي و مهمي كه در اينجا مطرح است پرسش از چگونگي تغيير مسير مغز از تحولات كمَي به بروز ويژگيهاي كيفي است؛ تنها نتيجه مطالعات شبكه عصبي آگاهي، بيان چنين رخدادي است. به نظر كلايتون مطالعه شبكههاي عصبي آگاهي راه حل پاياني براي مسئله به دست نميدهد. در عين حال ميتوان اين مشكل را مسئله دست پاييني و آسان در رابطه با شناخت آگاهي فرض كرد.
تبديل ويژگيهاي كمَي به كيفي از قبيل فهميدن، گفتن و كنترل عامدانه بر رفتار داشتن، همان است كه به نظر كلايتون به طور مسامحهآميز بخش ساده آگاهي ناميده ميشود زيرا از پيچيدگي بسيار خارقالعادهاي برخوردارند. آنچه در مجموعه مسائل دست پاييني و آسان در باب فهم آگاهي ميتوان دستهبندي كرد را ديويد چالمرز127(- 1966.م) اين گونه ميآورد:
(1) توانايي تمييز، دستهبندي و واكنش نسبت به محرَكهاي محيطي؛
(2) ايجاد ائتلاف و يكپارچگي در اطلاعات به وسيله يك نظام شناختي؛
(3) قابليت بيان حالات روحي؛
(4) توانايي شكل دهي نظامي براي دستيابي به حالات دروني؛
(5) تمركز حواس؛
(6) كنترل عامدانه بر رفتار؛
(7) تفاوت ميان بيداري و خواب.
چالمرز بخش سخت و مهم فهم آگاهي را مسئله تجربه مينامد. به اين بيان كه وقتي ميبينيم، ميشنويم يا ميانديشيم تنها جا به جايي اطلاعات در ميان نيست بلكه جنبه غير عيني ديگري نيز وجود دارد. اين جنبه همان تجربه ايست كه ايجاد ميشود و افزايش پيدا ميكند. مثلاً وقتي ميبينيم، احساس امور بصري را تجربه ميكنيم يا آنچه ميشنويم احساس امور سمعي را تجربه ميكنيم و يا هر حس ديگر.
تبيين تجربه، در حقيقت بررسي اين سؤال است كه آگاهي چيست. كلايتون براي شناخت ماهيت آگاهي پيشنهاد ميكند كه در باب باور، انديشه و اراده مطالعه شود. به نظر كلايتون اين سؤال به تنهايي نيمي از مسئله غامض آگاهي را تشكيل ميدهد و نيم دوم مربوط است به اين سؤال كه آگاهي چه عملكردي دارد؟ اين سؤال در حقيقت سؤال از تأثير علَي آگاهي به عنوان ويژگي ذهن است.
تبيين شبكه عصبي و ارائه نظريهاي در باب رابطه آن با آگاهي در دو ساحت شناخت ماهيت و كاركرد آگاهي يا به عبارت بهتر ويژگي ذهني با دو مشكل مواجه است: اول آن كه به طور كلي پردازش نظريه فلسفي در خور توجهي در باب ذهن، ماهيت و كاركرد آن كه هم آزمون پذير باشد و هم قابل فهم، كاري بسيار دشوار است و اين مهم حتماً نيازمند بررسيها و آزمايشات علمي است و بدون آن به انجام نميرسد. دوم اين كه نظريهاي كه در باب ماهيت مغز مطرح است بايد بتواند به عنوان نظريه فلسفي در باب علَيَت ذهني نيز تفسيري ارائه دهد. اين مسأله به عنوان مشكلي اساسي برسر راه نظريات فلسفي مبتني بر مطالعات
