
اخلاقي است و «احساس همبستگي» ، گرد همآورندهي اجزا و عامل پايداري جامعه است. وي نظريات مهمي در خصوص «وفاق اجتماعي» دارد. با مشاهدهي نابسامانيها و آشفتگيهاي جامعهي اروپايي، اين سؤال در ذهن او به وجود آمد که چرا جامعهي جديد، دچار بينظمي و آسيبهايي همچون خودکشي و طلاق شده است و اساساً چه عواملي موجب حفظ جامعه از ابتلا به اضمحلال و فروپاشي ميشود؟ وي در پاسخ به اين سؤال به «نظريهي همبستگي» يا «وفاق اجتماعي» دست يافت و بر اين عقيده بود که همبستگي اجتماعي موجب قوام جامعه ميشود و از بينظمي و نابساماني جلوگيري ميکند.
دورکيم در رسالهي دکتراي خود با عنوان «تقسيم کار در جامعه» بيان داشت که خصايل مميزه جوامع ساده و جوامع صنعتي را انواع متفاوت همبستگي تشکيل ميدهند. در جوامع ساده، مردم به هم شباهت بيشتري دارند، وظايف يکساني انجام ميدهند و نتيجهي اين وضعيت، همبستگي مکانيکي است. امّا وضع در جوامع صنعتي به گونهاي ديگر است، زيرا در اين نوع جوامع، تقسيم کار و همبستگي ارگانيک به چشم ميخورد. دورکيم در بررسيهاي خود اذعان داشت؛ جوامعي که از همبستگي مکانيکي برخوردارند، به دليل شباهت در انديشيدن، انعطاف کمتري دارند و گرايش به سختي و خشونت در آنها بيشتر است. در اين نوع همبستگي، اغماض چنداني براي انحراف وجود ندارد و هنجار حکم همرنگي با جماعت است، امّا در همبستگي ارگانيکي، هدف از مجازات افراد، جذب دوبارهي آنها به گروه است و جامعه انعطاف بيشتري دارد. جامعه از نظر دورکيم، به همان ميزاني که يک انديشه و باور است، مجموعهي ملموسي از افراد و اعمال نيز هست. براي مثال، وي به هنگام نوشتن در خصوص دين، اين اصرار را هم دارد که «دين صرفاً مجموعهاي از اعمال نيست، بلکه در عين حال نظامي است از افکار که هدفشان توصيف جهان ميباشد.» (صالحي اميري، 1386).
دورکيم به دروني شدن اخلاقيات از طريق آموزش و به ويژه جذب اخلاق اجتماعي از طريق جامعهپذيري فرد معتقد است. يعني اخلاق اجتماعي ابتدا در سطح فرهنگي وجود دارد ولي افراد آن را دروني ميکنند. در اصطلاح دورکيمي اخلاقيات عام در ما نفوذ ميکند و قسمتي از شخصيت ما را شکل ميدهد. محيط شهري و فرآيند شهرنشيني در ديدگاه دورکيم يکي از بسترهايي هستند که به دليل شدت گرفتن فرآيند تغيير اجتماعي، سبب فراهمشدن موقعيت براي پديدهي «بيهنجاري» ميشوند. ناتواني انطباق با تغيير، به صورت خروج از دايرهي آگاهي وجدان جمعي و از دستدادن همبستگيهاي اجتماعي خود را نشان ميدهد و اثر اجتماعي آن، عوارض و بيماريهاي متفاوت است (فکوهي، 1383).
دورکيم وجدان جمعي را، که از مفاهيم محوري در آثار اوست، چنين تعريف کرده است: «مجموع اعتقادات و احساسات مشترک در ميانگين افراد يک جامعه، نظام معيني را شکل ميدهد که حيات خاص خود را داراست و ميتوان آن را وجدان جمعي يا مشترک خواند… بنابراين وجدان جمعي، اگر چه جز در وجدانهاي فردي متحقق نميشود، با آنها کلاً متفاوت است.» (ديليني59، 1387).
وجدان جمعي، که دورکيم آن را مصداقي از واقعيتهاي اجتماعي غيرمادي ميداند، در واقع عبارت است از مجموعه تمام تصورات فردي از وجدان که در سطح اجتماعي وجود دارد و از عوامل تعيين کننده انتظارات فرهنگي در رفتار فرد است. وجدان جمعي ميتواند از چهار بعد با يکديگر متفاوت باشد:
1. ظرفيت: تعدادي از افراد که درگير هستند.
2. شدت: عمق احساس افراد نسبت به آن.
3. تصلب: نحوه تعريف آن.
4. درون مايه: نحوه شکل گيري آن (ديليني، 1387).
از نظر دورکيم، واقعيتهاي اجتماعي عبارتند از ساختارهاي اجتماعي، هنجارها و ارزشهاي اجتماعي که از بيرون بر افراد تحميل شده است. آنها مستقل از افراد هستند و افراد نميتوانند آنها را ناديده بگيرند يا خواستار محو آنها شوند. آنها در احساسات و ارزشهاي گروه ريشه دارند. اين واقعيتها جبري هستند و چنانچه فردي آنها را ناديده بگيرد، احتمالاً مورد مجازات و استهزاي عموم قرار ميگيرد و يا تحريم ميشود. واقعيتهاي اجتماعي در شاخصهاي بيروني احساسات، نظير تعاليم ديني، قوانين، اصول اخلاقي و حکمتها نمود مييابند. واقعيتهاي اجتماعي، از آنجا که همچون بازنماهاي جمعي، مستقل از پديدههاي روانشناختي و يا زيستشناختياند، موضوع مختص جامعهشناسياند. اگر چه افراد داراي کنشها، افکار و احساسات فردياند، تمايل دارند زندگيشان را از طريق نهادهاي اجتماعي چون خانواده، کار، مدرسه و ورزش بگذرانند. دورکيم دو نوع واقعيت اجتماعي را از هم تميز داده است: واقعيتهاي اجتماعي مادي و و واقعيتهاي اجتماعي غيرمادي. واقعيتهاي اجتماعي مادي در اين بين آشکارترند، چرا که وجودي واقعي و مادي دارند و خارج از ذهن افراد وجود دارند. نمونههاي واقعيتهاي اجتماعي مادي عبارتند از: هر جامعهاي، عناصر ساختاري جامعه (نهادهاي اجتماعي)، و عناصر ريختشناسي جامعه (نظير نحوه خانهسازي، توزيع ثروت و دسترسي به تکنولوژي). واقعيتهاي اجتماعي غيرمادي چون با پديدههاي ذهني سر و کار دارند، پيچيدهترند: اخلاق، وجدان جمعي، بازنماي جمعي و جريانهاي اجتماعي (گرايشها و جنبشهاي فراگير اجتماعي که برآمده از آگاهي هيچ فرد مشخصي نيست).
دورکيم احساسات ديني، معنويات، مقدسات و خدا را چيزي جز بازنماهاي جمعي برآمده از تجربيات بشر نميداند و به نظر او دين برترين واقعيت اجتماعي غيرمادي است که با وجدان جمعي پيوند دارد. دين در جوامع ابتدايي امري فراگير است. دين از نياز بشر به توضيح و فهم پديدهها و از خصل اجتماعي بودنش سرچشمه ميگيرد. او دين را، در تمام طول تاريخ، مجموعه باورها و احساسات گوناگون ميدانست که به رابطهاش با موجود يا موجوداتي مربوط ميشود که ما فوق خود تصور ميکند.
به نظر او دين امري کاملاً اجتماعي است و از عوامل ايجاد همبستگي و کسب هويت افراد در جامعه است. از نظر دورکيم دين به زندگي افراد و به اشکال قدرت معنا ميبخشد و مهمتر از همه موجب تقويت اخلاقيات و هنجارهايي اجتماعي ميشود که همه اعضاي جامعه به آن معتقدند. دور کيم دين را به اين علت که خيالپردازي صرف است، رد نميکند، بلکه آن را از عوامل کنترل، انسجام اجتماعي و هدفدار کردن زندگي انسانها و وسيله ديگري براي برقراري ارتباط و گردهمايي افراد معرفي ميکند که کنش متقابل آنها و تأييد مجدد هنجارهاي اجتماعي را فراهم ميکند (ديليني، 1387).
پس خروج از محدوده کنترل اعمال شده توسط اين واقعيات خارجي بر ميزان مواجهه افراد با مسائل و مشکلات متعدد فرهنگي و اجتماعي در جهت مثبت اثرگذار خواهد بود. انتظار تئوريک و برداشت ضمني محقق چنين است که هرچه کنترل اجتماعي بيشتر و بالاتر باشد، ميزان مواجهه با مشکلات فرهنگي در محيط خوابگاه کمتر خواهد بود.
2 – 21- 4- کنش اجتماعي پارسونز60
پديده بنيادي در نظريه كنش پارسونز همان چيزي است كه او واحدي كنشي خوانده است او اين پديده را برحسب چهار عنصر سازنده مشخص ميكند: نخست آنكه اين واحد به وجود يك كنشگر نياز دارد، دوم آنكه واحد كنشي مستلزم هدف يا وضعيت آتي است كه كنشگر نسبت به آن جهت گيري ميكند سوم آنكه اين كنشگر در موقعيتي انجام ميگيرد كه مستلزم دو عنصر است: چيزهايي كه كنشگر نميتواند تحت نظارتشان داشته باشد (شرايط) و ديگر چيزهايي که کنشگر ميتواند برآنها نظارت داشته باشد (وسايل) چهارم آنكه هنجارها و ارزشها در جهت تعيين گزينش وسايل دستيابي به هدفها نقش بازي ميكنند (ريتزر61، 1388).
هرچند كه او كارش را با علاقه به كنشگران و كنشهايشان آغاز ميكند اما در ضمن علاقه به آگاهي به عنوان گزينش ارادي وسايل دستيابي به هدفها نيز نشان ميدهد ولي اين گزينش آزادانه نيست، كه خود همين واقعيت، علاقه پارسونز را به آن ساختارهاي اجتماعي نشان ميدهد كه محدوديتهايي را بر كنش تحميل ميكنند پديدههاي فرهنگي همچون هنجارها و ارزشها در اينجا نيز مانند سراسر كارهاي پارسونز نقش اساس ايفا ميكنند (ريتزر، 1388).
پارسونز در کتاب نظام اجتماعي نهادها را به صورت زير تعريف ميکند:
نخست: نهادهايي که معطوف به روابط هستند و انتظار نقشها را همانطور که هستند صرف نظر از قواعد آن تعريف ميکنند.
دوم: نهادهاي نظم دهنده که قانوني بودن منافع خصوصي را با در نظر گرفتن اهداف و وسايل تعريف ميکنند: اين نهادها ميتوانند بصورت ابزاري بياني و يا اخلاقي باشند.
سوم: نهادهاي فرهنگي که خود بر سه نوع است: الف)اعتقادات شناختي، ب)نظام نهادهاي بياني، ج) وظايف اخلاقي خصوصي (توسلي، 1380).
بايد دانست نهاد از يک سو مفهوم وسيعي است که همه چيز را در بر ميگيرد مانند اعتقادات، افکار، ارزشها، رفتارهاي جمعي، رفتارهاي منظم «مناسک ومراسم»، الگوها، نشانهها، علائم، اعمال، و رفتار و آداب و رسوم جاري و معمول، سبک زندگي، مد، سليقه و غيره همگي را در برميگيرد و از طرفي مفهوم تنگ و محدودي است و هيچ چيزي را که از پيش مستقر نشده باشد نميتوان نهاد به حساب آورد.بدين ترتيب پاسونز عناصر پراکندهاي را تحت عنوان واحدي به نام نهاد جمع کرده و معتقد است «کنشهاي اجتماعي معطوف به ارزشهاي مشترک» ميتواند وحدتبخش اين عناصر نامتجانس گردد (توسلي، 1380).
از نظر پارسونز، پيچيدگي تعامل اجتماعي ـ که در آن طيفي از تفسيرها وجود دارد (در چارچوب نيتها، انگيزهها و هدفها) به طوري که نميتوان با قطعيت پيشبيني کرد که واکنش فرد ديگر چه خواهد بود- مستلزم وجود يک سازوکار اجتماعي پيشيني براي تقليل پيچيدگي و افزايش پيشبينيپذيري است. در نظام مورد نظر پارسونز، کنش اجتماعي فرد در کل نظام اجتماعي ادغام ميشود (ادگار و سج ويک، 1387).
جامعهشناسي فرهنگي پارسونز، جهان اجتماعي کاملاً منظم، بسته و کاملي را در نظر ميگيرد که در آن طيف متنوعي از گروههاي اجتماعي با موفقيت همنوا ميشوند و گروههايي که فرهنگ هنجاري عام را دروني نساخته باشند، از فرآيند وحدت فرهنگي بيرون رانده ميشوند. مطابق با ديدگاه وي، در ميان کارکردهاي مختلف خانواده، دو کارکرد اساسي و تقليلناپذير وجود دارد که عبارتاند از: 1. اجتماعي کردن اوليه فرزندان و 2.تثبيت تشخص و هويت در جامعه. از طرف ديگر، پارسونز بر دو فرايند بنيادي اجتماعي شدن اوليه تأکيد ميکند: 1) نهادي شدن و دروني شدن فرهنگ و شکل گيري شخصيت و 2) تثبيت شخصيت.
بدون دروني شدن فرهنگ و بدون هنجارها و ارزشهاي مشترک، زندگي اجتماعي امکانپذير نخواهد بود. اما نکته مهم اين است که فرهنگ به سادگي آموخته نميشود و آموزش اوليه آن نيز فقط از خانواده ساخته است، يا به سخن ديگر فقط خانواده از عهده اين وظيفه بر ميآيد. آن گاه که شخصيت شکل گرفت، نوبت به تثبيت آن ميرسد و اين دومين کارکرد خانواده تفويضناپذير است. فلذا افراد با شرايط خانوادگي متفاوت، تجارب متفاوتي از مسائل و مشکلات فرهنگي و اجتماعي در محيطهاي متفاوتي که در طول دوران زندگي با آن روبرو ميشوند، خواهند داشت.
2 – 21 – 5- ساختار اجتماعي پيتر بلاو62
ايده ساختار اجتماعي و تأثير آن بر تصميمات افراد، رفتارها و روابط آنها يکي از ديدگاههاي نظري غالب در جامعهشناسي است که قدمتي به درازاي علم جامعهشناسي دارد. پس از افول نظريه کارکردي- ساختاري تالکوت پارسونز در جامعهشناسي، يکي از برجستهترين نظريه پردازان ساختاري معاصر «پيترام.بلاو» و «نظريه ساختاري کلان» وي ميباشد.
نگاه بلاو به ساختارهاي کلان اجتماعي، به ديدگاه توزيعي يا موقعيتي معروف است؛ چرا که وي ساختارهاي اجتماعي را به عنوان موقعيتهاي مختلفي (مانند جنسيت، نژاد، قوميت و…) در نظر ميگيرد که افراد در آنها توزيع شدهاند. دغدغه مرکزي اين نظريه اين است که چگونه شرايط ساختاري در يک اجتماع يا جمعيت نظير ناهمگوني و اندازه گروه، بر الگوهاي تعامل يا پيوند اجتماعي (مثل دوستي) افراد تأثير ميگذارد (موحد و همکاران، 1387).
از نظر بلاو، افراد يک جمعيت در تعدادي از موقعيتها
