
تاریخ و نحوهی روایت پردازی دربارهی تاریخ است: نحوهی روایت مارکسیسم از تاریخ چه مقولات و عناصر را برجسته کرده و کدام یک را نادیده گرفته و به حاشیه رانده است. یانگ با یادآوری تاریخهای در حاشیهی جهانسوم و کشورهای سه قارهای، به طرح تاریخ دیگریهای به حاشیه رانده شده و تاریخهای متفاوت در برابر مارکسیسم سفید طبقه محور و اروپا محور اقدام میکند. یانگ با اتخاذ استراتژی واسازانهی دریدایی، تاریخهای متکثر و خرد جهانسوم را که در سیاست پسا استعمارگری موثر واقع بودهاند را در برابر تاریخ صرف مارکسیستی تاریخی اروپایی قرار میدهد و هدف وی از نظر سیاسی وابسته به سیاست پسااستعماریسم است: سیاستی که در جستوجوی تغییر ساختار نا برابر قدرت در جهان است و میخواهد که مردمان ساکن در کشورهای سه قارهای سوژهی تاریخهای خودشان باشند: «کار من حرکت از دخل و تصرف نظری اسطورهی سفید در فلسفهی تاریخ مارکسیست اروپامدار به توسعهی تاریخی جنبشهای پسااستعماری و شیوهایست که آنها به زعم تفاوتهایشان، مارکسیسم را خارج از چارچوب غربی برای رفع نیازهای آزادیخواهانهی ملی و بازسازی فرهنگهای محلی، برای پسااستعماریسم به مثابهی صورتبندی سیاست سه قارهای کنونی تغییر دادهاند » ( یانگ، 1390: 70 )
جمع بندی
تاریخ در نظریهی پسااستعماری همسنگ با ریشههای نظری و فلسفی خود در پساساختارگرایی(پستمدرنیسم) تئوریزه شده است. در این حوزهی تحقیقاتی تاریخ سازهای متنی است که درون کشمکشهای گفتمانی برساخته میشود. اهمیت تاریخ برای گفتمان پسااستعماری در ریشههای مدرن خود مطالعات تاریخی ریشه دارد و مقتضیاتی که بدان طریق تاریخ مسئولیت خودش را به عنوان ردای یک رشته به عهده گرفت. پیدایش تاریخ در تفکر اروپایی همزمان است با ظهور استعمارگری مدرن که درون دیگریسازی و تصاحب خشن و رادیکال جهان غیر اروپایی رخ داد. تاریخ به عنوان ابزاری برای کنترل سوژههای بومی مورد استفاده قرار گرفت. اساساً، اسطورهی فراغت ارزشی، نگاه « علمی » به گذشته اسطورهی زیبایی نظم اسطورهی داستان تاریخ به مثابهی استمرار سادهی حوادث، چیزی را به جز برساخت جهان واقعی نمیگوید (اشکرافت و دیگران، 1995: 355 ).
در دیدگاه پساساختارگرای، تاریخ مرتبط با قدرت و حقیقت است. چنان که هیچ نقطهنظر نهایی را در باب ادعای حقیقت وجود ندارد به این معنی که حقیقت چشماندازی است، بنابراین تمام تعنیات مرتبط با گذشته و تاریخ نیز فروپاشیده میشود. از این منظر تاریخ قابل شناخت نیست زیرا خود قلمرو شناخت در این رویکرد مسئلهزا شده است. به عبارتی دیگر معرفت نمیتواند خنثی باشد بلکه همواره از نقطهنظری خاص دارای معرفت و گرهگاههای خاص خود است و از نظر عملی دانش همواره امری سیاسی به شمار میرود که کماکان از از افراد خاصی که در آن گفتمان فکر میکنند حمایت میکند. ادعاهای مدرنیستی در باب معرفت شناسی خنثی و بی طرف، در استتار اسطورهای جهانشمول، به منافع گروههای خاص و شیوهی تفکر آنان خدمت کرده است. معرفت ناب تلاشی برای پنهان کردن قلمروهای درهم تنیدهی قدرت، سیاست و دانش است. معرفت تاریخی نیز از این منظر هیچ وقت نمیتواند گذشته را کشف و بازسازی کند زیرا گذشته دور از دسترس است. گذشته مبهم، رخداد و سیال است که گفتمان تاریخ در تلاش است که این گذشته را حصر و به تسخیر خود در آورد. تاریخ نیز در چشمانداز یک گفتمان و یک بازی زبانی است. حقیقت در گفتمان تاریخی، نتیجهی کشف و تلاش مورخان سخت کوش نیست، بلکه تمهیدی برای انحصار سخن است. تاریخ در هیات یک تفسیر است به بیانی دیگر تاریخ تنظیم و تحلیل کردن تفسیرها است. از نظر گاه پساساختارگرایی ویژگی اصلی تاریخ ماهیت آشفتهی آن است نه قابلیت آن بهآشکار کردن طرح و تنظیم( اسمیت، ۱۹۷:۱۳۸0). تاریخ عرصهی تصادف و احتمال، گسیختگی و ناپیوستگی است و هرگونه تحلیل تاریخی می بایست متنی بر این پراکندگی باشد و نه به سوی کشف معانی استعلایی درونی تاریخ. بنابراین پساساختارگرایی طغیانی علیه فرجام شناسی و بینش دیالکتیکی به تاریخ به حساب میآید که با تاکید بر ویژگی رویدادگی گذشته از تاریخ استعلازدایی میکند.
گفتمان پسااستعماری نیز شیوههای نظری و روششناسی خود را درون پساساختارگرایی می جوید. با توجه به اینکه ضدگفتمان پسااستعماری در برابر گفتمان استعماری قد علم کرد و آن را مورد بازاندیشی انتقادی قرار داد، تمام تعینات معرفتی این حوزه نیز دستخوش جرح و تعدیل و بازخوانی این ضدگفتمان قرار میگیرد. این نگاه بر یک محور اساسی استوار است و آن رابطهی بین غرب و بقیه51 است. تحلیل گفتمان استعماری و نظریه پسااستعماری فرایندهای ساخت معرفت دربارهی دیگری را به چالش می کشانند و تاریخ نیز در این نقطهنظر درگیر این پرسش اساسی است که تاریخ چه کسانی و برای چه کسانی مینویسند؟ از منظر نقد پسااستعماری نیز تاریخ حوزهای گفتمانی است. گفتمانی که اروپا به مثابهی مرکز آن به تصور کشیده شده است و روایت تاریخ جهان در این نقطهنظر اروپا محورانه است و سایر تواریخ به حاشیه رانده شدهاند. این گفتمان اروپا محورانه از تاریخ نیز وابسته به ماتریس قدرت / دانش در دوران توسعهی استعماری بوده است. وظیفه نقد پسااستعماری به صورت ساده، رقابت با رسالت تاریخ نیست بلکه باز تعریف امر بلاغی، امر نامتجانس بازنمایی تاریخی است. چنین بازتعریفی بر ساخت تاریخی میانجامد که اقتصادسیاسی شمول و طرد روایات تاریخ به مثابهی رشته را به چالش می کشد. پیدایش تاریخ در تفکر اروپایی نیز در مواجههی هژمونیک قرار دارد و مسالهی تاریخ با روابط قدرت گره خورده است. قدرت «ما» ی اروپایی و «آنها»: «آنچه که در داشتن تاریخ معنی میدهد برابر است با داشتن وجودی مشروع: تاریخ و مشروعیت دست به دست میشوند، تاریخ ما را در برابر دیگری مشروعیت می بخشد » (اشکرافت و دیگران، 1995: 355 ).
به عنوان نمونه جوزه راباسا ( 1995 ) در خود مفهوم اطلس مرکاتور، توسعهی ساخت تاریخی جهان اروپا محور را نشان میدهد. نقشهی جهان میتواند به مثابهی کاغذی چند نگاشته شده دیده شود که از طریق آن اروپا سلطهی خودش را به وسیلهی عاملیت تاریخ، نوشته است. با چنین خوانشی، معنای انسانیت، جهان و تاریخ غیر قطعی میشوند و تاریخ جهانشمول نیز غیر قطعی میشود زیرا عام بودن تاریخ به معنی صرفاً اروپایی بودن آن است.
در نقطهنظر پسااستعماری آنچه که به عنوان تاریخآشکار میشود، نتیجهی گفتمانهای رقیب است؛ تاریخ پسااستعماری نوعی ضد تاریخ علیه تاریخ استعماری و واسازی آن است. تاریخ اروپا کانون برخوردهای شبکهی قدرت / دانش است: چنان که دپیش چاکرابارتی مینویسد: «… گفتمان آکادمیک تاریخ – تاریخ به مثابهی گفتمان ساخته شده در بخش نهادی دانشگاه – مورد نگرانی واقع شده است، اروپا سوژهی نظری مستقل تمام تواریخ شامل آنچه که ما تاریخ هندی، چینی، کنیایی مینامیم، باقی مانده است. شیوهی خاصی وجود دارد که این تواریخ دیگری به تنوعی از فرا روایت تبدیل شود که « تاریخ اروپا » خوانده شده است » ( چاکرابارتی، 1995: 383 ).
نظریهی پسااستعماری بر مبنای مقولات تحلیلی خاص خود، نگاه ویژهای به تاریخ دارد. چنان ذکر شد یکی از مقولات اساسیای که نظریهی پسااستعماری حول محور آن می گردد، مفهوم غرب و بقیه است. این مقوله به این مساله میپردازد که چگونه مفهوم غرب در مواجهه با سایر جوامع تعریف و صورتبندی میشود. غرب و بقیه، به منزلهی نظام بازنمایی عمل میکند که جهان را بر حسب یک یک دوگانگی تقسیم شده عرضه میکند تا جایی که بر حسب یک ایدهی غربی در یک نظام بازنمایی، همین ایده به دیگریسازی شرق/ بقیه میپردازد. به بیانی دیگر بنا به گفتهی ادوارد سعید، شرق موضوع نوشتار غربی است و مشرقزمین چیزی است که دربارهاش مینویسند. در این نظام، نگاه مسلط نگاه غربی است و تاریخ نیز از نگاه غرب و با مرکزیت آن در جهان نوشته میشود. تاریخنویسی، نوشتن تاریخی است که غرب آن را در نتیجهی گسترش قلمروش در دورهی استعمار نوشت. از این منظر تاریخ موضوع نوشتار انسان اروپایی است که با دوباره مطرح شدن دیگریهای اروپا این تاریخ میبایست مورد بازخوانی انتقادی قرار بگیرد. مقولهی تحلیلی مفهوم غرب و بقیه، بینش مناسبی را برای تاریخنویسیکُردستان بهطور عام و پرسشهای این پژوهش بهطور خاص مهیا میکند. از آن جایی که بیشتر کتابهایی که در مورد تاریخ کردستان موجود هستند توسط اروپاییانی به تالیف درآمدهاند که از قرن نوزدهم به بعد به کردستان آمده و اسنادی را جهت نوشتن تاریخ معاصر کرد جمع آوری کردهاند، پس مقولهی غرب/ بقیه برای بازخوانی این آثار مکتوب تاریخی بینش انتقادی مناسبی را فراهم میآورد تا به خوانش متفاوتی از این آثار دست یافت. زیرا با استفاده از این مقوله است که میتوانیم ساختارهای ایستار و ارجاع نهفته درون متن را افشا کرد. بر این مبنا این آثار را باید درون نظام کلانتری از مواجههی غرب و شرق قرار داد و نویسند گان آنها را نیز باید به عنوان مولفانی در نظر گرفت که درون این مواجهه بودهاند که از قرن نوزدهم و اواخر قرن بیستم این موقعیت برای آنها تشدید شده است.
یکی دیگر از سازههایی که نظریهی پسااستعماری بر مبنای آن تاریخ را تفسیر میکند، تحلیل گسیختگیها و ناپیوستگیهای تاریخ است. بر این اساس، این پیشفرض که تنها یک تاریخ در سطح جهانی برای آدمی تصور کنیم که بر مبنای یک پیوستار واحد پیش میرود، منسوخ است. در این رویکرد تاریخ فاقد ویژگیهای عام و جهان شمول است، بلکه این کلیت به نفع جوانب خرد تکثر آن درهم می شکند. بر حسب نگاه نظریهی پسااستعماری، کلیتسازی تاریخ به معنای آن است که روایت تاریخی تمام لحظههای خاص و زمانهای متفاوت و تکثر تاریخی را در یک طرح عام فرو می ریزد برای اینکه یک تاریخ جهانشمول را برای انسان متصور سازد. طرح مسئلهی گسیختگیها و نا پیوستگیها در تحلیل تاریخ از سوی نظریهی پسااستعماری، همزمان است با تئوریزه کردن دیگری در مقام چیزی که هم تاریخ خاص خود و هم مقولات خاص خود را برای تحلیل می طلبد. به بیانی دیگر از این منظر هیچ چیزی را نمیتوان بر اساس یک امر عام تفسیر و تحلیل کرد. خود این نگاه منجر به بازاندیشی رابطهی امر عام و امر خاص شده است. بازیابی جهانسوم و کشورهای سه قارهای در نظریهی پسااستعماری به عنوان مفاهیمی رادیکال که توان براندازی تاریخ عام را دارا هستند، به مطرح شدن تاریخ خاص این قلمروهای جغرافیایی منجر شده است. تاریخ کشورهای جهانسوم و سه قارهای میتوانند گونههایی متفاوتی از تاریخ معیار را روایت کنند که نمیتوان این روایتها را بهیک چارچوب واحد تقلیل داد. واسازی طرح پیوستهی تاریخ و تحلیل امرتاریخی بر مبنای منظومههای ازهم گسسته و پراکنده به معنای این امر است که دیگری میتواند تاریخ خاص خود را داشته باشد. بنابراین گسست تاریخی مفهومی کاملا بازاندیشانه در حیطهی تامل در باب تاریخ است، زیرا تاریخِ دیگری، آلترناتیوی در شناخت دیگری محسوب میشود(یانگ،۱۳۹۰). این طرح علیه نگاههای فلسفی موسوم به تاریخ باوری به پیش میرود، فلسفهای که بر این باور است تاریخ جهان تاریخ یکدست و جهانشمول است. نظریهی پسااستعماری با درهم شکستن این روایت یکدست وایجاد شکاف در این شبکههای تواریخ جهانشمول، تاریخهای بیشماری را بر اساس تاریخ کشورهای جهانسوم روایت کرد. در این پژوهش مقولهی گسست تاریخی بینش تحلیلی مناسبی را در رابطه با تاریخنویسی کردستان فراهم می نماید. کردها نیز به جغرافیای جهانسوم تعلق دارند که به تبع هم از منازعات مابین جهانسوم و غرب خارج نبودهاند. اگر جهانسوم مکانی است که غرب در آنجا نوشتار خود را دربارهی دیگریهایش مینویسد، اگر جهانسوم جایی است که منافع سیاسی و اقتصادی غرب را تامین میکند، پس بنیان لازمی را برای برای انجام یک پژوهش انتقادی که به نقد و تحلیل روایت
