
هدفي خاص صف آرايي نمايند در هر كاري كه به آنها واگذار ميشود، سعي ميكنند كه مولد و مؤثر باشند.
از نظر گلمن(1995) خود انگيزي، زبان سائق پيشرفت ميباشد و كوششي است در جهت رسيدن به حد مطلوبي از فضيلت. افرادي كه اين خصيصه را زياد دارند هميشه در كارهاي خود نتيجه محور وسائق زيادي در آنها براي رسيدن به اهداف و استانداردها وجود دارد. ايجاد انگيزش در خود، براي حركت به سوي اهداف توانايي است كه ميتواند فرد را در جهت كاناليزه و هدايت كردن هيجانات ياري دهد. اشتياق و انگيزه دروني، ميل رسيدن به هدف و بكارگيري نيرو و پشتكار همراه با اميدواري و خوش بيني، به فرد در مقابله با موفقيتهاي دشوار زندگي نيرو ميدهد.
اگر قرار است يك صفت ضروري براي افراد در نظر بگيريم، خود انگيزي میباشد؛ زيرا، فقط از طريق خود انگيــزي است كه ميتوان به پيشرفت فراي انتظار رسيد. اين صــفت هـم به پيـشـرفت خـود ميانجامد و هم زير دستان؛ بدين رو، اين صفت براي مديران خيلي ضروري ميباشد. از آنجا كه افراد زير چتر تفاوتهاي فردي قرار گرفته اند و از لحاظ نياز و سائق با هم متفاوت ميباشند؛ پس، عوامل انگيزش در آنها متفاوت ميباشد، تعدادي از افراد از طريق عوامل بيروني مثل افزايش حقوق، موقعيت شغلي، برانگيخته ميشوند و تعدادي به خاطر خود پيشرفت و نفس كار برانگيخته ميشوند. گلمن(1995) در اين رابطه معتقد است افرادي كه انجام كار براي آنها مهم است در طول كار علاقه زيادي به چالشهاي خلاقانه از خود نشان ميدهند، عشق به يادگيري و انجام كار بيشتر دارند. اين افراد انرژي بيشتري صرف كار ميكنند. وسواسي كه هميشه ذهن آنها را مشـغول ميكند اين اسـت كه با چـه روش بهـتري ميتوان اين كار را انجام داد. اين افراد زماني كه عمل آنها با شكست مواجه ميشود باز هم مطلوب باقي ميمانند. در چنين مـواردي خود تنظيمي با انگيزه پيـشرفت در جـهت غـالب شدن بـر ناكامي تركيب ميشود و شخص با آمادگي بيشتري شروع به كار ميكند.
2-2-2-6. توجه معاصر به هوش عاطفي
امروزه دانشمندان معتقدند كه هر انسان داراي دو نوع شعور ميباشد، شعوري كه متكي بر عقل و انديشه(IQ) است و شعوري كه عمدتاّ متكي بر احساسات و عواطف(EQ) است. همان گونه كه ماهيت انسان نه منطق صرف است و نه احساس و عاطفه صرف؛ بلكه، تركيبي از هر دوي اين. شعور عقلاني و منطقي شيوه درك مسائل از طريق تكيه بر آگاهي، انديشه و توانايي تعمق و بررسي و واكنش متقابل است. شعور عاطفي نوعي سيستم آگاهي دهنده قدرتمند است كه گهگاه به گونهاي غير منطقي عمل ميكند. اين دو شعور يا دوشيوهي متفاوت و اساسي آگاهي، بر يكديگر تأثير متقابل داشته و حيات ذهني ما را ميسازند. در اكثر اوقات اين دو شعور به گونهاي شگفت آوري هماهنگ هستند و همان قدر كه احساسات در مقابل عقل جنبه اساسي دارد، عقل نيز در مواجهه با عواطف عامل بنيادي و مهم بشمار ميرود(گلمن، 1995، ترجمه بلوچ، 1379).
گفتن اين نكته ضروري است كه هم( IQ) و هم( EQ) اندازهاي از توانايي هستند نه خود توانايي. نظريه پردازان هوش عاطفي معتقدند كه( IQ) به ما ميگويد كه چه كاري ميتوانيم انجام دهيم؛ در حاليكه، EQ) (به ما ميگويد چه كاري بايد انجام دهيم.
هوش عاطفي و هوش منطقي روي در روي هم نيستند. خيليها مقدار زيادي از هردو را دارند وخيليها بر عكس. دانشمندان به دنبال اين هستند كه بدانند اين دو پديده، چگونه يكديگر را تكميل ميكنند اما، به هر حال اكنون دانشمندان معتقدند كه بهترين حالت هوش و استعداد، فقط ميتواند به اندازه 20 درصد در موفقيت فرد نقش داشته باشد و 80 درصد بقيه به عوامل ديگر مربوط ميشود. اين عوامل ديگر را دانشـمندان، هوش عاطفي ميدانند(به نقل از اشكان، 1382 ). خطر پذيري يا ريسك كه نقش مهمي در كاميابي شغلي و بازرگاني دارد از ويژگيهاي هوش عاطفي به شمار رود. هوش علم(IQ) شامل توانايي براي يادآوري تفكر منطقي و انتزاعي ميشود در حاليكه، هوش عاطفي به ما ميگويد كه چگونه از(IQ) درجهت موفقيت در زندگي استفاده كنيم. هوش عاطفي شامل توانايي درجهت خود آگـاهي عاطـفي و اجتماعي ميشود و مهارتهاي لازم در اين حوزهها را اندازهگيري ميكند.
هوش عاطفي شامل مهارت در شناخت احساسات خود و ديگران و مـهارتهاي كـافي براي ايـجـاد روابـط سـالـم با ديـگران وحــس مسئوليـت پـذيري در مقـابل وظــايـف مـيباشد(گلمن،1997).
هوش عاطفي توانست به اين سؤال پاسخ دهد كه چرا با هوش ترين افراد از نظر عقلاني در كار يا زندگي خصوصي موفق نيستند. طي چند سال اخير(EQ)همپايه( IQ) به عنوان اظهار سريع شعور عاطفي، بطور وسيعي مورد قبول واقع شده است. EI)) يا هوش عاطفي برمبناي تئوري گسترش يافتهي هوش شناختي، شكل گرقته است و پنج عامل را مورد اندازه گيري قرار ميدهد(گلمن، 1995 به نقل از اشكان، 1387).
1ـ ويژگيهاي درون فردي( آگاهي عاطفي از خويشتن، جرأت آموزي، مراقبت از خويشتن، خودشكوفايي و عدم وابستگي).
2ـ ويژگيهاي بين فردي( همدردي، ارتباط بين فردي ، مسئوليت اجتماعي، قدرت سازگاري و تطبيق).
3ـ ميزان سازگاري( قدرت حل مسأله، انعطاف پذيري، واقع بيني).
4ـ اندازهگيري ميزان تحمل استرس و توانايي كنترل تكانشها.
5ـ ويژگيهاي كلي خلق(خوش بيني، ميزان نشاط).
شعور عاطفي، ايجاب ميكند كه به احساسات خود و ديگران توجه كنيم، آنها را ارزيابي نماييم و به طور مناسب به آنها پاسخ گوييم.
عقل و هوش منطقي به قدرت استدلال كمك ميكنند اما، توانايي پيشبيني پيامد تصميم تنها از
» هوش عاطفي« بر ميآيد. از طرف ديگر بر خلاف(IQ) كه درسراسرزندگي يكـسان باقي ميماند، توانمنديها و مهارتهاي اساسي هوش عاطفي اكتسابي و آموختني هستند(كوپر،1997، ترجمه عزيزي، 1377).
تقسيم بندي افراد بر اساس IQ و EQ از ديدگاه جك بلوك:
جك بلوك، روان شناس دانشگاه كاليفرنيا معتقداست كه افراد را بر حسب جنسيت ،IQ و EQ
ميتوان به چهار دسته تقسيم كرد:
مرداني با IQ بالا: اين مردان از روي تواناييهاي گسترده عقلانيشان مورد شناسايي قرار ميگيرند. چنين افرادي جاه طلب، منتقد، لجوج و داراي توانايي بالا در حل مسايل عقلاني ميباشند. اما به دليل هوش عاطفي پاييـن، كمرو، فـروتن و نازك نارنجـياند، از روابـط جنـسي خود رضايت ندارند و از نظر احساسي سرد و بي عاطفهاند.
مرداني با EQ بالا: چنين مرداني در روابط اجتماعي خود متعادل، شاد و سرزندهاند. ظرفيت بالايي براي تعهد و سر سپردگي براي مردم با اهداف خود دارند، مسئوليت پذير، دلسوز و با ملاحظهاند و چنين افرادي با خود، ديگران و اجتماع احساس راحتي ميكنند.
زناني با IQ بالا: اين زنان از اعتماد به نفس خوبي برخوردارند و در بيان موضوعات عقلاني و انديشههاي خود فصاحت كافي دارند و داراي علايق روشنفكرانه زيادي هستند. آنها درون گرا، مستعد نگراني، فكر و خيال و احساس گناه هستند، در ابراز خشم خود تأمل ميكنند و معمولاً آن را غير مستقيم ابراز ميكنند.
زناني با EQ بالا : اين زنان دوسـت دارند احسـاساتشان را مســتقيماً بيان كنند، راجع به خـود مثبت فكر ميكنند و مانند مردان هم گروه خود، اجتماعي و گروه گرا هستند، شاد و آسوده خيالاند و به ندرت احساس نگراني و گناه ميكنند.
شكي نيست كه برخورداري از هوشبهر بالا به تنهايي براي حل مسأله پيچيده زندگي اجتماعي كافي نيست. به عقيده جك بلوك، فردي كه از نظر هوشبهر، بالا اما فاقد هوش عاطفي كافي باشد، تقريباّ كاريكاتوري از يك آدم خردمند است و در قلمروي ذهن چيره دست ولي، در دنياي شخصي خويش ضعيف است(حاجزاده،1380).
2-2-2-7. مقایسه هوش عاطفی و عقلی
بهترین حوزه مناسب برای مقایسه هوش عاطفی و هوش عقلی محیط کار است زیرا فرد در محیط کارخود علاوه برتوانمندیهای علمی( كه از هوش عقلی نتیجه میشود) از قابلیتهای عاطفی خود نیز استفاده میكند. از این رو، در حوزه توسعه منابع انسانی در سازمانها مفهوم هوش عاطفی به كار گرفته شده است تا به مهارتهای عاطفی، علاوه بر قابلیتهای تخصصی، توجه شود.
بر اساس تحقیقات، هوش عقلی حداكثر ۱۰ درصد بر عملكرد و موفقیت تأثیردارد(مخصوصا در حوزه مدیریت) البته تحقیقات رابرت امرلینگ69 و دانیل گولمن(۲۰۰۳) بیان میكنند كه هوش عقلی نسبت به هوش عاطفی پیشگوی بهتری برای كار و عملكرد علمی فرد است. اما زمانی كه این سؤال مطرح میشود «آیا فرد میتواند در كار خود بهترین باشد و یا مدیری لایق باشد؟» در اینجا هوش عاطفی معیار بهتری است، هوش عقلی احتمالاً برای به دست آوردن این جواب كارایی كمتری دارد. گلمن نیز در كتاب جدید خود به نام(كار با هوش عاطفی، ۱۹۹۸) بر نیاز به هوش عاطفی در محیط كار، یعنی محیطی كه اغلب به عقل توجه میشود تا قلب و احساسات، تمركز میكند. او معتقد است نه تنها مدیران و رؤسای شركتها نیازمند هوش عاطفی هستند، بلكه هر كسی كه در سازمان كار میكند نیازمند هوش عاطفی است(مْرِی، ۱۹۹۸). اما هرچه درسازمان به سمت سطوح بالاتر میرویم اهمیت هوش عاطفی در مقایسه با هوش عقلی افزایش مییابد. دراین زمینه گلمن و همکاران او معتقدند که هوش عاطفی در تمامی ردههای سازمانی کاربرد زیادی دارد، اما در ردههای مدیریتی اهمیتی حیاتی مییابد. آنان مدعی هستند هوش عاطفی تا حدود ۵۸ درصد بهترینها را در موقعیت رهبری ارشد از ضعیف ترینها جدا میسازد و مشخص میكند. زیرا شرایطی كه در رأس سلسله مراتب سازمانی به وجود میآیند، سریعتر گسترش مییابند، چرا كه هر كسی به مدیر و فرد بالا دست خود نگاه میكند. افراد زیر دست رفتارهای عاطفی خود را از مدیران میآموزند.
حتی هنگامی كه مدیر را نمیتوان زیاد رویت كرد(مثل مدیری كه در پشت درهای بسته در طبقات بالاتر كار میكند) نگرش او بر حالات زیر دستانش تأثیر میگذارد. به همین علت است كه هوش عاطفی از اهمیت زیادی برای یك رهبر برخوردار است(گلمن و همکاران، ۲۰۰۱).
بنابراین، این مهم باید مدنظر قرارگیرد که در سازمانها هوش عقلی تنها ابزار مقایسه افراد نیست، چرا که در محیطهایی که انسانها فعالیت دارند قابلیتهای عاطفی، درک افراد از احساسات خود و دیگران و توانمندیهای آنان در ارتباطات عوامل مهمی هستند که باید مدنظر قرار گیرد. در این بین ارتباطات از اهمیت ویژهای برخوردار است زیرا توانمندیهای اجتماعی بخش مهم هوش عاطفی و در واقع عینیت بخش هوش عاطفی است.
2-2-2-8. نقش وراثت و محيط درهوش عاطفي
برخلاف IQ يا هوشبهر كه بيشتر تحت تأثير عوامل وراثتي است و در طول زندگي فرد ثابت ميماند، هوش عاطفي احتمالاًّ بيشتر تحت تأثير شرايط محيطي است. گلمن(1995) معتقد است كه: قابليتهاي تشكيل دهندهي هوش عاطفي، در مجموع تواناييهاي اكتسابي هستند اما، از طرفي سنجش هوش عاطفي عملاً برخي از جنبههاي شخــصيت مانند خوش بيني و اسـتقامت را در برميگيرد. با توجه به اينـكه در شكلگيري شخصيت، هر دو عامل وراثت و محيط نقش دارند نميتوان، نظر گلمن را دربارهي اكتسابي بودن هوش عاطفي تأييد كرد به طور كلي در حال حاضر در مورد اينكه هوش عاطفي يك استعداد ارثي و يا مجموعهاي از تواناييها، قابليتها و مهارتهاي اكتسابي است اتفاق نظر وجود ندارد.
به نظرمیرسد اين امكان وجود دارد كه شخص با هوش عاطفي زيادي متولد شود اما، در آغاز كودكي اين توانمندي به گونهاي آسيب ببيند و منجر به كاهش هوش عاطفي شود. همچنين ممكن است كودكي با هــوش عاطفي كم مــتولد شود اما، با الگوي پرورش صحيح، هوش عاطـفي وي افزايش يابد. امكان آسيب پذيري هوش عاطفي بالا، بسيار بيشتر از پرورش و رشد هوش عاطفي كم است. به عبارتي ديگر هوش عاطفي، تابع اين اصـل كــلي اسـت كه نابود كردن هميشه آسانتر از پرورش دادن است(به نقل از حاج زاده،1380).
