
تصویر میکند.
گوگول”نفوس مرده” را به تشویق پوشکین شروع میکند. پیش از الغای سرفداری سرفها، که نفوس خوانده میشدند، نشانهای از ثروت صاحبانشان بودند. تنها حسن سرفها کار کردنشان نبود، میشد از آنها به عنوان وثیقة بانکی استفاده کرد و اگر کسی اهل زدوبند بود میتوانست از این نظام به نفع خود استفاده کند. فراوان بودند مالکانی که به ازای نفوس مردهشان وام میگرفتند.
قهرمان رمان گوگول همین کار را میکند؛ نفوس مرده را میخرد تا با آنها وام بگیرد. او آدمی است که هیچ خصیصة برجستهای جز دماغ پرسروصدایش ندارد. آدم متوسط الحالی که فوراً به رنگ محیط و آدمهایش درمیآید و هیچ چیز تکانش نمیدهد. او همیشه میتواند به آرامی به خواب برود. اما این نفوس مرده به واقع چه و که هستند؟ هربار که آدم داستانی رمان مسئله خرید نفوس مرده را با کسی در میان میگذارد این سوال در ذهن خواننده زنگ میزند.
در این اثر گوگول از دو تکنیک”قیاس” و”اغراق” استفاده میکند: از طرفی دو چیز را که هیچ وجه تشابه و اشتراکی با هم ندارند به هم شبیه میکند و از طرف دیگر در هر چیزی آنقدر غلو میکند که باورکردنی نیست و به این ترتیب واقعیت آن چیز از بین میرود: «تعداد فنجانهایی که روی سینی پیشخدمت چیده شده بودند به اندازة پرندگانی بود که در ساحل میتوان دید.» و یا در فصل هفتم همین کتاب مینویسد: «صدای قلم پرها در ادارة ثبت شبیه صدای گاریهایی بود که پر از سرشاخههای درختان باشند و از میان جنگلی پوشیده از برگهای خشک بگذرند.»103 گوگول با استفاده از این دو تکنیک ملال، بیروحی و تیرگی محیط زندگانی آدمهای داستانیاش را برای خواننده کمرنگ میکند.
در بیشتر داستانهای گوگول و از جمله در این رمان ظاهر و قیافة آدم داستانی به شیوهای توصیف میشود که خواننده یک جزء از آدم داستانی را به خوبی میشناسد و همین جزء جای کل هیئت آن آدم را میگیرد، خصوصیتی از صورت یا اندام و حتی گاهی یکی از اجزای لباس.
مثلاً در داستان دماغ تنها توصیفی که از آدم داستان میشود یقة آهاری سفید و دم خطهای پهن اوست. محیط و فضاسازی داستانها هم با جزییات دقیق وصف میشوند، جزییاتی که بسیار گزیده هستند و کاملاً دلبهخواه. در نفوس مرده میخوانیم: «اتاقی معمولی بود؛… مسافران به ازای روزی دو روبل مکانی برای استراحت با(خواننده انتظار دارد گفته شود صبحانه) سوسکهایی که از هر درز و شکاف مثل آلوسیاه بیرون میآمدند اجاره میکردند.»
در نفوس مرده گوگول با استفاده از ترفندهای سبکی مختلف، توصیفات تغزلی بی ربط به متن، تأملاتی در بارة جوانی، شهر و شهوت و توصیههای نویسنده به خواننده در- بارة اینکه چه چیزهایی برای گنجاندن در رمان مناسب است، به خواننده یادآور میشود آنچه اصل است درونمایة رمان است و نه خصوصیات دیگر آن. در نامهای نوشته: «کاش میشد در معنای زندگی، که اینگونه حقیرش کردهایم، بیشتر غور میکردیم.» نفوس مرده درخشانترین و رنگارنگترین تصویری است که در ادبیات از زندگی تهی از معنا و محتوا عرضه شده است.
گوگول این اثر خود را قصه و در عین حال”نوع نازلی از حماسه” مینامد؛ اثری که در آن خصوصیات ویژة زمان، مکان و شیوة معین زندگی عیان است: «در عصر جدید نوعی اثر داستانی به وجود آمده است که چیزی است میان حماسه و رمان. قهرمان آن آدم بیاهمیتی است که از بسیاری جهات برای کسی که در روح بشر به مد میپردازد قابل توجه است.
4-5- نمایشنامه ها و داستان های گوگول
نمایشنامه ها
1- بازرس
2- قمار بازان
3- عروسی
داستان ها
4- یادداشتهای یک دیوانه
5- بولوار نیفسکی
6- دماغ
7- شنل
8- کالسکه
9- چه شد که ایوان ایوانویچ با ایوان نیکیفورویچ دعوا کرد؟
10- مالکین قدیمی
11- ایوان فیودوروویچ اشبونکا و خاله اش
12- مردگان زرخرید
4-5-1-نقد و بررسی نمایشنامه عروسی
نمایشنامهی «عروسی»، 104از مجموعه آثار معروف به «پترزبورگی» نیکلای واسیلیویچ گوگول (1809 ـ 1852) است که با طنزی قوی، به یکی از مضامین اجتماعی در روسیهی تزاری میپردازد. موضوع نمایشنامه «ازدواج، بهمنزلهی معامله» است. عروس و دامادی که هر یک به نوعی، برای دیگری تبدیل به «ارزیاب» میشود.
مسئلهای آشنا و نسبتاً جا افتاده در اکثر فرهنگهای نیازمند بازنگری و در حال گذر (در هر زمان و دورهای)؛ از اینرو اصلاً لازم نیست راه دوری رویم و میتوان در فرهنگ و روابط اجتماعیِ خودمان، سراغ تحول در آیین خواستگاری و دگرگونی در معیارهای ازدواج رفت؛ معیار و الگوهای جداً ناپسندی که سر و کلهشان طی یکی دو دههی اخیر، از زمانی آغاز شده است که به ضرورتِ بازنگریِ ساختار ازدواج و روابط زناشویی پشت کرده شد و در عوض، این عرصهی خالی از فرهنگپژوهی و آسیبشناختیهای مربوط به آن، به تُرکتازیهای نوکیسهگان نئولیبرالیستیِ بومگرا واگذار گردید.
منظور ساختار سرمایهداریِ وطنی است که (با سوء استفاده از سنت و آیین این مرز و بوم از یک سو و نیز سوء استفاده از بحران و ناامنیهای اقتصادی و اجتماعی از سوی دیگر،) در مورد بسیاری از رسم و رسوم و از جمله «ازدواج»، با فرهنگ فرصتطلبانه و ابزاریِ خود، برخوردی کاملاً غیر انسانی ـ ارتباطی و سودجویانه با پدیدههای اجتماعی دارد.
بنابراین، در زمانی که الگو و معیارهای سنتیِ ازدواج که بنا بر ضرورت اجتماعی ـ تاریخی میبایست مورد بررسی جامعهشناسانه و آسیبشناختی قرار گیرد، ( و متاسفانه بنا به دلایلی چنین اتفاقی نیفتاد)، به جای آن، ابتذالِ ناشی از نگرشهای سودجویانه، در فضای آیینی ازدواج شکل گرفت و نظام فرهنگیِ آنرا مبتنی بر ساز و کاری خلاف تحکیم روابط انسانی کرده است، نتیجهی تعالی دهندهای که از کارکرد ازدواج انتظار میرود، به ضد خود یعنی ساحتی غیر اخلاقی بدل گشته است: ضد رستگاری اخلاقی؛ و امروزه تأثیر و نفوذ آنرا در ساختارهای کلان فرهنگی میتوان در نحوهی درک کاملاً جدید «سرمایهگذارانه» از ازدواج دید؛ به طوری که فارغ از هرگونه کراهت و یا احساس شرمی خود را بهمثابه معاملهای اقتصادی جلوهگر میسازد.
بنابراین در چنین ساحتی با کنش گرانی مواجهایم که اهداف و نیاتی «اقتصادی» و «منزلتی» در سر میپرورانند. اهدافی که همچون تمامی کنشهای اقتصادی از ریسک و خطرِ ناشی از «سرمایهگذاری»، برکنار نیستند: خطراتِ به اصطلاح «ورشکستگی»؛ که نمیتواند بدون پیامد و آسیبهای اجتماعیِ آن باشد….
از همین زاویهی سراغ نمایشنامهی «عروسی»، میرویم. البته با این هدف که این تغییر وضعیتِ عرفاً پذیرفته شده را با نگرشی پدیدارشناختی بررسیم. یعنی ضمن «پذیرشِ» این کنشِ به اصطلاح «عقلانی شده» (در معنای وبری آن)، به توصیف «موقعیت»های تنزلیافته و از خود بیگانهای بپردازیم که بهمثابه «پیامد»، بالاجبار گریبان رابطههای ارتباطی را میگیرد.
باری، آگافیا تیخونوفنا،105. دختر جوان، دارایی نسبتاً معقول و آبرومندانهای دارد که به امید همان هم امیدوار است تا خواستگار خوب و شایستهای برایش پیدا شود. برای این کار، او و عمه خانم، به پیرزنی که اصلا کارش همین است (دلال ازدواج) «سفارش» لازم را دادهاند: خواستگاری که سرش به تناش بیارزد. از سوی دیگر پادکالیوسین 106(کارمند رده هفت)، مرد مجردی است که ظاهراً جوانی را پشت سر گذارده و او هم به فیوکلا ایوانوفنا سفارش یافتن همسری مناسب داده است.
اما به غیر از او مردان دیگری (که ظاهراً همگی هم نسبتاً سن و سالدار هستند) با مشاغل عموماً اداری و در ردههای متفاوت، به فیوکلا سفارش یافتن همسری مناسب دادهاند: دارای جهیز و دارای شأن اجتماعی؛ فیالمثل از کارمند رده هشت، و مدیر داخلی یک اداره دولتی یعنی ایوان پاولویچ نیمرو، که قدرت و نفوذ اجتماعی بالاتری نسبت به سایرین دارد گرفته تا ژیواکینِ دریانورد که به جبران عدم قدرت و نفوذ نیمرو، خوب بلد است با راست و دروغهایش از سفرهایی که به اروپا کرده است سایرین را به حیرت اندازد. و بالاخره در لابلای لیست متقاضیان ازدواج با آگافیا، افسر مستعفی پیاده نظامی هم به نام آنوچکین هست که به دلیل جراحت و استعفای نا بهنگاماش، آرزو به دل دریافت مقام و درجهی بالاتری شد تا از این طریق به محافل اشرافی راه یابد.
اکنون با این کاراکترها ما برای ورود به این نمایشنامه از صحنهای آغاز میکنیم که در آن فیوکلا و عمه خانم (آرینا) و آگافیا در حال ارزیابی لیست خواستگاران و برنامهی خواستگاریای هستند که پیرزن دلال تهیه کرده است:
“فیوکلا:…… چه خواستگارهایی برایت پیدا کردم! تا دنیا بوده و هست، همچین خواستگارهایی پیدا نمیشود. همین امروز میآیند. مخصوصاً دویدم که زودتر به تو خبر بدهم.
[…] آگافینا: ببینم، اشرافزادهاند؟
فیوکلا: همهشان را دستچین کردهام. چنان اشرافزادههایی هستند که نظیرشان پیدا نمیشود…. همهشان عالی هستند. … اولی بالتازار بالتازارویچ ژیواکین است: رشید، توی ناوگان دریایی خدمت میکرده. قشنگ به تو میخورد. میگوید زنش باید یک پرده گوشت داشته باشد… ایوان پاولویچ نیمرو هم هست که مدیر داخلی یک ادارهی دولتی است.
چنان ابهتی دارد که زبان آدم بند میآید. یال و کوپالی برای خودش دارد…. سرم داد کشید [وگفت]: «این دری وریها را ول کن که عروس چنین و چنان است! رک و پوستکنده بگو ببینم چقدر مال و منال دارد؟»….. [دیگری] نیکانور ایوانویچ آنوچکین، این یکی فوقالعاده با نزاکت است! … میگوید: «زن من باید خوشگل باشد و تربیتشده تا بتواند فرانسه هم حرف بزند.
آرینا (عمه خانم): تو هم که فقط کارمند، کارمند. [….] چشمم از این اشرافزادههایت آب نمیخورد…. یک بازاری به همهشان میارزد.
فیوکلا: نه آرینا پانتلیمونوفنا، نشد. اشرافزاده یک ارج و قرب دیگری دارد.
آرینا: ارج و قرب به چه درد آدم میخورد؟ آلکسی دمیتریویچ را نگاه کن: هم کلاه پوست سمور سرش میگذارد، هم سورتمه سواری میکند…
فیکولا: آن وقت یک اشرافزاده با سردوشی جلویش سبز میشود و داد میزند: «هی کاسب لعنتی از سر راه برو کنار ببینم!» یا میگوید: «هی کاسب لعنتی، بهترین مخملی را که داری نشان بده ببینم!» کاسب هم میگوید: «به روی چشم عالیجناب!» … بله، اشرافزاده اینطوری با بازاریها حرف میزند.
آرینا: بازاری هم اگر دلش نخواهد به او ماهوت نمیفروشد. آنوقت اشرافزاده لخت و عور میماند و ..
فیکولا: آنوقت اشرافزاده پوست بازاری را میکند…..
بنابراین علارغم بگو و مگویی که بین فیکولای دلال و عمه خانم رخ میدهد(و چنانچه دیدیم وی، به عنوان زنی که روی طبقهی اجتماعی خود یعنی «بازاری» و گروههای اجتماعی خویشاوندی آن یعنی بازرگان و کاسبها تعصب دارد و آنها را به طبقهی «اشراف» با دفتر و دستک کشوری و لشکریِ آن ترجیح میدهد)، با این حال هیچ یک از حاضرین از برخورد «نیمرو» غافلگیر نمیشود.
حتی وقتی وی همراه با سایر متقاضیان به فاصله یکی دو دقیقه وارد خانه میشود و مطابق لیستی که در دست دارد، به ارزیابی «خانه سنگی دو طبقه …، دو عدد انباری و … میپردازد» ، وجالب اینکه گوگول هم هیچ تمایلی ندارد تا شرایط غافلگیرکنندهای برای این نحوهی برخورد ایجاد کند، تا مبادا موقعیتِ «کاسبکارانه»ی کارمند رده بالای ادارهی دولتی نزد مخاطبان برجسته شود.
همانطور که هیچ کاری نمیکند تا اهمیتِ زبان فرانسه نزد آنوچکین (که حسرت به دلِ راه یافتن به محافل اشرافیست) برجسته و آشکار شود. گوگول بسیار آرام و روان این ویژگیهای طبقاتی ـ شخصیتیِ زیر سلطهی الگوهای کاسبکارانهی فرهنگی عصر و زمانهی خود را نشان میدهد، آری فقط نشان میدهد. به همان آسانی و روانیای که درک سطحی و مبتذل ژیواکینِ دریانورد از «ارتباط» را نشان میدهد. ژیواکینی فارغ از دغدغهی دروغهایی که به هم میبافد.
از نظر او گویی آدمها، خصوصاً
