
است.چون از وقایع شرح پیوستهای به دست می دهیم به سهولت معتقد میشویم که حوادث را در استمرار و پیوستگی زمان دوباره تجربه کنیم و به گونهای نامحسوس به سراسر تاریخ وحدت و پیوستگی خاص یک کتاب را منسوب می داریم. در نتیجه دیالکتیکها زیر بار عظیم حوادث جزیی پوشیده میمانند»(باشلار،255:1383)
در سنت فلسفه علم فرانسه باشلار،کویه و کانگیلهم در برابر گروهی مانند سارتر و مرلوپونتی که در تلاش برای بازگشت به به فلسفه هگلی تاریخ باوری بودند و به گفتهیانگ بسیار پیش از آن که سارتر شکل تاریخی مارکسیستی هگلی خود را بیان کند، باشلار در کار نقد تاریخ باوری هگل بود(یانگ،178:1390).یانگ در تلاش است که با پی گیری ریشههای نظری مفهوم گسست و ناپیوستگی تاریخ، تاریخهای غیر اروپایی را بر مبنای شبکههای ازهمگسسته و تاریخهای بیشمار توضیح میدهد. بر همین مبنا به اولین نقدهای علمی تاریخ باوری از سوی باشلار و شاگردانش میرود تا چارچوبی مفهومی از تاریخهای متغیر و متکثر را بر مبنای مساله گسست میسر سازد. بنابراین تاریخ علم نزد باشلار گونهای از تاریخ متفاوت است؛ تاریخی که مبنای تحول آن گسست از وضعیت پیشین علم است.
مفهوم گسست روششناختی باشلار، متضمن نوع دیگری از تاریخ است، از تاریخ تمامیت بخش می گذرد و به دنبال شکلی از تاریخ است که در آن هیچ گونه تلاشی برای بهم پیوند دادن تاریخهای متفاوت صورت نمیگیرد(یانگ،185:1390).
جرج کانگلیم نیز به تحول و جایگشت مفاهیم در طول دورهها و حیات خاص فکری یک دوران میپردازد و بر این باور است که هر مفهومی، تاریخ خاص خود را دارد و در دورههای متفاوت کاربرد و دلالت متفاوتی را دارد و در هر دورهای صورتبندی خاصی از آن در نسبت به دیگر مفاهیم به انجام میرسد. به گفتهی فوکو: «تحلیلهای وی نشان میدهد که تاریخ یک مفهوم محدود به تشخیص تدریجی و حرکت گام به گام آن مفهوم به سوی دقت مندی و تلاش فزایندهاش برای معقولیتمندی و گام برداشتن به سوی انتزاع هر چه بیشتر نبوده است بلکه تاریخ حوزههای متفاوت صورتبندی و کاربرد آن مفهوم و نیز تاریخ هنجارهای حاکم بر کاربردهای متوالی آن و حوزههای تئوریک متعددی است که طی آنها ساخته شده و به کمال رسیده است » ( 1388: 17 ).
از دیگر کسانی کهیانگ درباب نقد تاریخ باوری از آن یاد میکند، لوئیس آلتوسر است. آلتوسر نیز مفهوم گسست را بهیکی از تمهای اصلی خوانش خود در باب مارکسیسم خواند. به نظر وی اگر مفهوم مارکسیسم به صورت یک پروبلماتیک درک شود؛ پروبلماتیک به این معنا که نظام واحدی از تفکر وحدت درونی دارد که هدایت گر و تعین بخش تمام چیزهایی است که گمان میرود در آن نظام باشد و هر مولفی در درون آن میاندیشد. از نظر آلتوسر مارکس از 1845 به بعد گسستی در منظومه مفاهیم خودایجاد کرده است که در آن نمیتوان تاریخ و سیاست را بر اساس جوهر انسان بنا نمود. از نظر آلتوسر این گسست سه عنصر کلیدی دایشت:
1ـ چارچوبی برای نظریه و سیاست بدست آورد که بر مبنای مفاهیم تماما نو استوار است: مانند نیروهای تولید، روابط تولیدی، شیوه تولید و…؛
2ـ نقد ریشهای هر نوع نظام نظری اومانیسم؛
3ـ تعریف اومانیسم به منزلهایدئولوژی»(آلتوسر به نقل از فرتر،54:1387).
در پروبلماتیک اخیر،اندیشه مارکس بر اساس شیوه تولید شکل گرفت.چیزی که اینجا نگاه متمایز و ساختاری آلتوسر به تاریخ را میسازد. صورتبندی مفهومی جامعه از علم ماتریالیسم تاریخی مارکسیستی که گرهگاه اساسی آن شیوه تولید است، امکان پذیر میشود. روبنا دارای سطوحی نسبتا جدا از هم هستند. هریک از این سطوح اگر چه به دست اقتصاد تعین مییابد، در عین حال بر آینده تکوین خود بنیان اقتصادی نیز میسر است. آلتوسر این وضعیت را خودمختاری نسبی و تاثیر گذار خاص روبنا مینامد(فرتر،61). در پروبلماتیک مارکسیستی آلتوسر جامعه ساختار پیچیدهایست شامل سطوح گوناگون فعالیت که در مجموعه پیچیدهای از روابط متقابل بر یکدیگر تاثیر می گذارند. هر فاکت معینی از نظر آلتوسر دارای تعین چندجانبه است؛ یعنی به طرق گوناگون به واسطه دیگر سطوح آن جامعه نیز تعین مییابد. شبکه پیچیدهای از عرصههای سیاسی و اجتماعی بر روی هم انباشت شدهاند و نهایتا جامعه را ساخته است. از نظر آلتوسر جامعه بر خلاف آنچه که مارکسیسم هگلی ادعا می کرد، یک کل فروبسته نیست که بتوان تمام عناصر را به صورت روابطی پیوسته و مستمر درک کرد، بلکه این کلیت از نظر آلتوسر هیچ وقت کامل نمیشود:«… زیرا در زمان مرکززدایی و بی مکان میشود، سطوح ساخت یافته متفاوت در یک حضور زمانمند… با هم همزیستی نمیکنند»(یانگ،195:1390). از نظر آلتوسر نمیتوان یک کلیت تاریخی برای جامعه متصور شد بلکه زمانمندی این سطوح مختلف با هم از ریتمها و ضرب آهنگهای خاص تبعیت میکند. از نظر آلتوسر سطح معینی از روبنا تاریخ خاص خود را دارد. به عنوان مثال تولید محصولات ادبی و فرهنگی و ردیابی اثر اقتصاد بر آن از طریق مجموعهای از میانجیهای پیچیده ممکن است(فرتر،61). بنابراین ارائهیک زمانمندی کلی در سطوح مختلف برای صورتبندی یک تاریخ عام، عمل دشواری است. از منظر آلتوسر نیز ما با سطوح مختلفی از تاریخهای متمایز و ناهمزمان روبهروییم. زمان تاریخی یک هستی تجربی نیست بلکه از نظر وی یک مفهوم است؛ بدین معنی که تواریخ متمایز و گوناگون، زمانمندی خاصی را میطلبد که نمیتوان آنان را در یک سطوح کلی ادغام کرد:« ما به منظور تعین چیستی یک رخداد، باید مفهوم تاریخی را که حادثه در آن اتفاق می افتد، بدانیم»(یانگ،191). به عنوان مثال تاریخ فیزیک ریتمی متفاوتتر از زمان را در نسبت با ادبیات طی میکند. این تواریخ بر اساس نوعی رابطه افتراقی درکنار همدیگر قرار میگیرند چنان که در سطوح مختلف جامعه تعبیه شدهاند، تا بتوان انقطاعات، گسستها و پیچ و تابهای مختلف را در تاریخهای چندگانه و متمایز حفظ کرد.
آلتوسر توانست مفهوم گسست معرفت شناسی را از باشلار اقتباس کند و آن را به دیگر سطوح نظریه اجتماعی ربط دهد و اهمیت کار آلتوسر برای یانگ در همین بازنگری تاریخ بر مبنای زمانمندیهای متفاوت و گوناگون است. این مفهوم چارچوبی مناسب برای یانگ بوجود آورده است که بر مبنای آن به بازاندیشی تاریخهای جهانسوم و غیر غربی بپردازد. اما این نسلاندیشمندان پس از آلتوسر بود که گسست را بهیکی از بنیانهای نظری در تاریخنویسی بدل کرد و تاریخ اجتماعی را بر مبنای افت و خیزها تشریح کرد.
میشل فوکو نیز به پیروی از این سنت در تاریخ علم، در «دیرینه شناسی دانش»( 1388) به طرح مسالهی گسست و ناپیوستگی در تاریخ علم میپردازد. وی تاریخ در هیئت کلاسیک را متمرکز بر چیزی میداند که از واحدهای گستردهای با عنوان «دوران» و «سده» تشکیل شده است و در پی ارائهی تاریخی جامع، کلی و فراگیر از یک دورهی خاص تاریخی است. فوکو این تاریخ را با آمریت سند در پیوند میداند و تاریخ پیوسته را برابر با » بازسازی گذشته بر پایهی آنچه این «اسناد» می گویند میداند. فوکو بر این باور است که » سند آن ابزار موجود در دست گونهای از تاریخ نیست که به حقیقت و در خور یک حافظه به شمار رود، تاریخ عبارت است از اینکه چگونهیک جامعه اسنادی را بر میسازد که هیچ گسستی با آن ندارند »( فوکو، 1388: 21).
فوکو تاریخ کلی ( فراگیر ) و تاریخ عام را در برابر یکدیگر قرار میدهد: تاریخ فراگیر مبتنی بر جمع آوری تمام پدیدهها حول یک محور مشخص مانند تنازع طبقاتی، روح جهان، جهان بینی دوران است؛ این تاریخ در پی آن است که شکل کلی یک قرن،دلالت مشترک تمام ایدههای یک دوره و قانونی را بازسازی کند که انسجامشان را توضیح دهد و به سوی شکل واحدی از تاریخ مندی در حال جریان است(فوکو،19:1388). ولی بر خلاف آن فوکو تاریخ عمومی را « فضایی از پراکندگی و فروپاشیدگی » توصیف میکند. فوکو کار ویژهی تاریخ عام را اینگونه بیان میکند: «تعین نوع رابطهای است که میتوان میان آن زنجیرههای متفاوت پیوند زد »( همان: 25 ). به زعم فوکوترسیم پیوستار مستمر تاریخاندیشه به صورت پیوستگیها مبتنی بر استیلای آگاهی و اقتدار سوژهی خودمختار است حال آن که، تحلیلهای وی در آثارش وابسته به سوژه زداییای است که محصول تفکر ساختارگرای دورهی اول فکریاش است و صورتبندی ساختارگرآیانه از تاریخاندیشه برابر با کاوش ناخودآگاه تفکر در یک مقطع خاص از تاریخ است و در «نظماشیا»( 1389 ) این معادله را با جایگزینی گزارهای در فکر می شد که… که بیانگر گفتمان مسلط است به جای « یک دانشمند فکر می کرد که… » که نمایندهی آگاهی استعلایی سوژهی خودآگاه است: «خلاصهی کلام تلاش کردم تا گفتمان علمی را نه از دیدگاه افرادی که در حال صحبت کردن هستند، نه از دیدگاه ساختار صوری آن چیزهایی که این افراد می گویند، بلکه از دیدگاه قواعدی بررسی کنم که در وجود چنین گفتمانی وارد بازی میشود »( فوکو، 1389: 9 ). بنابراین تلاش دیرینه شناسی فوکو گفتمانکاویهای لحظههای خاص تاریخ علم است که دچار ناپیوستگی، گسست و جهش خاصی شده است، همچنین است که در «پیدایش کلینیک » (1390)، تاریخ تولد طب مدرن در اواخر قرن 18 م میپردازد: «آنچه تغییر کرده است پیکربندی بی صدایی است که در آن زبان پشتیبان پیدا میکند، رابطه موقعیت و نگرش به آنچه صحبت میکند و آنچه دربارهی آن صحبت میشود… از کدام لحظه و از کدام تغییر نحوی یا معنایی میتوان فهمید که زبان وارد یک گفتمان عقلانی شده است »( فوکو، 1390: 12 ).
بنابراین سنت مورخان تاریخ علم در فرانسه با پیش فرضهای تاریخیگری مخالف است: موضعی که در نگاه آن تاریخ به صورت تکخطی در حال تکامل است و دارای استمرار و پیوستگیهای بی پایان است. آنان نوعی امکان تکثر تواریخ را مطرح کردند؛ فضایی از پراکندگی و فروپاشی که در کنار یکدیگر بدون هرگونه انسجام ساختاری قرار میگیرند و به صورت منظومهای ساختارهای خطی تاریخ را درهم میشکنند. این پروژه از این منظر برای یانگ حائز اهمیت است. این سنت فکری مبتنی بر تاریخهای خاص هر موضوع و پدیده است که نمیتوان به هیچ صورتی در طرحی کلی و روایتی فراگیر از تاریخ جای داده شود. یانگ نیز در اسطورهی سفید با بازخوانی مسالهی تاریخهای خاص و گسست تاریخی به طرح چگونگی صورتبندی مارکسیستی از تاریخ جامع و فراگیر میپردازد که همواره تواریخ خاص و متفاوت را نادیده گرفته و به نقد تاریخ جهانشمول به نفع تواریخ خاص و چندگانهی جهانسوم میپردازد: تواریخی که ضرب آهنگها و پیچ و تابهای خاص خود را دارد.
از نظر یانگ روایتهای عامگرایانه مارکسیستی از تاریخ نیز بر یک محور اساسی استوار است و آن اروپامداری و قوممحوری نهفته در آن است. چنین رویکردهایی با کلیتسازی از تاریخ بر مبنای مرکزیت غرب، تمام تواریخ منفرد و متفاوت را تحلیل بردهاند. تاریخ در مقام یک شاکله کلی نمیتواند با دیگری مدارا کند زیرا چنین تاریخی متعلق به امرهمسان اروپایی است و دیگری نیز خارج از اقتصاد طرد و شمول آن نمیتواند باقی بماند. کلیتسازی از تاریخ دیگری را به امرهمسان تحلیل میبرد. اما چه زمانی میتوان از تاریخ دیگری صحبت کرد؟ زمانی که از هرگونه تاریخ کلیت زدایی کنیم و زمانمندیهای عام را به نفع زمانمندیهای خاص و منفرد تجزیه کنیم و فضایی از فروپاشی و پراکندگی زمانی و مکانی را برای تاریخها ترسیم کنیم؛ فضایی که دارای شکاف و گسست بنیادین شده است و تاریخ دیگری را در مقام گسست از هرگونه امر کلی جستوجو کنیم. به همین خاطر است که بازنگری مفهومی گسست تاریخی از نظر یانگ یکی از گامهای عمده برای واسازی تاریخ عربی محسوب میشود.
یانگ بر این باور است که با برجسته کردن جهانسوم میتواند به بحران مارکسیسم در اروپا پاسخ دهد به بحرانی که مارکسیسم را دچار کوری نظری در باب جنبشهای معاصر نموده است و با این اقدام، قدم به واسازی چیزی میگذارد که آن را مارکسیسم سفید عنوان میکند. بنابراین یانگ درگیر بحثهای پیرامون روایتهای
