
« مانع موفقیت مهاباد در مقام جلوهی ناسیونالیسم مبتنی بر قومیت، ناشی از فرهنگ قبیلهای بود که همچنان بر مسئلهی کرد چیره بود» (همان، ۳۹۶).
« کشمکشهای عشیرهای این جمهوری ، امپریالیستهای رقیب و نظام اجتماعی، شوالیهگری قرون وسطایی و ناسیونالیسم آرمان گرا، باری اینها همه پیچیدگی تصویر مردمی است که هرگز متحد نبودهاند و اکنون بین پنج کشور تقسیم شدهاند…» (روزولت، ۱۳۷۶، در کرد و کردستان، درک کینان: ۱۷۵).
تمامی اروپاییانی که در مورد جنبش ملی کرد صحبت میکنند و از جانب آن سخن می گویند، آن را بدون محتوا و شکل خاصیترسیم میکنند، حتی بدون در نظرگرفتن نیازها و خواستهها و آرمانهای جنبش. جنبش با شکل دیگری از نشانگان عشیرهگری مفصلبندی شده است که با توجه به متنهای ذکر شده در بالا این تحلیل قابل تعمیم است. این مسئله به هنگام به تصویر کشاندن رهبران جنبش در جهت یک توصیف تاریخی بهطور مضاعفتری نمود پیدا میکند:
« هرگاه شیخ محمود از حدود خود قدری پا فراتر گذاشت او را قدری گوشمالی می دهیم» (ادموندز، ۱۳۷۱).
« دستههای چریکی از همان شیوهی سنتی یاغیگری پیروی کردهاند که پدیدهایست بومی کردستان» (برویین سن، ۴۲۷).
« در این قرن با استثنائاتی نادر رهبران کرد همه مردمی بی کفایت، کوته فکر و دهاتی منش بودهاند» (رندل، ۱۴۷).
«(ملا مصطفی) وی همچون بسیاری از رهبران جهانسوم دوست نداشت کسی در برابرش قد علم کند، دمکرات نبود…» (همان، ۱۵۰).
«(ملا مصطفی)وانمود میکند که معرف نمایندهی ناسیونالیسم ملت کرد است، در واقع میخواهد برای غارت و چپاول به شیوهی گذشته آزادی عمل پیدا کند» (مقامات خشمگین انگلیسی به نقل از رندل، ۱۶۵).
«همهی آنهایی که در این جریان مداخله داشتند به بارزانی پس از یک عمر شورش به چشم یک بچهی ریش دار می نگریستند» (کی سینجر در مصاحبه با رندل، ۲۰۵).
« احساس کردم که حدی به پارانویا دارد… این مرد قیافهی استالین را تداعی می کرد… داوطلبان را به چشم کالاهای معیوب و آسیب دیده می دید… پ ک ک نیرویی است وحشتناک…» (رندل، ۳۱۴-۳۰۶).
« شیخ محمود آن رهبر و حکمران مطلوب و مورد نظر نبود. وی پس از جنگ جهانی اول برای مرعوب کردن مردم سلیمانیه گروههای مسلح نیرومندی تشکیل داده بود. از کردهایی که آموزش عالی امروزی داشتند نفرت داشت و آنها را به چشم بدگمانی مینگریست» (کینان،۹۴).
« شیخ همچنان درصدد به راهانداختن شورش کرکوک بود. در فوریهی ۱۹۲۳بریتانیا از شیخ خواست به بغداد برود ولی از انجام این تقاضا سر باز زد و در پاسخ به این سرکشی، نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا اقدام به بمباران جزیی سلیمانیه کرد» ( همان،۹۹).
« … معلومات و اطلاعاتش در حدود معلومات و اطلاعات یک پاورق نویس پاریسی است» ( یکی از مسئولان بریتانیا هنگام وصف شریف پاشا، به نقل از مکداول، ۲۲۵:۱۹۱۹).
« اگر ملامصطفی به قول کورنوایس آدمی خودبین، مستبد و غارتگر بود در مقابل دولت هم به نوبهی خود همچنان فاسد و غیر قابل اعتماد و انتقام جو بود» (مکداول، ۴۵۵).
در تمامی گزارههای فوق رهبران کرد با دالهای کوته بین، یاغیگر، خودبین، مستبد، دهاتی منش، فاسد، خطرناک، قبیله گرا، غیرقابل اعتماد و غیر دمکرات همارز شدهاند و با مکان آن یعنی همان دال جهانسوم به عنوان یک گرهگاه هویتی مفصلبندی شدهاند. جایی که از نظراروپاییان تاریخش با استبداد گره خورده است و رهبران سیاسی آنها را نیز به چشم کودکان می نگرند که نیازمند سرپرستی خاص هستند. جهانسوم گرهگاهی است که همواره به عنوان یک تهدید بازنمایی میشود. جهانسوم قلمروی مفهومی در صورتبندی گفتمان استعماری است که از آن به عنوان مکانی مخوف و خطرناک در نوشتار غربی یاد میشود که نگاهها، کنشها و سیاست ورزیها را در این چارچوب هدایت میکند. از کارمندان وزارت مستعمرات نظیر کورنوایس و ادموندز گرفته تا سیاست مدارانی نظیر چرچیل و کی سینجر، تاریخ نویسانی نظیر مکداول و کینان، ژورنالیستهایی همچون رندل، نگاه ناظر تمامی این گروهها درون بازی نشانههای شرقشناسانه شکل گرفته است و اینگونه مادیت سنگین گفتمان استعماری، نگاهها و ابژههای بازنمایی را تسخیر و محاصره میکندو مقامات سیاسی نیز به صورت جانهای سخنگوی گفتمان ظاهر میشوندو سخنانشان از برخی قوانین پلیس گفتمانی تیعیت میکند. همان گونه که کیسینجردر مقام نمایندهی سیاسی اتحادیهی اروپا در دههی90 اعلام کرد:«چیز زیادی دربارهی کردها نمیدانستیم…فکر کردیم یک نوع قبیلهی کوه نشیناند»(رندل، ۱۹۴). کوه نشینی نشانهای است که درون متون شرقشناسانه از آناباسیس گزنفون تا دوران کی سینجر، برای بازنمایی کردها استفاده شده است. مجموعهی چنین نشانگان و دالهایی مشرقزمین را به صورت چهرهای قبیلهای با ذهن وحشی و روحیات کودکانهای به تصویر کشیده است و از تصویری منفی دیگریای ساختند تا تصویرمثبت و متمدن از جوامع استعمارگر بریتانیا و فرانسه و درکل غرب ارائه دهندکه همواره دارای رسالتی در تاریخ است. رسالت هدایت و ارشاد در مشرقزمین. رسالت تمدنسازی در جغرافیایی که از نظر غرب در توحش گرفتار است. حضور بریتانیا در متون تاریخی کرد در هیات یک جامعهی متمدن بازنمایی شده است تا مشرقزمین را سرپرستی کند:
« نیروهای انگلیسی اقدام به عملیاتی امدادی کردند، به گرسنگان خوراک و به کشاورزان بذر دادند و هیچ جای شگفتی نست اگر کردها بهطور کلی از انگلیسیان به عنوان نجات دهندگان خود استقبال کنند» (مکداول، ۲۰۴).
«کرزن میتوانست به سهولت و به حقیقت ادعا کند که جدا کردن کردستان جنوب از منطقهی تحت ادارهی انگلستان ، این با خواست و آرزوی اکثریت مردم کرد است» (همان، ۲۴۶).
«… حکومت عراق تحت هدایت، ارشاد و آموزگاری بریتانیا در بغداد شکل میگیرد» (کینان، ۹۵).
« سالهای میانی سدهی نوزدهم، عصر طلایی کشفیات خاورمیانه است و بیشتر غولهآی این دوران انگلیسیان بودهاند»( ادموندز، ۲۹).
« (عراق) کشوری که تعلیم و وفاداری نسیت به او دیدهاند هم تولد و هم بقایش را در بحرانهای بسیار مدیون همکاری با دولت بریتانیا با اولین پادشاه است که تعدادی از پدران آنها بودهاند(استقلال طلبان عراق) » (همان، ۴۵۲).
و یا در جایی دیگر ادموندز در مورد حق قیمومیت مینویسد:
« ما_ به گمان من به حق فکر می کردیم که بین علایق غایی عراق و منفع آتی وحیثیت و اعتبار کشور خود ما فرق و تفاوتی نیست. به نظر ما درست نبود که بنشیم و ناظر واگذاری حقوق اکتسابای باشیم که الفبای مطالعاتمان به ما می گفت هنوز در حقوق بین الملل معتبر است_ آن حق غلبه و چیرگی بود. از این گذشته هر چند این نکته را به زبان نمی آوریم اما گمان می کنم همه متاثر از پندار و رویایی بودیم که لیارد هشتاد سال پیش آن را به طرز نبوت گونهای پیش بینی کرده بود» (ادموندز، ۴۱۹ـ۴۱۸).
در متون فوق حضور بریتانیا در خاورمیانه و مناطق کردنشین با نشانگان تمدنساز مفصلبندی شده است. خدمت به بشریت در قالب عملیات امدادی، مرشد و آموزگار دوستهای نوپا و دارای حق قیمومیت در خاورمیانه. بنابراین بریتانیا به عنوان یک قدرت غربی دال شناوری است که معنای خود را در ارتباط با سایر نشانگان کسب میکند. البته نشانگانی که تقابلی بنیادین را در برابر شرقایجاد میکنند و منظومهی دالها،ترکیبهایی معنایی را در زنجیرهی همارزی بوجود میآورد. در گفتمان استعماری فضای اجتماعیای مانند غرب، بخشی از جغرافیایی از جهان را به دالهای تکنولوژی و تمدن، سفیدپوستها، کلیسای مسیحی و نهادهای لیبرال- دموکراسی پیوند میدهد. در دیگر سو شرق هم در گفتمان استعماری فضای اجتماعیای را اشغال کرده است که با دالهای بربریت، توحش، رنگینپوستی، اسلام و جایی که تاریخش با تاریخ استبداد گره خورده است، تعریف میشود. هم شرق و هم غرب هستیهایی هستند که همواره در ارتباط با چیزهایی دیگر، چیزهایی که نیستند شکل میگیرند. هموارهیک گفتمان(آنها) قلمرو هویتی » ما» را خلق میکند تا جایی که حتی آنها هستند که از نگاه این قلمرو می بینند و تفسیر میکنند، و از طرفی دیگر هم رسالت تاریخی گفتمان آنها در این است گوشههای به حاشیه رانده شده و حتی سرنخهایی دربارهی آن وقایعی که گفتمان آنها راجع به قلمرو ما طرد میکنند، باید در نقاط دوخت گفتمانی دوخته شوندو این وقایع به ناچار باید جز تاریخی باشند که هرگز تصور اسطورهای بودن آن هم وجود ندارد چه برسد به تاریخی بودن شان، پس غرب با دالهای همارز آن به کلی از ماباقی جهان متفاوت است و در این رابطهی دیالکتیکی، شرق و غرب است که با سیاست ورزی، دانشاندوزی،ایماژهای ژورنالیستی و رسانهای ذهنیت ما را دربارهی دیگری سامان میدهد. جامعهی مدنی و عرصهی عمومی در سال ۱۹۹۱ به خاطر پخش تصاویر و مستنداتی از آوارگی کردها جهان غرب را مقصر می دانستند تا جایی که هنگام متهم کردن دولت فرانسه بخاطر افتضاحات به بار آمده در کردستان، یکی از اعضای دفتر فرانسوا میتران که با تاریخاشنا بود تعجب کرد و با شگفتی پرسید:
« چرا این مردم این همه برای این کردها جوش می زنند که نهیهودی هستند و نه مسیحی، تازه در جنگ جهانی اول در کشتار مسیحیان ارمنی هم دست داشتهاند؟» (رندل، ۸۰).
در این نقلقول نیز غرب در تقابل با سایر بخشهای جهان قرار دارد. غرب و شرق دالهای شناوری هستند که معنای خود را در منظومهای ازترکیب سایر نشانهها کسب میکنند و هر کدام با گرهگاههای هویتی خاصی مفصلبندی میشوند که ذکر آن رفت. بر اساس تعریف دالهای شناور، دالهایی هستند که هرکس محتوا و مفصلبندی متفاوتی برای آنها قائل است. نشانهها در قالب رابطهیشان با یک دیگر ساختاربندی شدهاند اما این ساختارها هرگز کلیتی تام و تمام نخواهند داشت، بلکه همواره در معرض باز تعریف و واسازی معنایی نشانهها قرار دارند. غرب و شرق نیز دالهای شناوری هستند که در ارتباط دیالکتیکی با یک دیگر ساختاربندی شدهاند و هر کدام به کلیتیاشاره دارند. بنا بر اساس تعریف لاکلائو دال شناوری که بهیک کلیتاشاره دارد اسطوره 52نام دارد. اسطورهها به کلیتیاشاره دارند که سعی میکنیم با نسبت دادن محتوای عینی به آنها آنها را متمایز و مشخص کنیم. اسطوره فضای بازنمایی است که فاقد هرگونه رابطهی مداوم و پیوستهی با عینیت ساختاری حاکم ( یورگنسن، ۷۷) است. پس غرب و شرق هرکدام اسطورههایی هستند که بهیک کلیتاشاره دارند و هر کدام نقاط تعریفی را برای آن قائلاند. در گفتمان استعماری، غرب به بخشی از جغرافیای جهاناشاره میکند که گویی داراری کلیتی از پیش موجود و متمایز از بقیهی جهان یعنی شرق است. اما چنین کلیتهایی، اسطورهای فاقد وضعیتی عینی و ساختاری هستند، بلکه دال شناوری هستند که هر لحظه ممکن است مورد عمل واسازی قرار بگیرند. کلیتها واقعیتی از پیش موجود وعینی نسیتند، بلکهیک سازه هستند. منطق همارزی که زنجیرهی سازندهی دلالتها است شرط بنیادین هر امر کلی است. اسطورههای غرب وشرق هر کدام بر مبنای منطق همارزی ، کلیتهایی را در برابر یک دیگر میآفرینند که امر متفاوت را در درون این کلیت نابود میکنند. مثلا غرب با دالهای تمدن و سفیدپوستی همارز شده است که تفاوتهای درون خود را نابود میکند. مفهوم تفاوت بر متکثر بودن امر اجتماعی دلالت دارد که گفتمانها با استفاده از منطق همارزی و سازهی کلیت سعی در پنهان کردن آن دارند. گفتمان استعماری سعی در یکدست سازی و یکسان کردن تفاوتهای موجود درون کلیتهای غرب و شرق دارد و شرق را به مثابهی حوزهای یکدست، پیوسته و یکپارچه بر میسازد که در آن تفاوتهای اساسی عرب بودن،ترک بودن، هندی بودن، زن و مرد بودن و… را بهیک کلیت فرو میکاهد. گفتمان استعماری چارچوب خاصی از سخن گفتن دربارهی مشرقزمین است. چارچوبی که مجموعهای از پرسشها، پیش فرضها، اسلوبهای علمی و تحلیلی و انواع نوشتار و
