
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان، يا آشکار
کاسه پست گدائيها شده ست” (همان: 108).
شاعر در ادامه از دوران زندان، رهايي از بند، تنگ دستي پس از آن و پناه بردن و به بي خويشي فراموشي نيز سخن ميگويد.
“آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و خوان اين و آن.
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان” (اخوان ثالث، آخر شاهنامه، 1379: 108).
***
“آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و عدل ايزدي.
و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم:
“باز هم مست و تهي دست آمدي؟” (همان: 111)
اهميت “کاوه يا اسکندر” از يک سو در اين است که شاعر از شکست سياسي- اجتماعي خاص ميگويد، و از سوي ديگر داوري شاعر درباره شکستي که در گذشته رخ داده به حکمي بدل ميشود که آينده را نيز در بر ميگيرد.
به بيان ديگر، روند انديشيدن اخوان، مضمون سياسي را به موضوع اجتماعي شکست وسرانجام به مفهوم فلسفي شکست ميرساند.
“باز ميگويند: فرداي دگر
صبر کن تا ديگري پيدا شود.
کاوهاي پيدا نخواهد شد، اميد!
کاشکي اسکندري پيدا شود” (همان: 111).
از مجموعه “آخر شاهنامه” به بعد، مضمون سياسي شکست به سوي موضوع اجتماعي شکست ميگرايد و مفاهيم فلسفي شکست نيز گاه نمودار ميشود.
در مجموعه “از اين اوستا” ميان انديشه اجتماعي شکست و تفکر فلسفي شکست تقريباً تراز و تعادل پديد ميآيد، ولي موضوع سياسي شکست همچنان پا برجاست.
2-نوميدي
حاصل چنين گرايش و نگرش نفي انديشي، نااميدي و بي باوري است؛ که از ويژگيهاي انديشه اخوان است. در اشعار وي کمتر شعري را ميتوان يافت که از اين يأس و بد بيني نشاني نبرده باشد.
او چنان از هر گونه بهبود و اصلاحي چه در عرصه سياست و اجتماعي و چه در ساحت و زندگي بدبين است، که حتي نسيمي را که ميخواهد به باغ بي برگ و عريان او جامهاي از بهار بپوشد ميراند.
“اي بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهاي ديگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بيابان غريب من
منگر و منگر.
سايه غمناک و سبزت هر چه از من دورتر خوشتر”
(اخوان ثالث، آخر شاهنامه، 1388: 116).
او حتي قاصدکي- چه بسا خوش خبر- را هم از خود ميراند؛ چرا که چشم انتظار هيچ خبري اصلاً باور ندارد که ممکن است جايي خبر خوبي هم باشد.
“قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا وز که خبر آوردي؟
خوش خبر باشي، اما، اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي.
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديّار و دياري- باري،
برو آنجا که بود چشمي و گوشي باکس،
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند”
(اخوان ثالث، آخر شاهنامه، 1379: 130و 131).
چنين بي اميدياي که حتي اشتياق انتظار را در جان او خشکانده و چشم و گوشش را به روي همه پوشانده، از تاريخي سراسر شکست ريشه ميگيرد؛ که به او آموخته، هر اميدي بيهوده، و هر تلاشي فريب است.
“قاصد تجربههاي همه تلخ،
با دلم ميگويد
که دروغي تو، دروغ؛
که فريبي تو، فريب” (همان، 131).
3- نفي حرکت
نفي تلاش و حرکت، نتيجه طبيعي چنين انديشيدني در شکست است. هنگامي که هر مژده و نويد، فريبي بيش نيست، آنگاه که وعده باران تنها نيرنگي است تا سياهيهاي ابرنما بر پهنه آسمان چيره شوند و چهره خورشيد را بپوشانند، و حيلهاي است تا عطش زدگان بي قرار را بفريبند، ديگر “چه اميدي؟… ايماني؟ …”.
“سياهي گفت:
اينک من، بهين فرزند درياها،
شما را، اي گروه تشنگان، سيراب خواهم کرد.
… … …
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
ديگر اين
همان ابر است کاندر پي هزاران روشني دارد
ولي پير دروگر گفت با لبخندي افسرده:
فضا را تيره ميدارد، ولي هرگز نميبارد” (همان، زمستان: 111).
همگامي که وعده ظهور قهرمانان نجات بخش، چيزي جز اميدي واهي و وعدهاي بيهوده نيست، پس ديگر چه اميد و آينده؟…
“باز ميگويند: فرداي دگر
صبر کن تا ديگري پيدا شود.
کاوهاي پيدا نخواهد شد، اميد!
کاشکي اسکندري پيدا شود”
(اخوان ثالث، آخر شاهنامه، 1379: 111).
و چه زماني که “آزادي” نيز دروغي تکراري مينمايد- که ديگر حسي بر نميانگيزد- براي به دست آوردن چه چيزي بايد برخاست و به راه افتاد؟
“چند روزي بود
کز دروغ زشت مشهور بزرگي، نامش: آزادي
… به حصاري تنگتر آورده بودندم” (همان: 223).
بدين سان است که انديشه شکست لبه تيز اعتراض خود را به سوي اصل حرکت نشانه ميرود و اصل تلاش و کوشش نفي ميشود. طبيعي است که چنين انديشهاي به طرح شعر “کتيبه” مي انجامد- که نفي و آنکار ناب است- تمثيلي است از تلاشهاي نافرجام بشري که راهي به رستگاري نميبرد. در “کتيبه” سخن از جمع زنجيرياني است، که نماد يک تبار، يک ملت و يا حتي کلّ بشري است. بندياني که تنها در عرصه زنجير خود فرصت و رخصت آنان را به کشف راز تخته سنگي- که روبروي آنهاست- فرا ميخواند.
“فتاده تخته سنگي آنسوي تر، انگار کوهي بود.
و ما اينسو نشسته، خسته انبوه ي.
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يکديگر پيوسته، ليک از پاي،
و با زنجير.
… ندانستيم
ندائي بود در درياي خو و خستگي هامان،
و يا آوايي اغز جايي، کجا؟ هرگز نپرسيديم.
چنين گفت:
فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت…”
(اخوان ثالث، 1379: 150 و 151).
سرانجام يک تن از صخره بالا ميرود تا راز آن را دريابد؛ – مگر اين راز، راز رهاييشان باشد. رازي که چنين است:
“کسي راز مرا داند
که از اين رو به آن رويم بگرداند” (همان: 152).
زنجيريان که گويي راز رهاييشان را يافتهاند، آن را همچون دعايي تکرار ميکنند و از آن نيرو ميگيرند اميدي که شب اسارت آنان را روشن و پر شکوه ميسازد. ميتوان گفت تمام شور زندگي و شادماني آن در حرکت است، در تلاش و کوشش آدمي است. در نگرش اخوان انسان مرکز و موضوع اصلي است و اين تلاش اوست که آينده و سرنوشت او را ميسازد، اما اين حرکت و کوشش از جايي ديگر آسيب ميپذيرد؛ جايي گستره آن از پس پرده سياست تا پشت پرده تقدير است، آنچه که اخوان در منظومه “شکار” از آن ميگويد.
اما به حکايت زنجيريان بر ميگرديم که با ياري يکديگر و با تلاشي عظيم تخته سنگ را بر ميگردانند. شعر روند تلاش و کوشش بنديان را- که همان پويايي و گوهر زندگي است- به دقّت توصيف مي کند. حرکت آنان به پيروزي ميرسد و تلاش آنان- به ظاهر- پيروزمند است. اکنون هنگام آن است که زنجيريان شادمان پيروزي خويش، راز را دريابند. يکي از آنان از صخره بالا ميرود تا راز را بخواند. اما دريغا که راهي در ميان نيست و هر آنچه هست توطئهاي است عليه آدمي؛ توطئهاي عليه آزادي و ارزشهاي انساني او. راز کشف پوچي تلاش است و بيهودگي حرکت. چرا که پشت و روي تخته سنگ (= زندگي يا نظام سياسي حاکم) يکي است. رازي در کار نيست. فريب و نيرنگي است که نيروي انسان را تباه ميسازد و اميد و انتظار در جان او ميکشد.
“نوشته بود:
همان کسي راز مرا داند،
که از اين رو به آن رويم بگرداند” (اخوان ثالث، 1379: 125).
آنچه در شعر “کاوه يا اسکندر” رنگ و بوي سياسي- اجتماعي داشت، و از موضوعي مشخص. معين ميگفت، در “کتيبه” چهرهاي کاملاً نمادين به خود ميگيرد و از نگرشي فلسفي خبر ميدهد.
“شب هولناک” شعر “کاوه يا اسکندر” که شاعر “روزي” در پي آن نميبيند.
“اين شب ست، آري، شبي بس هولناک؛
ليک پشت تپه هم روزي نبود.”
در “کتيبه” تخته سنگي است که زير و روي آن يکيست و آن را به هر سو بچرخاني همان است که بوده.
زمستان خر
“زمستان” روايت زمستاني است سنگين و سرد. زمستاني که سرماي آن چنان در جان مردم دويده، که گويا جماعت زمستان زده خود جزئي از زمستانند. زمستاني که همگان را افسرده و در خود فرو برده. آدميان چنان سر در گريبان خويش بردهاند که حتي سلام تو را پاسخ نميگويند. چنان سر به زير افکندند که براي ديدن دوستان نيز سر بر نميکنند؛ گويي اصلاً ياراي سر بلند کردن ندارند.
“سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،
{سرها در گريبان است.
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران” (همان، زمستان: 99).
زمستاني که در سرماي مه آلودهاش، در تاريکا و لغزاني راهش…
“نگه جز پيش پا را ديد نتواند” (همان: 99).
يخ بندان سرد و سوزان که حتي براي فشردن دستي پيش بردهاي، دستي پيش نميآيد.
“گر دست محبت سوي کس يازي،
به اکراه آورد دست از بغل بيرون؛
که سرما سخت سوزان است” (همان: 99).
سردستاني که حتي نفسي که از درون سينه بيرون ميآيد، همچون ديواري راه نگاهت را ميبندد و ديدنت را دشوار ميسازد.
“نفس، کز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت” (اخوان ثالث، زمستان، 1379: 100).
و خود پيداست وقتي نفس گرم تو نگاهت را تيره و تار ميسازد، ديگر به دوستان نيز اميد نميتوان بست.
“چه اميدي؟… چه ايماني؟…” (همان: 89).
“نفس کاينست، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک؟” (همان: 100).
چنين زمستاني، سردستان سرافکندگي و بيگانگي است؛ يخ بندان عاطفه و دوستي است. طلسم سوزاني است. خون را در رگها خشکانده و از انسانها پيکرههايي يخي ساخته است. همان بي اعتماد و بي اعتنا از کنار يکديگر ميگذرند.
در چنين سرماي سخت و سوزاني است که بايد در “کوي مغان” پاي نهاد و به “پير مغان” رو کرد.
“مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير و پيرهن چرکين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آي…
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي؛” (همان: 100).
شگفتا که در اين “وانفساي بي رفيقي و ظلم” پير مغان هم در به رويش نميگشايد. “پير خراباتي که لطفش دائم است” نيز “در بستهست” شاعر به ناچار نشانيهاي خود را باز ميگويد، مگر “مسيحاي جوانمرد” او را باز شناسد و در را بگشايد؛ دريغا که نشانيها همه از دلتنگي و خشم و ناخشنودي خبر ميدهد.
“منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپا خورده ي رنجور،
منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور” (همان: 100).
گويي در اين نا امني و بي اعتمادي پير هم بيم آن دارد که مبادا نامحرمي پا در حريمش نهد، و يا سنگي بر سبويش نشيند.
شاعر از شبي سخن ميگويد که گويي “سحري ز پي ندارد” و سرخي آسمان تنها فريبي است تا به تو “اميد بيهوده” دهد. سرخياي که شاعر اين گونه از آن سخن ميگويد:
“چه ميگويي که بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فريبت ميدهد، بآسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست.
حريفا! گوش ما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستان است”
(اخوان ثالث، زمستان، 1379: 100).
زمستاني تيره و تار که پهناي آسمانش را ايرهايي چنان انبوه پوشانده که گويي خورشيد در پس آن رنگ رخ باخته است.
“و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده.
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود، پنهان است” (همان: 101).
در چنين ظلمت و شب زدگي
