
رفتاري سوژه در سكونتگاه خود، متغير مستقل محسوب ميشود. در اين مورد، رضايتمندي به پيشگويي رفتار ميپردازد و در نتيجه يك متغير مستقل است. بنابراين، رضايتمندي از محيط مسكونی معياري براي سنجش كيفيت زندگي محسوب ميشود (بنایتو، فرنارو و بنس54، 2003). لی، (2008)، استفاده از مدل رضايتمندی را پايهای برای بررسی شاخصهای كيفيت زندگی پيشنهاد و بيان می كند كه كيفيت زندگی با اندازهگيری ادراک ذهنی افراد تشخيص داده می شود و رضایتمندی و ادراک فردی كليد اين كار هستند. بنابراين، جنبۀ مهمي از بررسی اندازه گيری كيفيت زندگی بايد براساس ادراک، عادات و ارزيابی نظر ساكنان تنظيم شود. او معتقد است كه در مطالعات گذشته رابطۀ بين ويژگیهای عينی حوزههای انتخاب شده و حوزة رضايت مندی مورد آزمون قرار گرفته است و در پژوهشهای كمتری به رابطۀ عينی- ذهنی ديگر حوزهها پرداخته شده است. تمركز مطالعات بر كيفيت زندگی در شهرها فرصتی است تا اين رابطهها بررسی شود (لی، 2008).
رویکردهای کیفیت زندگی
رویکرد عینی (لی، 2006)، کیفیت زندگی را به عنوان مواردی آشکار و مرتبط با استاندارهای زندگی میداند. این موارد میتواند سلامت جسمی، شرایط شخصی (از جمله ثروت و شرایط زندگی)، ارتباطات اجتماعی، اقدامات شغلی و یا دیگر عوامل اجتماعی و اقتصادی باشد (لی، 2006).
در مقابل، رویکرد ذهنی کیفیت زندگی را مترادف شادی یا رضایت فرد در نظر میگیرد. این منظر بر عوامل شناختی در ارزیابی کیفیت زندگی تأکید میکرد. در نوسان بین دو رویکرد عینی و ذهنی، یک دیدگاه کلنگر (فلس و پری55، 1996)، به وجود آمد. این دیدگاه کیفیت زندگی را یک پدیدهء چند بعدی میبیند و هر دو مؤلفهء عینی و ذهنی را در نظر میگیرد (فلس و پری، 1996).
داس56 در سال 2008 چارچوب مفهومی برای سنجش کیفیت زندگی شهری پیشنهاد کرده که ارتباط بین محیط و کیفیت زندگی را نشان میدهد. این مدل، رویکردی پایین به بالا را پیشنهاد میکند که در آن هردوی شاخصهای عینی و ذهنی برای مطالعه کیفیت کلی زندگی مورد توجه قرار گرفته اند. با توجه به مطالعات صورت گرفته میتوان گفت که هنوز چارچوب مفهومی قابل قبول جهانی برای سنجش کیفیت زندگی و روششناسی واحدی برای تعیین قلمروها و معرفهای کیفیت زندگی وجود ندارد و انتخاب قلمروها و معرفهای مربوط به هر قلمرو و روش سنجش کیفیت زندگی براساس اهداف مطالعه، قضاوتهای شخصی محقّق، ویژگیهای ناحیه مورد مطالعه و دادههای در دسترس صورت میگیرد و تفاوتهای عمده در مدلهای کیفیت زندگی به دلیل تفاوت در مقیاس، شاخصها و قلمروهای زندگی است که در مطالعات گوناگون کیفیت زندگی مورد توجه قرار گرفته اند. «کیفیت زندگی» یکی از مهمترین مسائل پیش روی جهان امروز و از مباحث اساسی در تکوین سیاستگذاری اجتماعی محسوب میشود که موضوعاتی چون رفاه، کیفیت زندگی سلامت محور، نیازهای اساسی، زندگی رو به رشد و رضایتبخش، فقر و مطرودیت اجتماعی و انسجام اجتماعی، نوعدوستی و از خودگذشتگی در میان جماعات را در برمیگیرد. کیفیت زندگی نه تنها دارای معنای متفاوتی نسبت به مفاهیمی چون رفاه، زندگی خوب و. . . است بلکه در حوزههای مختلف، معانی متفاوتی را به خود میگیرد (امیدی، 1387).
الگو تا فرایند
کیفیت زندگی هم فردی و هم اجتماعی است که این دو جنبه متقابلاً به هم وابستهاند. ممکن است سطوح فردی نیازها چگونه برطرف میشوند موضوعی صرفا شخصی نیست یا بهندرت چنین است. حتی رابینسون کروزوئه از کمک «جمعه» بهرهمند میشد. همانطور که شاعری به نام جان داون57 خاطر نشان میکند: ما همه در قالب خانواده و اجتماع محلی به هم وابستهایم. معاش خود را از آنها میگیریم و در تأمین زندگی به آنها کمک میکینم. بینالمللی ساختن روابط اقتصادی و ماهیت جهانی تهدیدات زیست محیطی، احساس و واقعیت روابط متقابل را در مقیاس جهانی تقویت میکند. با وجود این، برای تفسیر چگونگی رفع نیازهای انسانی به شیوههای فردگرایانه کوششهایی صورت گرفته است. اقتصاد نوکلاسیک نمونه بهجایی است که تأکید خود را بر به حداکثر رساندن مطلوبیت فردی و تمایل به ناچیز نشان دادن محدودیتهای فوقالعاده متغّیری دارد که بر امکانات مصرف مردم تحمیل شده است. آنچه موضوعیت بیشتری برای درک این مسئله دارد که رفتار بالفعل مردم چگونه است مفهوم سلسله مراتب نیازهاست که در ابتدا بوسیله مزلو (1954) عنوان گردید. استدلال مزلو این است که همزمان با برطرف شدن نیازهای «نازلتر» نیازهای سطح بالاتری پدیدار میشود از نظر مزلو سلسله مراتب نیازها چنین است؛ بقا یا مبارزه برای زنده ماندن، ایمنی از خطرات فیزیکی، تعلق و عشق، احترام یا منزلت، و سرانجام خود شکوفایی براساس معیار بهینه پارتو نمیتوان هیچ کس را در هیچ کجا مرّفهتر ساخت مگر آنکه رفاه کس دیگری در جایی دیگر لطمه بیند، توجه به کیفیت زندگی، جغرافیدان را به ناچار به سوی پرسش از عدالت اجتماعی سوق میدهد (دیوید58، شاهی اردبیلی و حاتمی نژاد، 1381).
برخی افراد در بعضی نقاط (برای مثال در کمربند گرسنگی آفریقای مرکزی) دل مشغول زنده ماندن هستند. دیگران از تأمین نیازهای اساسی تر آزاد هستند و در جستجوی کسب موقعیت در نوع خاصی از مصرف یا رفتار میباشند. اما اشتباه است اگر نتیجه بگیریم که رفع نیازهای فردی همیشه از چنین نظم معقولی تبعیت میکند. خانواده فقیر ممکن است هنگام یک مال بادآورده تهیه یک خوراک اشرافی یا تلویزیون بزرگ را بر رفع نیازهای اساسی خود ترجیح دهد. ممکن است اولویتهای شخصی افراد تابع برخی ضروریات که آشکارترین آنها بقاست باشد ولی حتی در چنین حالتی این امکان وجود دارد که زندگی را فدای اهداف متعالیتری کنند. برداشتهای اجتماعی کلیتر از چگونگی ارتقاء کیفیت زندگی هم متضمن نوعی اولویتبندی هاست. این گامی مهم در ورای فهرستی غیر تفارقی از معیارها و ملاکهاست. تحقیقات اولیه در مورد مفهوم توسعه که سازمان ملل متحد محّرک آن بود نمونه خوبی به دست میدهد. ونوسکی59 (1974) بین «وضع رفاهی» مردم و «سطح زندگی» تمایز قائل شد و معتقد بود که وضع رفاهی به سطح زندگی وابسته است. او رفاه را بر حسب وضع جسمی مردم (رشد فیزیکی)، وضع آموزشی (رشد فکری)، و وضع اجتماعی(مشارکت و وفاق اجتماعی) تعریف میکرد. سطح زندگی شامل خوراک، پوشاک، سرپناه، بهداشت، آموزش، اوقات فراغت، امنیت، محیط اجتماعی و محیط طبیعی میشود. درست مانند ذخیره نقدی مردم بوسیله جریانات درآمدی تأمین میشود وضع رفاهشان نیز از سطح زندگیشان ناشی میشود. این خیلی شبیه به رابطه بین نیازهای اساسی و واسطه است. چنین مفاهیمی پایهای برای مدل فرایند عمومی رفع نیازهای انسان فراهم میسازد (جوزدانی، 1388).
ساخت چنین مدلی دشواریهای زیادی دارد. مهم تر از همه این که روابط علت و معلولی بهخوبی درک نشده است.برای نمونه روشن نیست که چگونه وضع فیزیکی یا فکری ملت نمیتواند به بهترین شکل بوسیله هزینه کردن میزان مشخصی پول بیشتر برای خدمات بهداشتی یا آموزشی تقویت شود. تعریف نتایج، برحسب وضعیت فیزیکی یا فکری، مورد مناقشه خواهد بود. برای مثال آیا سطح بهداشت به وسیله نرخ مرگ و میر، بهتر سنجیده میشود یا به وسیله توانایی زندگی برای داشتن عملکردی موثر؟روشن نیست که بهداشت(به هر صورتی که تعریف شده باشد) با صرف هزینههای هر چه بیشتر برای خدمات بهداشتی(از جمله برای بیمارستانها، دکترها یا پرستارها، مراقبتهای واکنشی یا پیشگیرانه) به بهترین نحو بهبود مییابد یا به وسیله بهبود مساکن مردم، ایمنی در کار، یا آسیبپذیری در برابر بیکاری که همگی بر وضع فیزیکی آنها تأثیر گذارند (جوزدانی، 1388).
ریشهیابی این مسئله به عقیدهای باز میگردد که در برخی نقاط وجود دارد و براساس آن رفع نیازهای انسانی، در مفهوم وسیع چگونگی تعیین کیفیت زندگی، قابل مقایسه با تولید کارخانهای است. چگونگی تولید بیشترین پیراهن یا ماشین لباسشویی از یک سرمایهگذاری مشخص شیوه نسبتا سادهای در تخصیص بهینه منابع دارد. این پرسش که چگونه بیشترین نتیجه را از هزینه کردن برای خدمات اجتماعی به دست میآوریم بهمراتب پیچیدهتر است زیرا بازده خدمات اجتماعی به اندازه بازده یک کارخانه مشخص نیست. در حوزههای محدودی از فعّالیت شواهد نشان میدهد که برخی اقدامات خاص مؤثرتر و اقتصادیتر از اقدامات دیگر است. اما هیچگونه روش عینی یا علمی برای نمایش این مسئله وجود ندارد که بهداشت ملی چگونه به بهترین نحو بهبود مییابد که دولت با جانبداری از بهداشت، آموزش یا جلوگیری از جرم و جنایت میتواند زندگی مردم را بهبود بخشد و جای تردید است که روشهای معاصر ارزیابی رقومی عملکرد ساز و کارهای بازار بتواند تخصیص منابع را به شکل متقاعد کنندهتری تعیین کند.این ممکن است فقط توجه ما را معطوف به این کند که چیزهایی را آسانتر از همه میتوان اندازهگیری کرد. مفهوم بهبود وضعیت بدنی، فکری یا زندگی مردم در ابهامباقی خواهد ماند، زیرا مفهومی انسانی است (جوزدانی، 1388).
بیتردید در عرصه سیاسی است که بسیاری از تصمیمات مربوط به فرایند رفع نیازهای بشری گرفته میشود. از قرار معلوم مردم برای خط مشی سیاسی حزب در هنگام انتخاب نمایندگانشان ملاحظاتی را در نظر میگیرند. بهعنوان مثال کم و زیاد شدن تمایلشان بستگی دارد به اینکه در وعدههای تبلیغاتی اولویت به خدمات بهداشتی داده شود یا به نیروی پلیس. درباره تأثیر نسبی کارگزاریهای عمومی و شرکتهای خصوصی در تدارک خدمات ادعاهای متعارضی وجود دارد که منعکس کننده پایبندیهای ایدئولوژیک است و نه گواه تجربیات جایگزین. نتایج عملی میتواند به خوبی معّرف چگونگی تقسیم قدرت درون یک جامعه و ساختارهایی باشد که چنین وضعیتی را به وجود آورده است و نه ملاحظه سنجیده کیفیت مطلوب زندگی (دیوید و همکاران، 1381).
نظریههای مطرح شده
مشهورترين نظريهها دربارة نيازهای زندگی، ميتوان به نظريههاي زير اشاره كرد:
نظرية سلسله مراتب نيازهاي «ابراهام مزلو»
مزلو نيازهاي انسان را در پنج دسته طبقهبندي كرده است: 1. نيازهاي فيزيولوژيك؛ 2. نيازهاي ايمني؛ 3. نيازهاي عشق و تعلق؛ 4. نياز به احترام؛ 5. نياز به خودشكوفايي. ايدة محوري اين نظريه آن است كه نيازهاي انساني، از لحاظ رشد و تسلط بر رفتار، سلسله مراتب مترتب بر هم دارند؛ يعني هرچه نياز در مرتبة پايينتر قرار داشته باشد، در فرايند رشد زودتر آشكار ميشود. نكتة ديگر اينكه، نيازهاي پايينتر، قويترين انگيزههاي حاكم هستند؛ در حالي كه نياز به خودشكوفايي، ضعيفترين انگيزههاست (شولتز، 1367).
ب) نظرية ERG «كليتون آلدرفر»60
آلدرفر، در مقابل نيازهاي مزلو، نيازهاي سهگانة نظرية خود را بدين صورت پيشنهاد كرد: 1. نيازهاي حياتي؛ 2. نيازهاي همبستگي؛ 3. نيازهاي رشد؛ از حرف اول هر يك از اين مجموعه نيازها، نام نظريه ERG حاصل شده است. بر اساس نظرية آلدرفر ـ بر خلاف نظرية مزلو ـ ممكن است چند نياز به طور هم زمان موجب انگيزش شوند (شولتز، 1367).
ج) نظرية نيازهاي آشكار «هنري موري»61
موري، فهرست جامعي از نيازهاي انسان تهيه كرد. او اين كار را با تمايز بين دو مجموعه از اين نيازها آغاز كرد؛ نيازهاي اوليه كه جنبة فيزيولوژيك دارند و نيازهاي ثانويه كه جنبة روانشناختي دارند. نيازهاي اوليه مانند نياز به هوا، غذا، امور جنسي، آب و … اهميت زيادي دارند، اما آنچه بيشتر توجه موري را به خود جلب كرد، نيازهاي ثانويه بود. پژوهش موري او را واداشت تا فهرستي از بيست نياز تنظيم كند. نيازهاي انسان از نظر موري عبارتاند از: 1. خواريطلبي؛ 2. پيشرفت؛ 3. پيوند جويي؛ 4. پرخاشگري؛ 5. خود مختاري؛ 6. مقابله؛ 7. خويشتنيابي؛ 8. دنبالهروي؛ 9. سلطهگري؛ 10. نمايش؛ 11. آسيبگريزي؛ 12. تحقيرگريزي؛ 13. مهرورزي؛ 14. نظم؛ 15. بازي؛ 16. طرد؛ 17. شناخت حسي؛ 18. ميل جنسي؛ 19. مهرطلبي؛ 20. فهم. فهرست او از نيازهاي انسان، مهمترين خدمت وي به روانشناسي به شمار ميآيد. موري بر اين
