
از دست دادن حيثيت اجتماعي و غيره موجب شده كه زن گذشت و فداكاري بيشتري داشته و سازگارتر باشد. هرچه وابستگي (مخصوصا اقتصادي) زن به شوهر براي كسب منابع ارزشي يا پاداشها بيشتر باشد، قدرت شوهر بر زن بيشتر خواهد بود و اقتدار مرد بيشتر خواهد بود. اما هر چه اين وابستگيها كمتر شود، رابطه متعادلتري بين آنان بوجود ميآيد و اين در سايه تحصيلات بالاتر زن، شاغل بودن وي و كسب درآمد ميسر است كه هرچه از جامعه سنتي به سوي جامعه مدرن پيش برويم اين امر بيشتر شايع ميشود، چون نقش و موقعيت زن تغيير كرده و زن از آزادي عمل بيشتري برخوردار است و ميتواند در تصميمگيريها شركت کند، بدين معنا که در كنش متقابل زن و شوهر، زن تصميمگيرنده و داراي نقش شده و ميتواند بر مرد تاثير بگذارد و از طرف ديگر، مرد مانند سابق تصميم نميگيرد و مقتدر نيست و اين امر به توازن قدرت بين زن و شوهر منتهي ميشود (همان:76).
البته قدرت در تصميمگيري بايد به صورت نسبي در نظر گرفته شود، زنان و شوهران هر يك داراي قدرت هستند اما وقتي يكي قدرت كمتري دارد، ديگري قدرت بيشتري خواهد داشت. اما قدرت بستگي به منابعي مانند شغل، درآمد و تحصيلات دارد كه فرد آن را در كنترل دارد، البته بستگي به وضعيت كلي زن نسبت به مرد، گروههاي مرجع و هنجارهاي زوجين نيز دارد.
بنابراين ميتوان گفت هنگامي كه زن داراي تحصيلات عالي، شغل و درآمد باشد توزيع قدرت شكل متعادلتري به خود ميگيرد و در سايه اين تعديل قدرت، بسياري از اين مشكلات قابل حل ميشود.
در نظريه ستيز نابرابري اقتصادي ميان زنان و مردان منشا کلي نابرابري جنسيتي است و از آنجايي که مردان دسترسي بيشتري به منابع قدرت دارند، از آن در جهت اعمال فشار و تداوم يک نظام قشربندي مبتني بر جنسيت استفاده کردهاند. راندل کالينز از جمله نظريهپردازاني است که خانواده را مانند ساير نهادهاي موجود در جامعه، ساختاري متشکل از قدرت و سلطه ميداند و نابرابري موجود در آن را نيز به عنوان تابعي از سرمايههاي فرهنگي درنظرميگيرد و تداوم اين نابرابري را وابسته به گفتگوها و شعايري ميداند که فعاليت جنسيتي هر کدام از زوجين را مشخص ميکند، فعاليتهايي که خود تابعي است از ابزار سرکوب و ثروت مادي که در اختيار دارند (ترنر، 1378: 449). نوع ديگري از اعمال قدرت نيز وجود دارد که “قدرت پنهان” ناميده ميشود و افراد فرودست به دليل نبود امکان براي ايجاد تغييرات در زندگي دشوارشان، روابط نامتعادل موجود را اجتنابناپذير در نظرگرفته و با استفاده از واژگاني مانند قسمت و سرنوشت حتي از گله وشکايت نيز خودداري ميکنند (لوكس، 1375: 150).
2-1-5- تئوري مبادله
در ديد نظريهپردازان مبادله (فايدهگرا) انسانها موجوداتي هستند که هدف و مقصود دارند. آنها هزينههاي هر يك از جايگزينهاي گوناگون را براي محقق ساختن اهداف مذکور محاسبه ميکنند. ما موجوداتي هستيم که تلاش ميکنيم تا در يك وضعيت، از يك سو منفعتي را جلب کرده و از سوي ديگر، هزينهها را کاهش دهيم… . براي نظريهپردازان مبادله، در نهايت همه روابط اجتماعي عبارتاند از مبادلاتي که صورت ميگيرد بين عاملاني که براي گرفتن منافع از يكديگر هزينههايي را متحمل شده و نسبت هزينه و سود را محاسبه ميکنند (اچ. ترنر، 1378: 55). بر طبق اين نظريه نياز و وابستگي فرد به طرف مقابل سبب کاهش قدرت در وي ميشود، اين ترس از دست دادن رابطه سبب ميشود که فرد از احساس قدرت کمتري برخوردار باشد. پس وابستگي عاطفي مرد به زن ميتواند سبب افزايش احساس قدرت در زنان باشد. ناگفته نماند که بر اساس اين تئوري، وابستگي مالي زن به مرد نيز عاملي براي کاهش احساس قدرت در زن خواهد بود(مينويي فر، 1389: 61).
2-1- 6- نظريه کارکردگرايي
طبق نظريه كاركردگرايي، هر فرهنگ، مجموعهي به هم پيوسته، يگانه و نسبتا منسجمي است که بايد آن را به عنوان يك کل ملاحظه و تبيين کرد؛ از اينرو جدا کردن يك عنصر يا ويژگي فرهنگي [همچون مهريه] يا يك نهاد از بستر و زمينهي اصلي آن، مانع از تبيين واقعبينانه آن خواهد بود؛ زيرا عناصر و ويژگيهاي فرهنگي در صورتي که خارج از موقعيت و جايگاه ساختاريشان در مجموعه مربوط و بهگونهاي مستقل از ارتباط با ساير عناصر فرهنگي ملاحظه شوند، پديدههايي بيمعنا و غيرقابل تفسير خواهند بود. نظريهپردازان كاركردگرا از خاستگاه پديدههاي اجتماعي و نيز پيامدها و كاركردهاي آن پديده بحث ميكنند. به عبارت ديگر نه فقط به فلسفه وجودي پديدهها، بلكه به نتايج خواسته يا ناخواسته آنها نيز توجه ميكنند كه نكته بسيار مهمي است. به تعبير كوزر: “دورکيم ميان پيامدهاي کارکردي و انگيزشهاي فردي، آشكارا تمايز قائل ميشود. در تبيين واقعيت اجتماعي، نشان دادن علت آن کافي نيست، بلكه ما بايد در بيشتر موارد، کارکرد آن واقعيت را در تثبيت سازمان اجتماعي نيز نشان دهيم.” (کوزر،1378: 2002). با بهرهگيري از اين نظريه ميتوان جايگاه مهريه را در ارتباط با ساير عناصر موجود در نهاد خانواده به عنوان يكي از نيازهاي محوري در نظام اجتماعي موجود دريافت؛ اينكه چگونه به وجود آمده و چه كاركردهايي دارد.
ميشل فوکو قبل از ارايه تعريفي از قدرت به چگونگي اِعمال قدرت و ابزار اِعمال آن توجه دارد، به زعم وي قدرت را نبايد درتملک طبقه يا دولت يا فرمانروايي خاص جستوجو کرد، بلکه قدرت راهبردي است خاص که در روابط قدرت معنا ميدهد و در تمام سطوح جامعه جاري و ساري است و هر عنصري هرقدر ناتوان فرض شود خود مولد قدرت است؛ از اين رو به جاي بررسي سرچشمههاي قدرت بايد به پيامدهاي آن توجه کرد. قدرت “توانايي” است و مفهوم “قدرت” به روابط افراد درگير اشاره ميکند (منظور از اين، بازي برد و باخت کامل نيست بلکه صرفا مجموعه اَعمالي است که اَعمال ديگر را برميانگيزد و از همديگر ناشي ميشود) (دريفوس و رابينو، 1379: 355). فوکو معتقد است که چيزي به نام قدرت که فرض ميشود، به صورتي عمومي و به شکلي متمرکز يا پراکنده وجود داشته باشد، وجود ندارد. قدرت تنها وقتي وجود دارد که در قالب عمل درآيد. پس قدرت، ساختار کلي اَعمالياست که بر روي اَعمال ممکن ديگر اثر ميگذارد، قدرت برميانگيزاند، اغوا ميکند، تسهيل ميکند، يا دشوار ميسازد، نهايتا محدوديت ايجاد ميکند و يا مطلقا منع و نهي ميکند(همان، 358). براي مطالعه قدرت به نظر فوکو آنچه نياز است، مطالعهاي است دربارهي قدرت در چهره بيروني آن، يعني در نقطهاي که در آن قدرت در ارتباط مستقيم و بلاواسطه با چيزي باشد که ميتوانيم موقتا آن را موضوع، هدف و حوزهي کاربرد قدرت بناميم، يعني درجايي که قدرت خود را مستقر ميسازد و اثرات واقعيش را بهوجود ميآورد (فوکو،1370: 3330). فوکو از جمله براي اين شناخته شد که معتقد بود “قدرت هميشه محلي9 است” و همچنين براي تاکيد او روي اين نکته که رابطهي قدرت نبايد فقط بعنوان يک نيروي سرکوبگر که از بيرون تحميل شده، فهميده شود، بلکه بعنوان امري که در پيش پا افتادهترين و سادهترين عملکردها و روش صحبت کردن و روش تفکر وجود دارد.
بورديو به ميدانهاي متفاوت در جامعه اشاره ميکند و معتقداست اين ميدانها “صحنه مبارزه” براي مالکيت و بازآفريني منابعي هستند که مختص آنهاست. اين منابع – که بورديو آنها را سرمايه مينامد- مقولات وضعي قدرت اجتماعي هستند. اين منابع يا سرمايهها بدون نظم و ترتيب و ناموزون در ميان مقامهاي گوناگون يک ميدان پخش ميشوند و شالوده مناسبات سلطه و تبعيت و مبارزه عليه سلطه را در درون ميدان تشکيل ميدهد. کساني که مقامهاي اجتماعيرا در اشغال دارند، مزيت دسترسي به منابع را در اختيارشان قرار ميدهد، قادر ميشوند بر ميدان سلطه يابند و پاداشهايي را که هر ميدان عرضه ميدارد به دست آورند (لوپز، 1385: 137-139). گروههايي که به بيشترين ميزان سرمايه دسترسي دارند، در مفهومي قرار ميگيرند که بورديو آن را “ميدان قدرت” مينامد. عاملان و کنشگران حاضر در هر ميدان به سبب دستيابي به قدرت و منزلت و از آنجايي که در موقعيتهاي نابرابري هستند همواره در کشمکش و جدالاند و از طريق خصلت و اشکال سرمايهاي که در اختيار دارند ميتوانند جايگاه فرادست يا فرودست را در اين ميدان کسب نمايند. خصلت عبارت است از “ساختارهاي ساختاردهنده”، از يک نوع شيوهي بودن که موجب پيدايي اعمالي در تطابق با شرايط خاصي ميشود. يک شخص با يک نوع خصلت مشخص که در تطابق با فرصتهاي زندگي او قرار دارد، خودش را در آن شرايط مشخص راحت حس ميکند و خودش را با شرايط بازي تطبيق ميدهد.
سلطه مردانه آنچنان در اعمال اجتماعي و ناخودآگاه ما دروني شده که به سختي ميتوانيم وجود آن را درک کنيم اين سلطه آن قدر با تفکرات ما پيوند يافته که زيرسوال بردن آن بسيار دشوار شدهاست. تحليلي که بورديو در رابطه با قبايل کابيل10 انجام داده، ابزارهايي را فراهم آورده تا از طريق آنها بتوانيم وجوه پنهان روابط بين جنس مذکر و مونث در جوامع خود را درک کنيم و بدين ترتيب زنجيرهاي آگاهي کاذب و فريبنده اي که ما را در سنتهاي خود محصور کرده را پاره کنيم. بورديو سلطه مردانه را به عنوان نخستين نمونه خشونت نمادين- نمونه ملايم، نامريي و خزنده خشونت که از طريق رفتارهاي روزمره ما در زندگي اجتماعي اعمال ميشود، بررسي کردهاست. به منظور درک اين شكل از سلطه بايد به بررسي مکانيسمها و نهادهاي اجتماعي چون خانواده پرداخت که تاريخ را به طبيعت تبديل کرده و قراردادهاي اجتماعي را دروني ساخته اند.
بورديو به منظور نشان دادن جايگاهها و تبادل ميان عاملان يا گروههاي اجتماعي به مقدار و اهميت نسبي سرمايه در اختيار اشاره ميکند. بورديو از چهار نوع سرمايه نام ميبرد:
الف) سرمايه اقتصادي يعني همان در اختيار داشتن ثروت و پول
ب) سرمايه فرهنگي يعني در اختيار داشتن و استفاده کردن از کالاهاي فرهنگي و دانش
ج) سرمايه اجتماعي يعني روابط اجتماعي و فردي هر فرد با ديگر افراد
د) سرمايه نمادين يعني در اختيار داشتن شأن، احترام و پرستيژ
به عقيده بورديو افراد براي دستيابي به بهترين موقعيت با يکديگر به رقابت ميپردازند؛ به عبارت ديگر، اين اشکال سرمايه تعيين کننده قدرت اجتماعي و نابرابريهاي اجتماعياند. به عقيده بورديو مفهوم طبع يا خلق و خو با جامعهپذيري در يک گروه اجتماعي رابطه دارد و بيانگر نحوهي توليد طبايع از سوي ساختارهاي اجتماعي و سپس بازتوليد اين ساختارها در قالب کنشهاي ساختمند است، بنابراين منش صرفا مجموعهاي از انگيزههاي رواني نيست، بلکه محصول جامعهپذيري بلندمدت در شرايط اجتماعي خاص و يا موقعيت معين است(ريتزر،1377:721).
به زعم بورديو اعمال نمادين همواره متضمن شناختن و به رسميت شناختن است، متضمن اعمال شناختي از سوي كساني كه طرف مقابل آن اعمال نمادين هستند. چنانكه در مورد سلطه مردانه به خوبي ميبينيم سلطه نمادين با همدستي عيني (زن) زير سلطه اعمال ميشود. اين همدستي در حدودي است كه براي آنكه چنين سلطهاي پا بگيرد، فرد زير سلطه بايد نسبت به اعمال فرد مسلط ساختارهاي ادراكي را به كار بندد كه فرد مسلط براي توليد آن اعمال، آنها را به كار ميگيرد (بورديو،1381: 252).
ماکس وبر قدرت را چنين تعريف ميکند: قدرت عبارت است از” امکان تحميل ارادهي يک فرد بر رفتار ديگران” (گالبرايت،1381: 8 ؛ فروند، 1362: 140). اين تعريف، کم و بيش همان برداشتي است که عموما از قدرت ميشود. به زعم وبر قدرت فرصتي است که در چهارچوب رابطه اجتماعي وجود دارد و به فرد امکان ميدهد تا قطع نظر از مبنايي که فرصت مذکور بر آن استوار است، ارادهاش را حتي به رغم مقاومت ديگران بر آنها تحميل کند. وبر بر اين باور است که مفهوم قدرت به لحاظ جامعهشناختي، بيشکل و نامنظم است؛ هر کيفيت قابل تصوري از فرد و هر ترکيب قابل تصوري از شرايط ممکن است فرد را در وضعيتي قرار دهد که بتواند تسليم شدن در برابر ارادهاش را از ديگران طلب کند (وبر، 1367: 139).
