
تمامي افراد وجود دارد اما تحقق يافتن آن موکول به شرايط اجتماعي و تاريخي است و در واقع نقد و نفي عوامل ساختاري بازدارنده تحقق نيروهاي بالقوه بشر است که جهتگيري و روح حاکم بر نظريه مارکس است. از اين رو ميتوان نتيجه گرفت که از ديد مارکس نابرابري در برخورداري از قدرت در تمامي عرصههاي اجتماعي و از جمله خانواده، ناشي از نظام تقسيم کار و همچنين ساختار طبقاتي است. روشن است که نميتوان کارکردهاي منفي واقعيات اجتماعي را که موردنظر مارکس است فقط توجه يکي از دو جنس دانست؛ بنابراين از نظر مارکس و انگلس تمايز يافتن نقشهاي وابسته به جنس و به تبع آن قطبي شدن قدرت در خانواده به مرکزيت فرد، در حقيقت بازتاب ديگري از تحول مالکيت خصوصي است. در اين روند زنان نيز همچون کالاهايي که ميتوانند سوژه مالکيت باشند، محسوب ميشوند. سلطه مرد بر زن به عنوان شکلي از سلطه مالک بر مملوک در حقيقت ناشي از کنترل منابع اقتصادي توسط مردان است؛ يعني منبع قدرت مرد و سلطه او بر زن از قدرت اقتصادي در طبقات اجتماعي مختلف مردان نشات ميگيرد از آنجا که شکل کنترل بر نيروهاي اقتصادي در طبقات اجتماعي مختلف با يکديگر فرق دارد ميتوان انتظار داشت که روابط قدرت در خانواده نيز در طبقات مختلف صور متفاوتي داشته باشند و بنابراين در نهايت ميتوان گفت بر اساس ديدگاه نظري مارکس دو گزاره کلي درباره قدرت در خانواده استنتاج ميشود:
الف) عامل اقتصادي منبع قدرت خانواده است؛ يعني وابسته بودن امرار معاش خانواده به مرد / زن و اينکه اهرم اقتصادي در دست کداميک از زوجين باشد بر ميزان قدرت آنها در خانواده موثر است.
ب) روابط قدرت درون خانواده در طبقات اجتماعي مختلف، ساختارهاي متفاوتي دارد (همان).
ريچارد امرسون معتقد است، پديدههاي اجتماعي مهمي همچون قدرت يا توان استثمار ديگران را نميتوان در يک تبادل دو نفره مجزا مورد بررسي قرار داد، به زعم وي: “از طريق بررسي کنش متقابل دونفره چيز زيادي نميتوان دربارهي قدرت فهميد. زيرا قدرت به صورت معنيدار جامعهشناختي آن، در واقع يک پديده اجتماعي ساختاري است. امرسون و شاگردش کوک در يک بررسي تجربي اثبات کردهاند که قدرت کارکرد جايگاهي است که کنشگران در يک ساختار بزرگتر اشغال ميکنند، حتا اگر کنشگران اشغالکننده اين جايگاه از شبکه ساختاري و جايگاهشان در آن شبکه آگاهي نداشته باشند (ريتزر، 1374: 617).
پيتر بلاو، ريچارد امرسون و الوين گلدنر تاکيد ميکنند، علاوه بر منابع ذکرشده، وابستگي يکجانبه شخص “ب” به “الف” ميتواند زمينهاي فراهم کند که موجب سلطه “الف” بر”ب” شود. به همين ترتيب افرادي مانند ويلارد والر12و کينگزلي ديويس13 نيز معتقدند، در مناسبات بين دو جنس مخالف، طرفي که بيشتر درگير اين ارتباط و وابسته به ديگري است، طرف مقابل بيشتر از او سوء استفاده ميکند. هنگامي که وابستگي متقابل نباشد، درست مثل عدم تعادل منابع، ممکن است يک طرف رابطه که در موضع قدرت است از طرف مقابل بيشتر بهرهکشي کند. اگر نياز به خدمات ديگري هست و نميتوان آن را از جاي ديگري تامين کرد و اگر منابع قدرتي در اختيار فردي است که ديگري را مجبور به انجام آن خدمت ميکند، بهاين ترتيب بهگونهاي زيربار قدرت او قرار ميگيرد، هنگامي که بهرهکشي ميسر باشد، وابستگي يکجانبه، مبناي اصلي اعمال قدرت است. چنان که بلاو خاطرنشان ميکند؛ “نابرابري تکاليف، موجب نابرابري قدرت ميشود” (کوزر و روزنبرگ،1378: 185-184).
2-1-7-منابع قدرت
موارد زير به زعم بسياري از صاحبنظران منابع قدرت فردي و اجتماعياند:
1. دانش و معرفت: دانش به رشد ذهن و جان ياري ميکند. رهبري از اين رشد بر ميآيد؛ در جامعهي آگاه هيچ رهبري نميتواند به قدرت دست يابد يا آن را اعمال کند، مگر آنکه مجهز به دانشي درست و مناسب باشد.
2. نظم و سازمان: سازمان فينفسه قدرت است، در نظام سياسي دموکراتيک، احزاب سياسي براي به دست آوردن قدرت سازمان مييابند. اتحاديههاي زحمتکشان براي رهايي از انقياد و ستمگري تشکيل ميشود.
3. موقعيتها: موقعيتها سرچشمهي قدرت است. موقعيت اقتصادي به دارنده کمک ميکند تا به مخالفان خود غلبه کند. موقعيت اجتماعي نيز به کسب قدرت و نفوذ بر ديگران کمک ميکند، موقعيت ديني منبع قدرت و نفوذ است. رهبران ديني جامعههاي گوناگون هميشه اعمال قدرت و نفوذ کردهاند.
4. اقتدار: اقتدار به معني قدرت مشروع است. دست يافتن به مقامي سياسي يا حقوقي طبق قانون و بهطور مشروع، قدرت فرد را افزايش ميدهد و او را تأثيرگذارتر ميسازد. شخصي که وزير ميشود، خود به خود اهميت مييابد.
5 مهارت و تخصص: مهارت قدرت فرد را ميافزايد. کسي که داراي مهارت و تخصصي در زمينهاي است، در مبارزهي قدرت بر ديگران که مهارت و تخصص کمتري دارند چيره ميشود.
6. ايمان: در نگهداشت اقتدار يا اعمال قدرت زور خالص به کار نميآيد. حکومت يک رهبر براي دائميکردن قدرت نيازمند برخورداري از ايمان عمومي است.
7. رسانههاي جمعي: رسانههاي جمعي منبع مهم قدرتاند. صاحبان امتياز و سردبيران مجلهها و روزنامههاي گوناگون ميتوانند نفوذ قابل ملاحظهاي اعمال کنند. راديو و تلويزيون هم در چيرگي بر افکار عمومي نقش حياتي دارند؛ از اين رو، رسانههاي جمعي منبع قدرتي در خدمت دارندگان و سلطهداران هستند. (عبدالرحمان،1373:93).
هم چنين قدرت ميتواند از طريق به کارگيري زور، اقناع و ترغيب، پاداش تنبيه و تهديد، تطميع، فرمان، ايمان و تقوا، خصلت فرهي… اعمال شود. قدرت در کنار ثروت از ارکان اجتماعي بشر و حتي به مراتب از آن مهمتر است؛ بنابراين افرادي چون برتراند راسل معتقدند که “برابري قدرت مهمتر از برابري ثروت، شرط آزادي بشر است” (همان:98).
2-1-8- نظريه ادوار زندگي14
صاحبنظراني که در مورد خانواده صحبت ميکنند، بهعنوان رهيافتي مهم مطالعه “دوره زندگي” افراد را مدنظر قرارميدهند. اين مطالعه چگونگي تغيير و تحولاتي که در مسير زندگي شخصي رخ ميدهد، رويدادهايي چون ازدواج، بچهدارشدن، فوت والدين و مانند اينها را دربرميگيرد. کوئن15سير زندگي را “مانند مسافرت با اتوبوس ميداند که طي مسير مسافراني به آن سوار يا پياده ميشوند… و البته اين مراحل ثابت نيست”. مورگان نيز از جايگزيني مفهوم “دوره زندگي” به جاي “چرخه زندگي” حمايت ميکند، زيرا اين مفهوم بيانگر فاصله گرفتن جدي از “الگوي چرخه زندگي است که در برگيرنده سلسله مراحلي نسبتا ثابت است”. به زعم وي مفهوم “دوره زندگي” به نحو مناسبتري پيوند بين تغيير در خانواده را با تغييرات فردي نشان ميدهد. در بررسيها هم بر استفاده از مفهوم دوره زندگي به جاي چرخه زندگي تاكيد بيشتري ميشود.
به نظر ميرسد اين مراحل الزاما بر مراحل زيستي رشد و تحول انسان متکي نيستند و ميتواند در مراحل مختلف زندگي انسان متفاوت باشد. يعني افرادي که نقشهاي گوناگوني را تجربه کرده و حوادث متفاوتي را گذراندهاند، احتمالا مراحل متفاوتي را نيز از سر ميگذرانند (مادران و زناني که توانايي فرزندآوري ندارند، مطلقهاند و يا داغديده هستند، از اين دستهاند).
ديويد كرتزر16از صاحبنظراني است كه با طرح رويكرد دوره زندگي، بر اين باور است که تاكيد بر چرخه خانوادگي در مطالعات سبب ميشود تا با تمرکز بر چگونگي تغييرات در واحد خانواده در طي زمان، وقايعي كه بر افراد ميگذرد، ناديده گرفته شود .اغلب کارشناسان توسعه و صاحبنظران علوم اجتماعي از تاثير تغييرات اجتماعي در جامعه و در زندگي افراد فارغ از جنسيت و سن ميگويند؛ او بر اين باور است كه اين مسئله گمراه كننده است چرا كه برخي از تغييرات ممکن است پيامدهاي مثبتي براي افراد يك جنسيت و در يك مرحله خاص از دوره زندگي خود و پيامدهاي منفي براي کساني که از جنسيت ديگر و در مراحل ديگري از دوران زندگي هستند، داشته باشد. به زعم كرتزر يکي از مزاياي عمدهي اين رويكرد درک پيامد تغييرات اجتماعي در مراحل مختلف زندگي فرد است، از سوي ديگر اين رويكرد نه تنها جزئيات غنيتري از دورههاي زندگي مردم در اختيار محقق قرار ميدهد، بلكه اجازه ميدهد مردم خود به تفسير زندگي و وقايعي كه آنها را تحت تاثير قرار داده است، بپردازند. به زعم وي يکي از تحولات عمده در تحقيقات علوم اجتماعي از بيش از دو دهه پيش، تغيير مکان از روشهاي ايستا به سمت روشهاي پويا و چشم اندازگونهاي است که ميتواند نور را در جريان واقعي زندگي افراد بتاباند (مينويي فر، 1389: 67).
زنان هم مثل مردان در پروسه رشدشان از نوزادي به نوباوگي و از کودکي به نوجواني و جواني و در نهايت ميانسالي و پيري رسيده که در اين جريان تجربيات فراواني به دست آورده و رفتارهاي متناسب با شرايط اجتماعي دارند؛ به بيان ديگر هر چه سن بالاتر مي رود فرآيند اجتماعي شدن اعم از جامعهپذيري و فرهنگ پذيري در زنان نيز رشد ميکند و طبيعتا هوش او نيز تقويت ميشود و همين موضوع باعث برتري برخي زنان نسبت به مردان ميشود.
زندگي مجموعهاي از دورههاي انتقالي است كه هر دوره يا مرحله پلي است بين دو دوره متفاوت از زندگي. در اين دوران انتقالي فرآيند تغيير و تحول با پايان يافتن يك مرحله و آغاز شدن مرحلهي ديگر ديده ميشود، هر تغيير و ورود به مرحله جديد با خود نقشها، وظايف و خطرات و آسيبهاي خاصي را به همراه دارد. دورههاي عقلاني، هيجاني كه خود از دوران كودكي تا سالهاي بازنشستگي به عنوان عضوي از خانواده ميگذراند، چرخه زندگي خانواده ناميده ميشود. در هر مرحله فرد با چالشهايي در زندگي خانوادگياش مواجه ميشود كه باعث ميشود تا مهارتهاي جديدي را كسب کند يا رشد دهد. گسترش و رشد اين مهارتها به فرد كمك مي كند تا بر تغييراتي كه هر خانواده (سنتي و غيرسنتي) با آن روبهرو خواهد شد، مؤثر باشد. گذر از مرحله تجرد به مرحله تأهل، گذر از دهه سوم زندگي به دهه چهارم و… همه و همه دورانهاي انتقالي هستند. در طول زندگي، اين مجموعه از دورانهاي انتقالي براي تبديل به بحران از امكان بالقوه برخوردارند. وقوع بسياري از وقايع در زندگي شخص به راحتي قابل پيشبيني بوده و شخص بايد خود را براي رويارويي با آنها آماده كند. دورانهاي انتقالي ممكن است تدريجي و ناگهاني باشند است تأثيري مثبت يا منفي بر زندگي اشخاص برجاي گذارند. با وجود اين با توجه به شخصيت افراد دورههاي انتقالي، بالقوه امكان تبديل به بحران را دارند. در اين دوران تغيير و انتقال، شخص، بايد نحوه نگرش و عملكرد خود را نسبت به الگوهاي قديمي خويش در زندگي تغيير دهد و براي زندگي در بحبوحه تغييرات برنامههايي را طرح ريزي نموده و به الگوهاي نويني دست يابد (ابراهيمي، 1384: 33).
انتقال، تغييراتي از يک مرحله خانوادگي به مرحله ديگر است و رشد خانواده حاصل انتقال از مراحل مختلف است. خانواده در انتقال به مراحل مختلف رشد خود ممکن است از روشهاي مختلفي پيروي کند. به فرض، در هر زمان يک زوج متأهل ممکن است با هم بمانند يا از هم جدا شوند، ممکن است يکي از طرفين بميرد يا ممکن است فرزندي داشته باشد. هريک از وقايع محتمل ممکن است خانواده را به مجموعه جديدي از انتقالات جايگزين ممکن منتقل کند. اين مرحله در طي زمان و به شکل درختي با شاخههاي زياد به نظرخواهد آمد، راهي که هر خانواده انتخاب ميکند، مجموعهاي از شاخهها خواهد بود.
به گمان طرفداران نظريه رشد خانواده، گذر و انتقال از مراحل رشد به تکاليف و وظايف رشدي که درخط سير زندگي افراد و خانوادهها به وجود ميآيد، مربوط است. به نظر ميرسد دستيابي موفقيتآميز به اين وظايف موجب موفقيت در کارها و وظايف مراحل بعدي رشد ميشود.
مفهوم اصلي چرخه زندگي خانوادگي، دلالتي ضمني براي “چرخهاي بودن” زندگي خانوادگي دارد؛ اما اين مفهوم، مفهومي نيست که نظريهپردازان خط سير زندگي ميخواستند منتقل کنند، بلکه رشد به عنوان فرآيند، بيشتر شبيه خط سيري است که در آن رخدادها و وقايع جاري تحت نظر رخدادهاي گذشته هستند، اما پايان
