
تفاوت آنان در ميزان قدرت، بسيار دشوار صورت ميگيرد.
اگرچه فمينيستهاي پستمدرني مانند ساندرا بارتكي101، سوزان بوردو102، جودي باتلر و جانا ساويكي103 در تمركز بر بدن زنانه با ذاتگرايان بيولوژيك مشترك هستند، بدن زنانه از نظر آنان غيرقابل تغيير و داراي خصلت غيرتاريخي نيست و ويژگيهاي زيستي نميتوانند موجب تدارك آوردن مبنايي ثابت براي تعريف رفتارهاي زنانه و مردانه شوند. بنابراين چگونگي يك زن، از فرهنگي به فرهنگ ديگر متفاوت است (كاستلنوو و گاتري، 1998). در اينجا نظريههاي فمينيستي برآنند كه علاوه بر آن كه صحبت كردن از مردان يا زنان در شرايط همانند نميتواند چندان مطلب خاصي به ما بگويد – چراكه هويتها و تجارب مردانه و زنانه توسط تقاطعي از هويتهاي جنسيتي، نژادي، سني، طبقاتي، سوگيريهاي جنسي و تواناييهاي بدني ساخته ميشوند- … با توجه به ماتريس پيچيده شرايط اجتماعي كه تجارب زنان را شكل ميدهد، موقعيتهاي هويتي كه ذيل مقوله زن جاي ميگيرند، نيز متكثر و غيرقابل تقليل به تعريف واحد هستند (كروز104، 2003: 1).
هنجارها و مجموعههاي خاص شرايط اقتصادي، اجتماعي و سياسي در خلق بدن و ذهنيت زنانه با دورههاي تاريخي خاص به تعامل ميپردازند. از نظر فمينيستهاي پستمدرن، هم جنس و هم جنسيت برساختههايي اجتماعي هستند.
به علاوه، از آنجا كه هنجارها و قوانين مرتبط با برساخت اجتماعي بدن، از طريق زبان منتقل ميشوند، زبان در آشكار كردن باستانشناسي بدن زنانه به صورت ابزاري مهم و حياتي درميآيد. با استفاده از ترمينولوژي پستمدرن ميتوان گفت كه بدنها و ذهنيتهاي زنانه توسط شبكه تاريخي خاصي از گفتمانهاي دانش/ قدرت ايجاد ميشوند. هنجارهاي جامعه به صورت زباني و نيز در متون نوشتاري مطرح شده و توسط وضعيتهاي كنشگران و نهادهاي اجتماعي قدرتمند (يعني آموزش و پرورش و نهاد پزشكي) دروني و تقويت ميشوند. اين هنجارها همراه با قدرت و كنترل درهم تنيده ميشوند … گفتمانهاي قدرت/ دانش مرتبط با جنس و جنسيت نقش معناداري در برساخت ذهنيت زنانه به عنوان ذهنيتي فرودست ذهنيت مردان بازي ميكنند.
به روشني پيدا است كه انتقادات فمينستها به نوعي نظريهپردازي عام و جهانشمول، باعث تغييراتي در نظريهپردازي فمينيستي شده است. فمينيستهاي پستمدرن، ذاتگرايان زيستي را به دليل عام دانستن تجارب زنانه و به كار بردن استانداردهاي زنان غربي سفيدپوست برخاسته از طبقه متوسط و داراي روابط ناهمجنسگرايانه به ساير زنان ملامت ميكنند.
به نظر ميرسيد كه هدف عمده موج دوم فمينيسم، بازپس گيري بدن زنانه از دست كنترلهاي دانشمندان، پزشكان، روانكاوان، عالمان اجتماعي، زيستشناسان و متألهان مذكر جوامع غربي بوده باشد. بخش بزرگي از اين اقدام به انتقاد كردن از باورها و برساختهاي مردانه از بدن زنانه اختصاص داشت و نشان ميداد كه چگونه برساخت مردانه جنسيت موجب كنترل هژمونيك بر بدنهاي زنانه ميشود. به نظر ميرسيد كه فمينيستها عليرغم نقطهنظرات متفاوتي كه داشتند، در داشتن هدف پايان دادن به اين سلطه مردانه متفقالقول بودند و كارهاي آنان معناي مشتركي يافته بود: به نظر همه آنان، ايدئولوژي پدرسالاري كه معرفتشناسي خاص خود را نيز به همراه دارد، نقطه اتصال همه ستمهايي است كه به زنان ميشود. بنابراين، استراتژيهاي رهاييبخش فمينيستي، آغاز به گسترش تصورات ذهني جايگزين كرده و بر نقش تغيير در آگاهي؛ به عنوان مفتاح غلبه بر ستم بر زنان، تأكيد نهادند.
اگر بخواهيم به تعدادي از زناني اشاره كنيم كه در بستر اين انديشه به فعاليت پرداخته و دوگرايي متعالي دكارتي ميان ذهن و بدن را به چالش كشيدند، ميتوانيم از اليزابت گراس105، لوسي ايريگاري و ايريس يانگ106 نام ببريم كه مثالهايي از رويكردهاي ذاتگرايانه به ذهن/ بدن را نشان دادند؛ يا از كار فريگا هاگ107 و جودي باتلر ياد كنيم كه خود رويكردهايي پستمدرنيستي و پساساختارگرايانه به مسأله بدن زنانه ايجاد كردند.
به نظر ميرسد اليزابت گراس، به نحوي معنادار از دوگرايي دكارتي جدا بوده و بدين طريق تا حد زيادي انديشه فمينيستي را تحت تأثير خود قرار داده باشد. او عميقاً از كار مهم موريس مرلوپونتي يعني پديدارشناسي ادراك، در بحث از رابطه دروني ذهن و بدن متأثر است. همچنين گراس دلايلي بر تجسم زنانه بدن دارد كه صغري و كبريهاي متون مردانه را زير سئوال ميبرد، خصوصاً در مواردي كه ضعفهاي زنان را به بدنهاي زيستي آنان نسبت ميدهند. او حتي به مرلوپونتي انتقاد ميكند كه چرا بدنهاي مردانه و زنانه را همانند هم تصور كرده و لذا زنانگي را نيز در دل مدل مردانهاي از جسم گنجانيده است. درعينحالي كه گراس به بازنماييها و تأثيرات عميق فرهنگي كه در برساخت بدنهاي زنانه نقش دارند، باور دارد؛ به كنش و واكنش خود بدن نيز معتقد است و لذا ميتواند فراتر از قلمرو كنترل قرار گيرد. به علاوه در انديشه گراس كانونهايي براي نقطهنظرها، ديدگاهها، بازانديشيها، تمايلات و عامليت انساني وجود دارد و رابطه دروني دوسويهاي ميان فيزيك دروني و جسمانيت بيروني بدن مشاهده ميشود.
گراس همچنين معتقد است كه تفاوتهايي بنيادين و غيرقابل تقليل ميان دو جنس وجود دارد، اين تفاوت اگرچه به نحو خاصي جنسي است، اما به لحاظ فرهنگي با متغيرهاي ديگري نظير نژاد، طبقه و قوميت كدگذاري شده است. حتي زنان با وجود جنس واحد، در طبقات و نژادهاي مختلف، تجارب متفاوتي از بدن زنانه خود دارند و اين “بيروني بودن” و “بيگانه بودن” در تجارب مردان از هم نيز وجود دارد. بنابراين، اگرچه كه تجارب زيسته هر جنس از جهان زندگي، براي جنس ديگر غيرقابل دريافت باقي ميماند، اين خاص بودن موجب عام شدن و جهانشمول بودن تجارب زنانه از بدن زنانه و فرآيندهاي جسماني آن نيز نميشود.
اگرچه محققان فمينيستي که در چارچوبهاي تجربي و نقطهنظري کار ميکنند، هنوز تجربه زنانه را به مثابه يک کليدواژه برجسته ميکنند، در اين زمينه تشخيص بيشتري حاصل شده است که صرف تمرکز بر تجربه، ما را به اين تحليل نميرساند که تجربه چگونه ظهور پيدا کرده است (مورافسکي108 و اسکات109، 1991) و نيز ويژگيهاي شرايط مادي، تاريخي و اجتماعي را از اين طريق نخواهيم فهميد. يکي از مشکلاتي که با اتخاذ ديدگاهي غيرپروبلماتيک نسبت به تجربه رخ مي دهد اين است که تحقيق، حتي تحقيق از ديدگاه نقطهنظر زنانه، اگرچه کمتر مستعد اين مسأله باشد، به جاي انتقاد به نظام ستمگر باعث بازتوليد آن مي شود. تجربه فردي، ادعايي معتبر براي دانش نيست (اولري110، 1997: 47)، نکتهاي که پستمدرنيستها با توجه مستقيم به خطر ذاتگرايي باعث رشد آن شدند، فکر نکردن به اعتمادپذيري تجربه است. جان اسکات مورخ مي گويد: “تجربه در آن واحد تفسير و نيازمند تفسير است” (ص 779). تحقيقات فمينيستي در جامعهشناسي و مردمشناسي؛ تجارب زنان و شرايط مادي، اجتماعي، اقتصادي و جنسيتي پديدآورنده تجربه را تحليل ميکند.
نانسي توانا111 (1993)، به بيان توازني ميان علايق عمومي و تفاوتهاي قابلمشاهده مي پردازد که به محققان فمينيست مدافع بهكارگيري روشهاي کيفي اجازه مي دهد تا به مبارزه با اين موضوع (يعني چندگانگي تجارب زنانه) در تحقيقاتشان بپردازند: به نظر وي؛ اين واقعگرايانهتر است که توقع چندگانگي تجاربي را داشته باشيم که با تقاطع يا همانندي برخي تجارب زنان مختلف با برخي تجارب ديگران مرتبط هستند. به بياني ديگر، احتمال کمتري براي ما وجود دارد که هستهاي مشترک از تجارب همانند بيابيم که از شرايط اقتصادي، سلطه فرهنگي و … در امان بوده باشند و بيشتر محتمل است با خانوادهاي از هماننديها در پيوستاري از شباهتها مواجه شويم که به عنوان مثال، اجازه يافتن تفاوتهاي معنادار در تجربههاي زن سفيدپوست آمريکايي طبقه بالا با زني هندي از پايينترين کاست را به ما ميدهد (ص 283).
با وجود اين که چنين تفکراتي تکرار ميشوند، بل هوکس112 (1990) و پاتريشيا هيل کالينز113 (1990) گفتههاي محققان فمينيستي را به خاطر ميآورند که مي گفتند هويت نميتواند تماماً تغيير کند. بلکه به جاي اين تفکر، آنها تفاوتها را به نحوي مستقل و نه تکهپاره شده در نظر ميگيرند که ميتواند دانشي را توليد کند که به قبول “وجود و امکان يکپارچگي با دانشهايي از نقطهنظرات ديگر بپردازد” (اولري، 1997: 63). اين ديدگاهها، مفهوم کمتر شناخته شده “ذوب افقها”ي گادامر114 را به ياد ميآورند “که دربردارنده ديدگاه دوگانه يا دوباره و تصويري ديالکتيک است که يک قدم دورتر از معرفتشناسي هاي نقطهنظري ايستاده است، چراکه به معرفي ديدگاه يا سنتز جديد و سومي از دو ديدگاه قبلي مي پردازد” (نيلسن115، 1990ب: 29 به نقل از اولسون116، 2002). نتيجه اين بحث اين است كه عليرغم اذعان داشتن به وجود تفاوتهاي قابلتوجه در انديشه زنانه، ميتوانيم از ايدهآل تايپي تحت عنوان “تجربه زنانه” سخن بگوييم كه اگرچه بر روي طيفي قرار ميگيرد، اما داراي شباهتها و انسجامهاي منطقياي است كه موجب ميشود بتوانيم آن را روي ذيل يك عنوان كلي بگنجانيم.
لوسي ايريگاري، فمينست فرانسوي، نظريهپرداز ديگري است كه به نظر ميرسد با تحليل خود بر تجسم بدن زنانه به جنگ دوگرايي دكارتي رفته باشد. او نيز مانند گراس، بر ابعاد زيستي منحصربه فرد بدن زنانه متمركز ميشود. وي بر آن است كه اگرچه زنان در آرزوي تحقق زنانگي بدن خود هستند، اما اين بدن با زباني مردانه بيان شده است. به نظر وي، زنان ميتوانند ذات زيستي يگانه و كنترل بر بدنهاي خويش را با ابداع و به كارگيري زباني زنانه از طريق نوشتن متون زنانه بازپس گيرند. ايريگاري نيز مانند گراس، تأكيد خود را بر فعاليتهاي رهاييبخش شناختي قرار ميدهد.
سومين نظريهپردازي كه ميكوشد استراتژي رهاييبخش غيردوگرايانهاي ايجاد كند، فريگا هاگ، فمينيست پستمدرن آلماني است. اين مسأله كه هاگ، تحت تأثير انديشه فوكويي است، موجب ميشود كه وي از تأكيد بر متون نوشتاري براي واسازي باستانشناسيهاي اعمال اجتماعي ستمگرانه نسبت به زنان استفاده كند. وي با استفاده از ديدگاه فوكويي، چنين استدلال ميكند كه اگر گروهي از زنان به واسازي هويت خود از طريق حافظه و نوشتار اقدام كنند، آزادي آنان ممكن خواهد بود. به گمان وي نيز نوشتن متون زنانه در باب بدن زنانه، ميتواند راهي براي رها شدن از گفتمانهاي غالب مردانه باشد. بنابراين در اينجا هم شاه كليد نجات؛ متون نوشتاري، ايماژهاي ذهني و آگاهي فمينيستي هستند.
نظريهپرداز بعدي كه اين راه را ادامه ميدهد، جودي باتلر است. او نيز تحت تأثير انديشه فوكويي، خصوصاً در زمينه برساختگرايي است. به نظر او، برساخت نوعي همزماني ميان واژهاي جنس، جنسيت و ميل كه در جنسيتهاي زنانه و مردانه تجلي مييابد، براي نگهداشت اسطوره ناهمجنسخواهي ايجاد شده است. باتلر نيز مانند فوكو بر آن است كه هويت جنسي، گفتمان مسلط ستمپيشه جوامع غربي است و مقولهبنديهاي جنسي زن و مرد صرفاً براي مخفي كردن موجوديتهاي تمام شده در زمينههاي ناهمجنس خواه و غير آن استفاده ميشوند.
به نظر ميرسد كه كارهاي ايريس يانگ بيشتر به كارهاي گراس و ايريگاري شبيه باشد. او نيز در پي بازپسگيري بدن زنانه و تجارب آن از طريق فعاليتهاي شناختي و نوشتن متون زنانه است و لذا دو مقاله با عناوين “بدن در دوران حاملگي117” و “تجربه پستان118” مينويسد كه توصيف پديدارشناختي تجارب خود وي هستند119. در مقاله ديگري با نام “دركي مانند يك دختر: پديدارشناسي رفتارها، حركات و فضاي بدن زنانه120” نوع ديگري از تحليل را ارائه ميدهد. در اين كار وي به بررسي ساخت اجتماعي بدن زنانه ميپردازد تا با تصورات غربي از زنانگي همراه شود. او ادعا ميكند كه الگوي رفتاري و حركتي بدن زنانه در آناتومي يا فيزيولوژي يا ذات زنانه ريشه دارند و البته در اعمال اجتماعياي ريشه ندارند كه با هدف ناتوان كردن فيزيكي زنان به وجود آمدهاند. زنان در جوامع جنسگرا، دچار نوعي معلوليت ميشوند. تاجايي كه ميآموزند تا زندگي خود را
