
کرد..(عبدالکريمي،1391: 79)
در بطن تفکر افلاطون -يکي ديگر از بنيانگذاران سنت تفکر متافيزيکي- نيز يک نوع چالش وجود دارد. ما در درون تفکر افلاطوني شاهد نزاع و چالش عناصر شرقي انديشه وي با عناصري که خاص تفکر يوناني به معناي متافيزيکي است، هستيم. افلاطون، به لحاظ تاريخي، در پايان سنت تاريخي تفکر اسطورهاي، ديني و شهودي يونانيان پيشين و در همان حال در آغاز سنت عقلانيت متافيزيکي يوناني قرار دارد. درست مثل خود ما که امروز در پايان يک سنت و در آغاز ظهور يک سنت ديگر در تاريخ خود قرار داريم. از اين رو، در دل انديشه افلاطون دو امکان مختلف و متعارض را در جوار هم، ميبينيم: افلاطون هم معلم ارسطو يعني معلم واضع منطق و آن عقلگراي بزرگي است که منطق را راهبر تفکر ميداند، و هم معلم معنوي فلوطين، آن عارف جانسوختهاي که همهچيز را در نسبت با احد يا آن يگانه مطلق درک ميکند. ارسطو و فلوطين ظهور و نماياننده دو امکان مختلف هستند که هر دو در بطن انديشه افلاطوني وجود داشتند. اگر رأي پارهاي از مورخان و صاحبنظران را مبني بر تأثيرپذيري افلاطون از جهانبيني زرتشتي و حکمت ايراني بپذيريم، آنگاه حضور و نزاع عناصر شرقي و يوناني در دل انديشه وي آشکارتر ميشود. به تعبير سادهتر، چالش و نزاع ميان عناصر غيرمتافيزيکي با عناصر متافيزيکي (به معناي خاص و يوناني کلمه) در دل انديشه خود بنيانگذار افلاطون وجود داشته است. بعد از افلاطون استمرار حضور عناصر شرقي در درون سنت متافيزيک يوناني را در ميان رواقيون و نوافلاطونيها ميبينيم.
از نيمه اول قرن چهارم ق. م، با ظهور فرهنگ رومي- يوناني، فرهنگ هلني بهتدريج ضعيف شده، تفکر يوناني بهصورت «يونانيمآبي» درميآيد. در اين دوره نيز تفکر فلسفي گشتهايي داشته، تفکر متافيزيکي ضعيفتر و تفکر اخلاقي نيرومندتر ميشود، اما باز هم در اين دوره نزاع و کشاکش و نيز اثرگذاريها و اثرپذيريهايي ميان سنت يوناني و سنتهاي شرقي غيريوناني ديده ميشود.
تطور عقلانيت در دوران مسيحي
با ظهور دين مسيحيت که در سنت خاورميانهايِ عبري/ سامي صورت ميپذيرد و با بسط اين دين در حوزه امپراطوري روم، فرهنگ مسيحي در برابر فرهنگ متافيزيکي رومي- هلني به شدت مقاومت ميکند. در قرون اوليه مسيحي همه بهخوبي احساس ميکردند که در سنت عبري/ سامي، يعني در فرهنگ شرقيِ يهودي- مسيحي، عناصري وجود دارد که با فرهنگ متافيزيک يوناني کاملاً متعارض است. در واقع نوع وجودشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي و حتي معناي حقيقت و عقلانيت در اين دو فرهنگ متفاوت است. فاصله و تعارض اين دو دنيا و اين دو سنت تاريخي به قدري است که خود را در انجيل بهصورت نزاع بين «رُم» و «اورشليم»، سمبلي از اين دو فرهنگ، آشکار ميسازد. «اورشليم» در واقع سمبل شهر خدا، يا به بيان ديگر سمبل سنت تاريخي عبري/ سامي است و «رُم» سمبل شهر شيطان يا فرهنگ هلني- رومي. مسيحيان اين تفاوت را احساس کردند و نگاه جهانمحور (کاسمولوژيک) يوناني را که درتقابل با نگاه خدامحوري (تئولوژيک) آنها قرار داشت، خطرناک ديدند.
در سنت عبري/ سامي، واقعيت اصيل، الوهيت و امر قدسي بود اما در فرهنگ يوناني اين کاسموس، طبيعت يا جهان بود که به منزله واقعيت اصلي تلقي ميشد. در سنت ديني عبري، وحي و عقل شهودي بود که در معرفت و نظام اپيستمه آنها نقش اساسي ايفا ميکرد در حالي که در سنت يوناني- رومي و نظام معرفتيشان اين عقل محاسبهگر بود که نقش محوري داشت. البته همانگونه که گفته شد، در انديشه افلاطون -و سپس رواقيان و نوافلاطونيان- هنوز ردپايي از عقل شهودي وجود داشت. حتي در انديشه ارسطو نيز عقل شهودي به تمامي کنار گذاشته نشده بود. ارسطو ميان عقل علمي و عقل عملي تمايز ميگذاشت. براي وي عقل علمي يا حکمت، تا حدودي از وصف شهودي برخوردار بود و عقل عملي، به منزله عقل محاسبهگر و معطوف به هدف محسوب ميشد. (همان)
به هر حال دنياي مسيحي ابتدا در برابر فرهنگ يوناني کاملاً مقاومت ميکند و مسيحيان اعلام ميدارند که فلسفه يوناني چيزي جز کفر و حماقت نيست. اما بهتدريج آنان احساس ميکنند که نميتوان به اين سهولت فرهنگ و تفکر يوناني را ناديده گرفت و آنها خود نيز براي توجيه و دفاع از مسيحيت نيازمند تفکر مفهومي و استدلالي متافيزيک يوناني هستند. نسلهاي بعدي مسيحيان، در قرون دوم و سوم ميلادي، برخلاف مسيحيان قرن اول که فلسفه را «کفر و حماقت» خوانده بودند، حال اعلام ميدارند که آنچه افلاطون گفته است، همان چيزي است که کتب مقدس گفتهاند و افلاطون براي يونانيان از همان نقشي برخوردار بوده است که موسي براي عبرانيان. بنابراين مسيحيان در مواجهه با سنت متافيزيک يوناني، ابتدا با افلاطون احساس همدلي و همسويي کردند. دليل آن نيز روشن است: به دليل حضور عناصر شرقي، شهودي و اشراقي نيرومندتر در تفکر افلاطون، در قياس با ارسطو.
اين که تفکر مشايي ارسطو بتواند در عالم مسيحي جا باز کرده، به بار نشيند، چيزي نزديک دوازده قرن، يعني تا قرن سيزدهم ميلادي، طول کشيد؛ نهالي که بذرهاي آن را بوئسيوس با ترجمه برخي از آثار ارسطو در قرم ششم ميلادي در عالم مسيحيت پاشيده بود، اما تا قرن سيزدهم ميلادي به ثمر ننشسته بود. تفکر مشايي ارسطو در حکم اسب تروايي بود که با ورود به قلعه تفکر مسيحي، حوزه انديشه و فرهنگ مسيحي را توسط عقلانيت متافيزيکي فتح کرد و روند يونانيزدگي و متافيزيکي شدن تفکر و حکمت مسيحي و به تعبير ديگر، روند رشد سکولاريسم متافيزيکي در عالم مسيحيت را شدت و سرعت و حدّت بيشتري بخشيد.
رنسانس
• رنسانس2 یا دوره نوزایی؛ جنبش فرهنگی مهمی بود که آغازگر دورانی از انقلاب علمی و اصلاحات مذهبی و پیشرفت هنری در اروپا شد. عصر نوزایش، دوران گذار بین سدههای میانه و دوران جدید است. نخستین بار، واژه لفظ رنسانس را فرانسویها در قرن ۱۶ میلادی، به کاربردند. آغاز دوره نوزایش را در سده چهاردهم در شمال ایتالیا میدانند. این جنبش در سده پانزدهم میلادی، شمال اروپا را نیز فراگرفت. رنسانس، یک تحول ۳۰۰ سالهاست که از فلورانس آغاز شد و به عصر روشنگری در اروپا انجامید.( کوریک ، ۱۳۸۴: 56 )
• رنسانس در سالهای ۱۳۰۰ از ایتالیا آغاز شد و در طول سه قرن در سراسر اروپا انتشار یافت. به ندرت در دورهای چنین کوتاه از نظر تاریخی، رخدادهای گوناگونی به وقوع میپیوندد. حال آنکه این قرنها سرشار از تغییرات اساسی و فعالیتهای بزرگ است. جهان امروزی نتیجه همین فعالیتهاست، زیرا رنسانس پایههای اقتصادی، سیاسی، هنری و علمی تمدنهای کنونی غرب را بنا نهاد
دانش و هنر پیشرفتهای عظیمی در ایتالیای سده پانزدهم و شانزدهم بهوجود آوردند. این احیای فرهنگی به «رُنِسانس» (یعنی نوزایش) مشهور شدهاست. دانشمندان، سرایندگان و فیلسوفانی ظهور کردند که با الهام از میراث اصیل روم و یونان با دیدگانی تازهتر به جهان مینگریستند. نقاشها به مطالعه کالبد انسان پرداختند و اعضای بدن انسان را به شیوه واقعگرایانهای نقاشی میکردند. فرمانروایان ساختمانها و کارهای بزرگ هنری را سفارش دادند. این عقاید تازه بزودی در سراسر اروپا گسترش یافت.
هنگامی که یک تمدن به وجود می آید، همراه آن فناوری های جدید و انواع جدیدی از موزیک، هنر و ادبیات به وجود می آید. اما بعد از گذشت سال ها، دهه ها یا حتی قرن ها، همان طور که این تمدن رو به انحطاط می رود، بسیاری از این فناوری ها و هنرها فراموش می شوند. در طول قرون وسطی نیز بخش زیادی از پیشرفت هایی که در اروپا به وسیله یونانی ها و رومی ها به وجود آمده بود، با انحطاط شرایط زندگی به فراموشی سپرده شد. مردم از زندگی های راحت و آسوده با مشاغل و آموزش خوب به زندگی هایی با شرایط بسیار فقیرانه رسیدند. هرج و مرج دایمی، جنگ، فقر و گرسنگی از جمله این شرایط سخت بود.
این عصر که مربوط به اروپای آن دوره است به عصر تاریکی معروف است. عصر تاریکی صدها سال طول کشید، به طوری که خیلی از نسل ها و افراد در این شرایط وحشتناک زندگی کردند و مردند. سپس در میانه قرن 14 میلادی اوضاع به آهستگی روبه بهبود رفت. مردم دوباره شروع کردند به این که هنرها و فناوری های دوره رومی ها و یونانی ها را کشف کنند و زندگیشان را کمی آسان تر کنند. این دوره رنسانس نامیده می شود. رنسانس از حدود 1350 میلادی در ایتالیا شروع شد و تقریباً تا قرن 17 میلادی ادامه یافت.(همان:67)
ویژگی های عصر رنسانس
در دوره رنسانس متفکران به مطالعه جهان اطرافشان علاقه مند شدند. هنر رنسانس هم بیشتر به زندگی حقیقی نزدیک شد. همچنین در این دوران اروپایی ها شروع به کشف سرزمین های جدیدی کردند. این دوره جدید در اروپا در نهایت رنسانس نامیده شد. رنسانس کلمه ای فرانسوی به معنی تولد دوباره است. رنسانس از شمال ایتالیا شروع شد و در اروپا گسترش یافت.
” عصر روشن گری3 در انگلستان بلوغ و بالندگی خود را در فرانسه و با ظهور فیلسوفان فرانسوی یافت که البته به کشورهای دیگر نیز وارد شد.مهم ترین ابزار سردمداران روشن گری ،نیروی خود انسان و روش علمی به جای ایمان و عاطفه بوده است.مخالفت این سردمداران با پادشاهی های اروپا نیز یکی از علل این عصر به شمار می رود.کلیسای کاتولیک آماج خشم هواداران روشنگری بود. این حرکت و پیکار همانند هر تحول اجتماعی دیگر منتقدان و دشمنان زیادی را صف بندی کرد. در سراسر بریتانیا و از جمله انگلستان رهبران دینی فیلسوفان را محکوم به هتک حرمت به خداوند کردند. همین امر از قدرت پادشاهان پاپ و کشیشان کاست. در کل امر ، پیش قراولان عصر روشن گری طرز فکر میلیون ها نفر را در مورد دین،اقتصاد،سیاست،هنر و موسیقی و حتی سرشت واقعیت تغییر دادند. انقلاب های دموکراتیک در امریکا و فرانسه نیز الهام از این عصر گرفتند.( جهانبگلو، ۱۳۷۲: 45)
رنسانس و بازگشت به عقل خودبنياد متافيزيک يوناني
در دوران رنسانس، عکسالعملي در برابر جهانبيني و ارزشهاي مسيحي صورت گرفته، پايههاي ايمان مسيحي فرو ميريزد و بازگشتي به دوره تفکر يوناني و عقل خودبنياد متافيزيک يوناني صورت ميپذيرد. اما در اين بازگشت، وجوه شهودي، معنوي و اشراقي افلاطون کنار گذاشته ميشود. با ظهور دکارت، عقل شکل خاصي پيدا کرده، برخلاف گذشته، جهان کاملاً تکساحتي ميشود. در جهان گذشته و در سنت تاريخي شرق، جهان مراتب و سطوح مختلفي داشت (عوالم غيب و شهادت، لاهوت و ناسوت). در افلاطون و ارسطو هم اين مراتب وجودشناختي وجود دارد (از عالم سايهها گرفته تا عالم مُثل در افلاطون، از ماده يا هيولي گرفته تا محرک لايتحرک در ارسطو). ولي در ديد دکارت جهان کاملاً يکنواخت و تکساحتي ميشود. در سنتهاي پيش از دکارت، عالم بالا و عالم پائين و عالم لاهوت و عالم ناسوت داريم. حتي در فلسفه ارسطو، جهان از بسيطترين و ضعيفترين مرتبه هستي يعني هيولا آغاز شده تا به موجود اعلي ميرسد؛ يعني به محرک لا يتحرک. اما در عالم دکارتي جهان به ماده و حرکت فروکاسته ميشود. جهان جديد جهان دکارتي، نيوتوني و گاليلهاي است که در آن ديگر از مراتب وجودشناختي اثري نيست. در اين جهان، وجه رياضياتي و کمّي عالم اهميت بسياري يافته، اوصاف اندازهپذير و محاسبهپذير بر ديگر وجوه عالم سيطره و تفوق پيدا ميکند.
با ظهور فرانسيس بيکن، روح و غايت علم دگرگون ميشود. تفکر علمي جديد ديگر همچون حکمت گذشتگان معرفتي نيست که به دنبال حقيقت باشد، بلکه شناختي است که به دنبال کسب قدرت و سيطره بر طبيعت و جهان است و نسبت آن با حقيقت منقطع ميشود. موازي با بيکن، شاهد ظهور ماکياولي در حوزه انديشه سياسي و اجتماعي هستيم. ماکياولي ميگفت همانطور که کريستفکلمب قاره جديدي را براي زيستن کشف کرد، من هم قاره جديدي را در حوزه سياست و اخلاق کشف کردهام. در قاره جديدي که او کشف کرده بود، به جاي مفاهيم آرماني و ايدهآل «حقيقت و فضيلت»، اين مفاهيم «مصلحت و واقعيت» هستند که نقش محوري و تعيينکننده پيدا کردهاند. خلاصه حرف ماکياولي اين است که بايد استانداردها و معيارها را پائين بياوريم تا ميزان تحققپذيري
