
ميتواند ناشي از نوعي بيحركتي و قبول وضعيت و هم ناشي از اشكال خلاقانهاي از متناسب كردن موقعيتها باشد (هايمور، 2002: 152).
دوسرتو و همكارش ژيارد40، مثالهاي متعددي از اعمالي مانند پختن غذا، خوردن و نوشيدن و نيز به خاطر آوردن طعم يك نوشيدني يا غذاي خاص را ذكر ميكنند كه به نظر آنها عملي سرشار از مقاومت است. اگر چنين اعمالي را توأم با مقاومت در نظر بگيريم (همانطوري كه دوسرتو و ژيارد چنين عقيدهاي دارند) مشخص ميشود كه مقاومت از نظر آنها صرفاً مترادف مخالفت و گذشتن از يك عقيده نيست … دراينجا مقاومت هم به معناي نگهداشتن يك چيز قديمي و هم به معناي خلق يك چيز نو است. به جاي ارائه دادن مفهوم برعكس قدرت، مقاومت توجيهي متفاوت يا متكثر از قدرت ارائه ميدهد41 (هايمور، 2002: 153).
براي درك دقيقتر مفهوم مقاومت از نظر دوسرتو و طريقه عملكرد آن در بستر زندگي روزمره ناگريز از آشنا شدن با ادبيات نظري وي هستيم. در اينجا است كه دوسرتو وارد بازي فريبكارانهاي ميشود و براي فرار از دست زبان تقليلگر انديشه دوقطبي غربي، بر استفاده از مجموعهاي از سريهاي دوتايي اصرار ميورزد. او سعي ميكند به جاي ترك اين دوگانگي با بهكارگرفتن آن، از دستش بگريزد. درواقع جلد اول كتاب عملكردهاي زندگي روزمره را ميتوان به مثابه اركستر مستمري از واژگان دوتايي قرائت كرد؛ مثلاً توليد و مصرف، خواندن و نوشتن، تاكتيك و استراتژي، فضا و مكان، سخن و نوشتار و …. آن چيزي كه دوسرتو را متمايز ميكند اين است كه اين واژگان دوتايي براي به چالش كشيدن ساختارهاي تقابلي انديشه به كار گرفته شدهاند (هايمور، 2002: 154).
دو واژه مهمي كه در توضيح و تبيين مفهوم مقاومت از نظر دوسرتو به كار ميآيند، مفاهيم “استراتژي” و “تاكتيك” هستند. براي دريافت انديشه دوسرتو لازم است كه به اين مطلب اشاره كنيم كه او زندگي روزمره را بسان جبهه جنگ پارتيزاني در نظر گرفته و لذا دو مفهوم فوق هم از اين تشبيه، گرفته شدهاند. پيچيدگي متغير و بيثبات اين دو واژه، ميتواند ما را به فهم اين نكته رهنمون شود كه چگونه عملكردهاي زندگي روزمره بدون آن كه از نظم اجتماعي مسلط خارج شوند، ميتوانند از دست آن بگريزند (دوسرتو، 1997: xiii).
استراتژي برخاسته از نوعي مناسبات قدرت است. دوسرتو استراتژيها را مالكانه ميبيند به همين دليل وي در ارتباط با استراتژي از واژه مكان استفاده ميكند (به نقل از رضايي، 1384). دوسرتو با بهكارگيري استعارههاي جنگ، مينويسد: من واژه استراتژي را به برآيند روابط قدرتي اطلاق ميكنم كه در زماني ممكن ميشود كه سوژه داراي اراده و قدرت (اين سوژه ميتواند يك شغل، يك ارتش، يك شهر يا نهادي علمي باشد) منزوي شود. اين سوژه داعيه مكاني را دارد كه بتواند به عنوان مكاني متعلق به خودش قلمداد شده و مبنايي براي برقراري رابطه با ديگران خارجي متشكل از اهداف و تهديداتي باشد كه ميتوانند مديريت شوند (اين اهداف و تهديدات ميتوانند مشتريان يا رقيبان، دشمنان، حومه شهر براي خود شهر، عينيتها و ابژههاي تحقيق و … باشند). بنابراين يك استراتژي متضمن فرض مكاني مناسب است (دوسرتو، 1997: 36- 35 و xii).
از سوي ديگر او ، تاكتيك را برآورد و تخميني ميداند كه نميتوان آن را به عنوان امري واقعي (استقرار نهادي و فضايي) فرض كرد. از اين رو نميتوان مرز آن را با ديگري به عنوان كليت و موجوديتي عيني مشخص ساخت (به نقل از رضايي، 1384). تاكتيك نوعي كنش انديشيده شده است كه در نبود مكاني مناسب تعريف ميشود … و بايد نقش خود را در قلمرويي ايفا كند كه با قانون نيرويي خارجي سازمان يافته است … تاكتيكها از فرصتها نتيجه ميگيرند و وابسته فرصت هستند، بدون اين كه از قبل معلوم باشد كه در چه مكاني برد خود را به دست خواهد آورد، چگونه و در كجا موقعيت برد را خواهد ساخت و براي حمله برنامهريزي خواهد كرد. تاكتيك نميتواند آنچه را كه برده براي خود نگاه دارد. اين فاقد مكان بودن به تاكتيك تحرك و لذا اعتماد ميبخشد، اما در اثر قبول اين تحرك بايد مسائلي مانند بستگي داشتن شانس به لحظات و لزوم بهره بردن از امكاناتي را كه در هر لحظه ممكن است پيدا شود، را بپذيرد. همچنين تاكتيك بايد مترصد استفاده از شكافهايي باشد كه برخوردها و تقارنهاي خاص در نظارت قدرتهاي مالكانه ايجاد ميكنند. تاكتيك در اين شكافها نفوذ ميكند. تاكتيك ميتواند در جايي ظاهر شود كه كمترين انتظار حضورش را دارند. تاكتيك، ترفندي حيلهگرانه است (دوسرتو، 1997: 37).
توصيف تاكتيكها، قياس جنگ را، البته در شكل نبرد پارتيزاني گسترش ميدهد. تاكتيكها، مثلاً تغيير چهره و لباس، متعجب كردن، احتياط به خرج دادن، پنهانكاري، ذكاوت، بازي كردن، لاف زدن و …؛ به كارگيري نوآورانه امكانات موجود در شرايط استراتژيكي هستند. نكته مهم اين است كه تاكتيكها خارج از استراتژيهايي كه با آنها مواجه ميشوند، عمل نميكنند، لذا براي عمل كردن نيازمند نوعي ضداستراتژي هستند، آنها در موقعيت مبهمي قرار دارند، چراكه هم در درون استراتژي بوده و هم نسبت بدان خارجي هستند، تاكتيكها بدون اين كه استراتژي را ترك كنند، از آن ميگريزند (دوسرتو، 1997: xiii).
بنابراين دوسرتو براي تبيين قواعد حاكم بر صحنه نبرد پارتيزاني مورد نظر خويش (توضيح مكانيسمهاي زندگي روزمره) دو جناح فرادست (صاحب استراتژي و مكان) و فرودست (بدون داشتن مكان و داراي تاكتيك) را توصيف ميكند. فرودستان عملاً در صحنهاي مجبود به بازي هستند كه از آنِ خود آنان نيست و به جناح صاحب قدرت تعلق دارد، اما درعين حال در اين زمين بازي، دستوپا بسته هم نيستند و ميتوانند با تكيه بر تاكتيكها و خدعههاي خود از پذيرش قوانين حاكم بر صحنه بگريزند و درهمانحالي كه از ميدان نبرد خارج نميشوند، از هجمه فرهنگي بر خود جلوگيري كنند. ابزار مقاومت فرودستان، همان تاكتيكهاي آنان است. نكتهاي كه در اينجا اهميت دارد، اين است كه نگاه دوسرتو به مقاومت، نگاهي نخبهگرايانه نيست. او مقاومت را در متن زندگي مردم معمولي جستجو ميكند.
* بدن و زندگي روزمره
اگر تنها يك امر يقيني باشد، آن اين است كه ما همه داراي بدنهايي هستيم (نتلتون42 و واتسون43، 1998: 1).
برونو لاتور44 (2004) در پژوهشي از پاسخگويانش ميخواهد که کلمهاي متضاد کلمه “بدن” انتخاب کنند. بيشترين واژهاي که پاسخگويان در برابر بدن انتخاب کردند واژه “مرگ” بود. يعني اگر متضاد بدن مرگ باشد، چنين استنباط ميشود كه نميتوان بدون بدن، انتظار زندگي داشت و بدون بدن، ذهن انسان حيات ندارد. به بيان کروسلي45 انسانها همان بدنهايشان هستند. جدا از بدن ذهني وجود ندارد (کروسلي، 2001). مفهوم بدن، چنان با تعاريف ذهني ما از هويت و خويشتن آميخته است كه معمولاً هنگامي كه ناخودآگاه از خود سخن ميگوييم، كليت ذهني و جسمي خويش را بهطورتوأمان در نظر داريم. ميزان خودآگاهيهايي كه ما نسبت به بدن خود داريم و احساسي كه با اين خودآگاهي همراه است، در زمينههاي اجتماعي مختلف، متفاوت است.
ايماژ ما از بدن، يعني اين كه بدن خود را چگونه درك ميكنيم، ممكن است بر توانايي ما در رابطه برقرار كردن با ديگران مؤثر بوده و بر پاسخهايي كه ديگران به ما ميدهند، تأثير نهد. اين ايماژ، نحوه تجربه كردن بدنهايمان در زندگي روزمره را تحت تأثير قرار ميدهد. همچنين ميتواند بر احساس ما از خود، ميزان اعتمادمان به موقعيتهاي اجتماعي و ماهيت روابط اجتماعي ما تأثير داشته باشد. مفهوم “ايماژ بدني” به دست تحليلگران رواني، عصبشناسان، جراحان، روانشناسان، مردمشناسان و جامعهشناسان در قرن بيستم نظريهپردازي شده و توسعه يافته است. ايماژ بدني ما صرفاً توسط آن چه بدن خود را شبيه بدان ميپنداريم شكل نميگيرد؛ بلكه اين زمينههاي اجتماعي و فرهنگي هستند كه بر تفسير ما از آنچه ميبينيم، اعمال قدرت ميكنند … عمل درك اين ايماژ، فرآيندي برساخته شرايط اجتماعي است. به بياني ديگر، ايماژ بدني و روابط اجتماعي ما بر هم اثر ميكنند … بنابراين زندگي روزمره اساساً به معناي توليد و بازتوليد بدنها است و بازسازي بدن، بازسازي جهان زندگي است.
تأسفآور است كه بدانيم تنها در اواخر دهه 1980 ميلادي بود كه جامعهشناسان از غايب بودن مسأله بدن در مطالعات جامعهشناختي ابراز تأسف كردند، آن هم درحاليكه باز هم صداها و سرچشمههاي بدن را مورد غفلت قرار ميدادند. علت اين غفلت، آسيب ديدن جامعهشناسي از نظريهگرايي بود.
ممكن است امروزه اين نكته براي ما قابل فهم نباشد، چراكه دامنه وسيعي از مطالعات فلسفي و الوهي درباب بدن وجود داشت (نتلتون و واتسون، 1998: 2). اگرچه كه تقريباً در الهيات همه اديان و از جمله، اسلام و مسيحيت بهطورمفصل به بدن پرداخته شده است، اما از آنجا كه در ادبيات ديني بحث از بدن مسيرهاي ديگري را دنبال ميكند و به بدن به مثابه پله ترقي روح و عنصري عَرَضي نگريسته ميشود، اين مطالعات نتوانسته بود تأثيري بر رشد ادبيات جامعهشناسي بدن داشته باشد.
تنها پس از دهه هشتاد بود كه بررسي و مطالعه درباره بدن سرعت گرفت. در زمينه علل و عوامل مؤثر بر رشد شتابنده ادبيات مطالعات جامعهشناختي بدن، توافقي نسبي براي مطرح كردن پارهاي عناصر درهم تنيده وجود دارد. اين عناصر عبارتند از:
1. سياسي كردن بدن: دراينجا كارهاي نويسندگان و فعالان فمينيست اهميت پيدا ميكند، زيرا آنان موقعيت سياسي بدن را هويدا كرده و نشان دادند كه چگونه زنان به واسطه بدنهايشان توسط مردان به استثمار كشيده ميشوند. ترنر46 (1992: 13- 12) مينويسد كه در زمانه حاضر بدن به صورت حوزه مركزي فعاليتهاي سياسي و فرهنگي درآمده ، به نحوي كه قاعدهمند كردن بدنها در كانون توجه دولتها قرار گرفته است47. به همين دليل، وي جامعه معاصر را “جامعه جسماني” مينامد.
2. عوامل جمعيت شناختي: عواملي جمعيت شناختي نظير سالمندي جمعيت، ماهيت متغير بدنها را برجستهتر كرده است. چنين فرآيندهايي اكنون موجب شكلگيري حوزهاي خاص از مطالعات مربوط به بدن شده و مباحثات وجداني و اخلاقي زيادي مانند اتانازي (كشتن ديگران و بيماران از روي ترحم) را مطرح كرده و پرسشهاي ظريفي درباره مسأله مالكيت بدن توسط خود فرد به وجود آوردهاند.
3. رشد فرهنگ مصرفي: اين عامل با رشد جوامع صنعتي مدرن مربوط است و گلاسنر48 (1998) در توجيه رابطه بدن و مصرف به رشد شگفت انگيز كالاها و خدمات تجاري توسط كساني كه ميخواهند بدنهايي خوشتركيب داشته باشند، جواني خود را حفظ كنند يا مراقب بدنهاي خود باشند، اشاره ميكند. فدرستون (1991: 186) نيز بر آن است كه در زمينههاي اجتماعي كنوني، ظاهر زيبا به صورت مهمترين عنصر در پذيرش اجتماعي افراد درآمده است و لذا افراد ميكوشند تا در سنين بالا هم آن را حفظ كنند. برخي نظريهپردازان برآنند كه در جامعه مصرفي معاصر، بدن جوان به تيپ ايدهآل براي بدن بدل گشته است. همچنين گفته ميشود كه در اين جامعه، بدن نيز نوعي سرمايه اجتماعي است (بورديو49، 1984).
4. پيدايش تكنولوژيهاي جديد: از طريق اين تكنولوژيها است كه فرآيندهاي توسعه اجتماعي افراد را به بدنهايشان، تأثيرات و نحوه تجربه بدن علاقمند ميكنند (ويليامز، 1997. فدرستون و باروز، 1995). مرزهاي ميان بدنهاي فيزيكي و فنآوري شده ما با سرعتي هرچه بيشتر فرو ميريزد. در اين ادغام فنآوريهاي بيولوژيكي و تكنولوژيكي جسماني، بدن ديگر به مثابه جزء ثابتي از طبيعت مفهومسازي نميشود؛ بلكه بسان سوژه زورآزمايي ايدئولوژيك ميان نظامهاي معنايي رقيب ظاهر ميشود (بالسامو50، 1995: 215).
5. حركت از مدرنيته به سوي مدرنيته متعالي (فشرده): درونمايه عدم قطعيت، مفهوم مركزي كار گيدنز51 و تعداد زيادي از كساني مانند بك52 (1992) و داگلاس53 (1986) است كه نكته كليدي در فهم جوامع معاصر را ريسك ميدانند. گيدنز (1991) مينويسد، ترديد در همه پارامترهاي زندگي روزمره نفوذ كرده و ابعاد حياتي جهان اجتماعي معاصر را شكل ميدهد. در جوامع فراسنتي، هويتهاي ما و
