
نقش مركزي در شكل دادن به آن دارند. به عنوان مثال، ملالت ما را متوجه تجارب زمانمند ويژهاي ميكند كه به نظر ميرسد از الگوها و انتظامهاي زندگي شغلي مدرن ناشي شده باشند. از تهي شدن زمان در كارخانه مدرن تا ديوانسالارانه كردن همهجانبه مديريت، از عملكردهاي اتميزه كاري در ادارات تا صنعتي شدن خانه؛ به نظر ميرسد كه همه ابعاد جهان مدرن توسط خصوصيت تكراري بودن عادات آن در سيستمها و تكنيكهاي قاعدهمند مشخص ميشود. همچنين ويژگي مدرنيته غربي، رمزآلود بودن آن است. توسط رمز و رازي كه روايتهاي ناخودآگاهانه و قرون وسطايي آشكار ميكنند، يا فرهنگهاي غريبه مردمان ديگر (مثل ديگري بودن فقرا براي بوژوازي غربي، بيگانگي بوميان بهطوركلي براي غرب و …)، اين رازآلودگي حالتي روزمره پيدا ميكند. كابوسهاي فرويدي13 به وقايع روزانه بدل ميشوند. مردمشناسي عاميانه فعاليتهاي روزانه ديگر فرهنگها را هم عجيب و هم تحت تسلط نشان ميدهد. عقلانيت يا سومين واژه در اين تركيب، دو بعد ديگر را به هم متصل ميكند، اين اتصال مانند قرار دادن آن دو عنصر در يك چارچوب نبوده و بلكه عقلانيت بسان موتوري عمل ميكند كه دو نيروي ديگر را فعال ميكند … عقلانيت پادزهر اسطوره و مناسك نيست، بلكه خود اسطورهها و مناسك جديدي را زير پرچم مفاهيم “درست و نادرست” گرد ميآورد.
فدرستون (1380: 161- 160) نيز در بحث خود از زندگي قهرماني و زندگي روزمره، ضمن برشمردن تفاوتهاي اين دو نوع زندگي به پنج ويژگي كه معمولاً ملازم زندگي روزمره هستند، اشاره كرده و به نحوي بحث فوق را خلاصه ميكند. به نظر وي، در زندگي روزمره:
نخست؛ تأكيدي وجود دارد بر آنچه روزمره اتفاق ميافتد، يعني برنامههاي يكنواخت و تجارب تكرارشونده بديهي انگاشته شده و باورها و اعمال، جهان معمولي پيش پاافتاده كه وقايع بزرگ و امور خارق العاده در آن هيچ تأثيري ندارند. دوم؛ امر روزمره به مثابه سيطره بازتوليد و نگهداري و منطقهاي ماقبلنهادي درنظر گرفته ميشود كه در آن فعاليتهايي اصلي انجام ميگيرد كه نگهدارنده جهانهاي ديگر است، فعاليتهايي كه وسيعاً به دست زنان انجام ميگيرد. سوم؛ تأكيدي وجود دارد بر زمان حال كه مهياگر معناي غيرتأملي از غوطهور شدن در آنيت تجارب و فعاليتهاي جاري است. چهارم؛ توجهي وجود دارد به معناي ظاهري غيرفردي مجالست با يكديگر در فعاليتهاي مشترك خودانگيخته بيروني يا در شكافهاي قلمروهاي نهادي، تأكيدي بر شهوتراني مشترك در مجالست با يكديگر در معاشرتهاي سبكسرانه و بازيگوشانه. پنجم؛ تأكيدي وجود دارد بر دانش ناهمگن، همهمه بيقاعده زبانهاي بسيار، صحبت و جهان جادويي صداها را ارج بيشتري نسبت به يكنواختي نوشتار قائل شدن.
مطالعات فرهنگي را از زاويهاي علم بررسي نحوه پيدايش و اشاعه معاني در جوامع صنعتي دانستهاند (فيسك، 1381: 117) كه براي بررسي زندگي روزمره در اشكال پيشپاافتاده و كمتر مورد توجه قرار گرفته آن به وجود آمده و يكي از اهداف كليدي اين نوع مطالعات، توسعه پروژههاي ميانرشتهاي است كه عملكردهاي زندگي روزمره را نمايش ميدهند. رشد مطالعات فرهنگي به مثابه رشتهاي دانشگاهي موجب ميشود تا با داشتن نگرشهاي خستهكننده و پيشپاافتاده نسبت به امور روزمرهاي مانند ايستادن در صف اتوبوس به مقابله برخيزيم. واژه روزمره، هم در كاربرد عام و هم در كاربرد دانشگاهي آن ناظر بر دامنهاي وسيع از عملكردهايي است كه توسط مردمان عادي انجام ميشوند … همانطوري كه جان هارتلي ميگويد: مطالعات فرهنگي، امر روزمره را در رابطه با علايق خود مانند برساخت سياسي/ اجتماعيِ هويت و معنا درك ميكند و لذا آن را بهمثابه علامت بيماريهاي اجتماعياي مانند مشاجره، ايدئولوژي، ستم و ساختارهاي قدرت ميبيند.
مطالعات فرهنگي در طي دهههاي اخير به زندگيروزمره به دو صورت نگريسته است: به صورت مناسكي و به صورت مصرف عامه پسند. رويكرد اول، قوياً از ملاحظات مردمنگرانه مناسك به مثابه كنش شبه رسمي شده و نمادين تأثير پذيرفته است. مردمنگاري سنتي در پي دريافت جزئيات ريز و موشكافانه زندگي معمولي از طريق بررسيهاي مشاركتي گسترده نظير مشاهده مشاركتي و مصاحبه عميق است و نيز بر كنشهاي خاصي تمركز دارد كه اگرچه نتوانند به صورت رسمي بيان شوند، حداقل به صورت نمادين قابل درك باشند … علاقه اصلي مردمنگاران به عملكردهاي نماديني بود كه ميتوانست امر عادي و امر خارقالعاده را به هم ربط دهد … با آزمودن نقش اين مناسك در برقرار كردن نظامهاي اجتماعي مختلف، مردمنگاران امر روزمره را به مثابه برترين حوزه جسماني/ روحانياي يافتند كه از خود بيگانه نشده بود و معناسازيهاي فرهنگي و وجودگرايانه در آن رخ ميداد.
رويكرد دوم به امر روزمره در مطالعات فرهنگي، از كار دوسرتو يعني “عملكردهاي زندگي روزمره14” تأثير پذيرفته است. در اين كتاب دوسرتو بر آن است كه مردمان عادي ميتوانند از طريق شكلي از مصرف كه با خصوصيتهاي قاچاقي و پنهاني بودن، خستگيناپذير و تدريجي بودن و درعينحال نامرئي بودن معرفي ميشود، نظامهاي متمركز قدرت را تضعيف كنند (موران، 2005: 9).
در مورد كار دوسرتو ميتوان به چند نكته اشاره كرد: 1. او زندگي روزمره را بسان حاصلجمع عملكردها در نظر ميگيرد. 2. او زباني پيشگام (زبان آوانگارديسم) را براي جلب توجه به مسأله امر روزمره برميگزيند. 3. اگرچه دوسرتو حواشي اسطورهاي و غيرعقلاني عقلانيت و نيز شكست آن در از بين بردن مناسك و خرافات بهطوركلي را از ديد دور نگه نميدارد، اما به خود عقلانيت اميدوار و علاقهمند است. 4. او زندگي روزمره را هم به صورت پديداري و هم به صورت حسي مورد توجه قرار ميدهد، براي او زندگي روزمره عرصهاي زيباشناختي است كه لازم است هم به سبك و هم به نحوه زيستن در آن توجه كرد (هايمور، 2002: 151).
در دنياي مطالعات فرهنگي انگليسي زبان، دو جريان نقش عمدهاي داشته اند. اول، ساختارگرايي كه درك واقعيت را منوط به ادراك زبان و ديگر نظامهاي فرهنگي ميداند و سپس، برخي فرضهاي بنيادين ماركسيسم كه معاني اجتماعي و نحوه آفرينش آن را به طرز جداييناپذيري به ساختار اجتماعي مربوط ميدانند. معاني يادشده حكم برساختههايي از هويت اجتماعي دارند كه مردم جوامع سرمايهداري صنعتي را قادر ميسازند تا خود و روابط اجتماعيشان را درك كنند (فيسك، 1381: 118- 117). همچنين در اين سنت، درعيناستفاده از كار دوسرتو، تمايل بيشتري به تمركز بر مطالعه مقاومت فعالانه فرهنگ عامه توسط مصرفكنندگان فردي آن از خود نشان دادند. يكي از قرائتهايي كه در اين رابطه بسيار از كار دوسرتو تأثير پذيرفته، قرائت جان فيسك از زندگي روزمره به مثابه “سياستهاي خرد” ي است كه در برابر “سياستهاي كلان” نهادهاي سياسي و فرهنگي مقاومت ميكنند (موران، 2005: 10).
فيسك معتقد است اوقات فراغت و مصرف بهترين فرصتها را براي مقاومت در زندگي روزمره فراهم ميكنند، چراكه كمتر از محيطهاي رسمي تحت كنترل هستند. به جز كارهاي فيسك، به پژوهشهاي ديگري نيز ميتوان اشاره كرد كه ناظر بر همين معنا هستند. به عنوان مثال، مقاله ريموند ويليامز15 (1958) با نام “فرهنگ همان امر معمولي است” با توضيح دادن سفري از هرفورد به بلكمانتين آغاز شده است و به نقد كساني ميپردازد كه از نگاه كردن به دلخوشيهاي عادي زندگي روزانه طبقه كارگر جديد مانند شاغول كردن، روشهاي مراقبت از نوزادان، خوردن آسپرين، روشهاي جلوگيري از بارداري و مصرف غذاهاي كنسرو شده؛ امتناع ميكنند. ريچارد هوگارت (1958) نيز در مقاله “كاربردهاي سوادآموزي” به ابعاد عام فرهنگ طبقه كارگر نظير نگه داشتن حساب شارژ ماهانه، در قفس نگه داشتن كبوتر و خواندن آوازهاي كافهاي ميپردازد (موران، 2005: 12- 10).
تحليل موشكافانه زندگي روزمره در فرانسه، راه ديگري را پيمود و عملاً در دهههاي پس از جنگ جهاني دوم رشد كرد. كارهاي نظريهپردازاني مانند لوفور16 و كاستورياديس و موقعيتگرايان، بر مسألهاي متمركز شده بود كه آنان خود آن را “سرمايهداري ديوانسالارانه” ميناميدند و نوع جديدي از مداخله مديران عمومي و خصوصي در عادات روزمره بود. دراينجا لازم است بدين نكته توجه شود كه نظريهپردازان فرانسوي در سنت ملياي از مداخلهگرايي دولتي مينوشتند كه حتي پس از موج اصلاحات خصوصيسازي در فرانسه پس از دهه 1990 ميلادي نيز قدرت دارد. اين نويسندگان همچنين تغيير جهت عامتري در جوامع غربي در دوره اول جنگ سرد را نشان ميدادند كه در آن دولت هرچه بيشتر درگير مسائلي نظير مسأله مسكن، حملونقل و بازسازي شهري ميشد و به توليد چيزي ميپرداخت كه لوفور آن را “تقليد مضحكي از سوسياليسم” يا افسانهاي كمونيستي از جامعهاي با محتواي سرمايهدارانه ميناميد … از نظر لوفور و ساير نظريهپردازان فرانسوي، تغييرشكل زندگي روزمره در فرانسه پس از جنگ، نشاندهنده رابطه بين استعمارگرايي و اجبار آن به هژموني و جامعه سلسله مراتبي و رابطه بين مركز كنترل و محيط پيراموني بود كه ديگران و حاشيهنشينان از آن بيرون شده بودند (موران، 2005: 19- 18).
ازجمله ديگر كارهاي نويسندگان برجسته فرانسه، ميتوان به كارهاي رولان بارت17 اشاره كرد. در “اسطورهشناسي”، يكي از متون اصلي زندگي روزمره در مطالعات فرهنگي، رولان بارت قرائتهاي خود از تبليغات كره مارگارين، پودرهاي ماشين لباسشويي، ستونهاي آموزش آشپزي، ماشينها و ساير پديدههاي معمولي دهه 1950 فرانسه را ارائه داده و نشان ميدهد كه چگونه اين امور روزمره نوعي “فرا زبان” ايجاد كرده و در كنار معاني مشهود خود به خلق نوعي دلالت ثانويه ميپردازند كه از ارزشهاي مسلط جامعه شبهبورژوايي حمايت ميكند (موران، 2005: 22).
از جمله اين ديدگاههاي نظري ديگري كه ميكوشند به نوعي به مطالعه جهان روزمره و عملكردها و كنشها و تجارب موجود در آن بپردازند، ميتوان به جامعهشناسي پديدارشناختي و روششناسي مردمنگارانه اشاره كرد كه برخي محققان اين دو ديدگاه را “جامعهشناسي زندگي روزمره” ناميدهاند، چراكه هردوي اين جامعهشناسيها بر انديشهها و كنشهاي بسيار پيش پاافتاده، تأكيد خردبينانهاي دارند (ريتزر، 1379: 322- 321). از نگاه جامعهشناسي پديدارشناختي؛ جهان زندگي حيات عادي و روزمره ما در اين جهان است كه در خلال آن خود را در هر لحظه زندگي خويشتن مييابيم. واقعياتي كه در اين جهان با آن روبرو هستيم، داراي معاني بشريند. در اين جهان هرچيز همانگونه كه هست به چشم ميآيد و تجربيات ادراكي ما در سطح ماقبل علمي به همانگونه كه جهان خود را به ما نشان ميدهد در ذهن ما انعكاس پيدا ميكند. تجربه ما از جهان زندگي روزمره، يك ادراك ساده و غيرعلمي است و همين انعكاس ساده جهان در ذهن ما است كه مقدمه و مبناي علم تحقيقي است (توسلي، 1379: 355).
از جمله ايدههاي ديگري كه در باب جهان زندگي روزمره ارائه شده است، تعريف مشابهي است كه ميخائيل باختين18 (زبانشناس روس) از اين جهان به دست ميدهد. به نظر وي: جهاني كه در آن كنش و كردار عملاً جريان مييابد و عملاً به انجام ميرسد، جهاني يكتا و منحصربهفرد است كه بهشيوهاي انضمامي تجربه ميشود؛ اين جهان جهاني است كه ديده، شنيده و لمس ميشود و به انديشه درميآيد. اين جهان، جهاني است كه در تماميتش آهنگ عاطفي- ارادي تصديق شده ارزشها در آن طنين ميافكند (باختين، 1993: 56- 7 به نقل از گاردينر19، 1381: 42).
به نظر وي، رابطه غير بياعتنا و محسوس با ابژه، رابطه بروني مبتني بر ضرورت يا “دادگي” نيست، بلكه جزء لايتجزايي از لحظه متغيري از رخداد در حال وقوعِ تجربه ورزي من است كه در آن آنچه هست و آنچه بايد باشد و وجود و ارزش، جداييناپذيرند. اين ارزشها و معناهاي محوري جزء ذاتي روابط و فعاليتهاي وجود روزمرهاند. بنابراين مشاركت جسممند ما در جهان همان چيزي است كه بهطورمؤثر، تقسيم بندي سوژه/ ابژه را مورد ترديد قرار ميدهد (گاردينر، 1381: 42).
علت پرداختن باختين بدين شكل، به مفهوم جهان زندگي
