
بر طبق تعاريف فرهنگ مردسالار تجربه كنند و لذا به لحاظ فيزيكي محصور شده، موقعيت مييابند و ابژه اين تعاريف ميشوند (كاستلنوو و گاتري، 1998).
اخيراً محققان به بررسي تأثيرات متداخل جنسيت و هويتهاي ناتوانساز پرداختهاند (موريس121، 1993. گيلبرت122، 1997) و تعداد فزايندهاي از تحقيقاتي وجود دارند كه نشان ميدهند گروههاي خاص زنان تجارب اجتماعي/ فيزيكي زيادي از انواعي از ناتواني دارند (كروز، 2003: 1). اين تحقيقات بر نامي كه يانگ بر جامعه مردسالار غربي ميگذارد، جامعه معلوليتآفرين، صحه ميگذارند. جامعهاي كه بدن زنانه را به گونهاي خلق ميكند كه زنانگي را بسان نوعي ناتواني و معلوليت جلوهگر ميسازد.
* جمعبندي نظري
مطالعه زندگي روزمره و تجربه زنده و سرشار از احساسات آن، مدتها است كه به مدد مناقشات زيادي كه بين اصحاب علوم اجتماعي سنتي و طرفداران مطالعات فرهنگي درگرفته، به مطالعهاي جاافتاده و قابلقبول بدل شده است. حاصل پذيرش اين نوع از مطالعه زندگي انساني در جوامع مختلف، دستيابي به عمق معاني، احساسات و منطقي است كه در زندگي روزمره و يكنواخت افراد وجود دارد و نيز تغيير قابلتوجهي كه در نگرش محققان اين رشته و نيز خود مردم نسبت به امور ساده و پيشپاافتاده رايج در متن روزمرگي به وجود آمده است.
رويكردهاي مختلفي در مطالعه زندگي روزمره به كار گرفته شده كه از آن ميان به دو رويكرد برجسته اشاره كرديم. رويكرد اول دربردارنده نگاهي مردمنگارانه است و تلاش خود را بيشتر در توصيف اجزا و جزئيات پنهان امر روزمره متمركز ميكند و رويكرد دوم، بيش از آن كه توجه به اين توصيفات را مدنظر قرار دهد، علاقمند داشتن نوعي نگرش انتقادي و ايجاد ارتباط بين سطوح كلان جهان اجتماعي و رخدادهايي است كه در عرصه خرد روزمره پيش ميآيد. از جمله مهمترين مباحثي كه در رويكرد دوم مطرح شده، بحث از روابط قدرت و سازوكارهاي پنهان آن است كه به صورتي خزنده، زيست جهان زندگي روزمره را به تسخير خود درميآورد و به تدريج موجب ميشود تا كنشگران فعال، به شكل عاملان منفعل قدرت اجتماعي درآيند.
همچنين چرخشي كه در مطالعات فرهنگي در بحث از قدرت رخ نموده، شايان توجه است. برخلاف تعاريف كلاسيكي كه از قدرت و رابطه آن با امر سياسي وجود داشت، متفكراني مانند دوسرتو و فوكو اساساً از پذيرش مفهوم قدرت سياسي كلاسيك سرباز ميزنند و چيزي را خطرناكتر از داشتن رويكرد سياسي در مطالعه زندگي روزمره نميدانند و برعكس براي قدرت قائل به نوعي ماهيت سيال، متغير و همهجايي هستند كه در جهتهاي مختلف و نه فقط از بالا به پايين اعمال ميشود. نكته مهم ديگري كه در كار اين متفكران مشاهده ميشود، مفاهيم متضادي است كه براي قدرت تعريف ميكنند. در اينجا ديگر بحثي از چيره شدن و به تصرف درآوردن نيست، بلكه از آنجا كه تصور جامعهاي فاقد روابط قدرت، خيال واهياي بيش نيست، واژه مقاومت به كليدواژه اساسي بحثهاي مطالعات فرهنگي تبديل ميشود. مقاومت كنشگر در برابر روابط قدرت هم موجب ميشود تا وي بتواند بدون خروج از سيستم، از دست اين روابط فرار كند و هم به منزله پاياني براي چالش ميان نگاههاي كنشگرايانه و ساختارگرايانه به نظر ميرسد.
اخذ نگرش اين محققان به مفاهيم قدرت و مقاومت، ادبيات گستردهاي از رويكرد دوم در مطالعات فرهنگي را به وجود آورده كه زواياي مختلفي از زندگي روزمره را مورد بررسي و مطالعه قرار داده است. يكي از اين زواياي پنهان، كه زمان زيادي مورد بيمهري و بيتوجهي واقع شده بود، بحث از بدن در بستر زندگي روزمره است و جالب اينجا است كه اين بحث درحالي مهجور واقع ميشود كه شايد در هيچ زمينهاي به اندازه بدن، مناقشات و مباحثات ديني و غيرديني صورت نگرفته بود. اما رويكرد كلي حاكم بر اين بحثها به گونهاي بود كه خود موجب طرد بدن جاندار و سخنگويي ميشدند كه با تاروپود خود زندگي روزمره را حس ميكرد و محمل تجارب آدميان در اين عرصه بود. اين بحثها عمدتاً سويهاي متأثر از دوگرايي دكارتي و الهيات مسيحي داشتند و لذا به بدن به عنوان موجود مزاحمي كه مانع از ترقي روح انساني يا تكامل فكري او ميشود، مينگريستند.
تنها در دهه هشتاد ميلادي است كه ميبينيم بدن نيازهاي جسماني، آميخته به گوشت و خون، در ادبيات جامعهشناسي به صدا درميآيد. شايد فوكو از اولين و نيز مهمترين كساني است كه بدن را داراي تاريخ ميداند و به آن به مثابه محصولي اجتماعي و فراتر از عناصر زيستي مينگرد. پس از فوكو، به سرعت ادبيات غنياي حول محور بدن به وجود ميآيد كه در اغلب موارد، در رد يا قبول انديشه فوكويي شكل گرفته است. در اين زمان كه مقارن با موج دوم جنبش فمينيستي هم هست، يكي از اهدافي كه براي اين جنبش مطرح ميشود، بازپسگيري بدن زنانه از دست نظامهاي پدرسالارانهاي است كه آن را به بند كشيدهاند و با تعريف دانشي مردانه، نظامي از ارزشها و هنجارها را بر آن حاكم كردند كه هر روز بيش از روز پيش، اين بدن را در منجلاب ازخودبيگانگي و نيستي فرو ميبرد.
فمينيستها و همينطور ساير متخصصان علوم اجتماعي مختلف، مناقشات زيادي را در باب بدن و به خصوص بدن زنانه مطرح كردند و نيز به بسياري ايدههاي مطرح شده توسط ديگران در اين حوزه پاسخ دادند. يكي از اين مناقشات، بحثهاي اصولگرايانه و غيراصولگرايانه درباره بدن بود. اصولگرايان بدن را متشكل از عناصر زيستي ميدانستند و براي آن قائل به چيزي فراتر از خصوصيات بيولوژيك نبودند، درحاليكه غيراصولگرايان براي بدن وجوه اجتماعي قائل شدند. اين بحث در علوم اجتماعي در حدي اهميت دارد كه گيدنز (1377: 757- 755) آن را به عنوان يكي از چهار مسأله نظري اساسياي برميشمرد كه هر جامعهشناسي بايد به نحوي براي آن پاسخي بيابد.
مناقشه بعدي به بحث از بدن و لذت مربوط ميشود. در اينجا ادبيات ديني وسيعي وجود دارد كه بدن را به مثابه عرصه گناه و نزول آدمي معرفي كرده و تنها راه رستگاري را در طرد بدن و مهار غرايز آن ميداند و نيز ادبيات گسترده راستي كه درونمايه اصلي اين تم مذهبي را اختيار كرده و بر اساس ان رأي به محكوميت بدن و غرايز و لذايذ آن صادر ميكرد. در مقابل هم ادبيات مخالفي شكل گرفت كه لذت را نه تنها محكوم نميكرد، بلكه به تأييد آن ميپرداخت و بدن را به عنوان عرصه مقاومت و لذت معرفي ميكرد.
آخرين مناقشه مطرح شده در اين بحث، اساساً به شكلگيري بدنهاي زنانه مربوط ميشود. در اينجا به طرح ايده سه دسته از نظريهپردازان پرداختيم كه به ترتيب آنان را ذاتگرايان زيستي، ذاتگرايان انساني و پستمدرنها ناميديم. ذاتگرايان زيستي موضعي مانند موضع اصولگرايان دارند و تفاوت بارز بدنهاي زنانه و مردانه را به ويژگيهاي زيستي هريك از اين دو بدن نسبت ميدهند و قائل به برقراري هيچ نوع گفتگو يا رابطهاي ميان اين دو بدن نيستند. ذاتگرايان انساني اگرچه باز هم به وجود نوعي ذات انساني اذعان دارند، اما ذات انساني مورد بحث آنان اولاً: داراي جنسيت نيست، يعني اعم از ذات زنانه يا مردانه است و ثانياً به دليل اشتراك دوجنس در همين ذات انساني، براي آنان قائل به توانايي بحث و گفتگو و لذا نزديكي و تشابه هستند.
فمينيستهاي پستمدرن، اساساً وجود هر نوع ذاتي را رد ميكنند و درعوض، قائل به شكلگيري كامل كالبد انسان از خلال فرآيندهاي زندگي در جامعه ميشوند. آنها با فرض گرفتن اهميت نقش جامعه در شكلدهي به پيكر انسان و بهطورخاص، بدن زنانه به تحليل دلايلي ميپردازند كه اين بدن را به شكل خاصي درآورده و به اين كيفيت منتهي ميكند. آنان در تحليلهاي خود يك نكته را فرض ميگيرند و آن مشكلات و كژيهايي است كه در اثر روندهاي اجتماعي در اين بدن زنانه ايجاد شده است و براي نشان دادن اين كژيها و كاستيها به روشهاي مختلفي مانند مصاحبه با زنان گروههاي مختلف، نوشتن خاطرات خود از بدنهايشان، توصيف زندگي روزمره زنان با تمركز بر بدن زنانه و … دست ميزنند.
نكته ديگري كه در كار اين فمينيستها قابل توجه است، اهميتي است كه براي آگاهيبخشي به زنان، خصوصاً از طريق خلق نوشتار زنانه قائل ميشوند. به نظر آنان اغلب مسائلي كه زنان با بدنهايشان دارند، در اثر تكرار و عادي شدن جريان زندگي روزمره، حالتي معمولي و بديهي پيدا كرده و لذا زنان به جاي دست زدن هر اقدام رهاييبخشي، صرفاً به پذيرش وضع موجود بسنده ميكنند. آنها خواستار اين مطلبند كه با نوشتن زنانه براي زنان، با روشن كردن اين نكته كه اين مشكلات چندان هم بديهي و طبيعي نيست و با نشان دادن ساختارهاي اجتماعياي كه موجب پديد آمدن اين مشكلات براي زنان و بدنهايشان ميشوند، ميتوان بر مشكلات غلبه كرد و مقاومت زنانهاي را عليه آنها به كار گرفت.
موضع آخر، يعني نظرات فمينيستهاي پست مدرني مانند ايريگاري، هاگ، يانگ و ديگران؛ موضع نظري اين پاياننامه نيز هست. در اينجا تلاش ما اين خواهد بود كه ابتدا به ارائه توصيف دقيقي از زندگي روزمره زنان در برخي حوزهها بپردازيم. اين توصيف علاوهبراين كه قدم نخست در ارائه هر تحليلي به شمار ميرود، نوعي خلق نوشتار زنانه نيز هست و شايد بتواند ماهيت شرايط زنان در حوزههايي محدود را براي خود آنان مشخص كند. در قدم بعد، سعي خواهد شد تا اين توصيفات، با توجه به نظريات قدرت محور زندگي روزمره، مثلاً كارهاي دوسرتو و فوكو، تاحدي تحليل شده و استراتژيها و تاكتيكهاي زنان براي مواجهه با اين وضعيت توضيح داده شود.
بههرحال، اين تنها قدمي كوچك و يكي از هزاران گامي است كه بايد در راه شناخت بهتر زندگي روزمره زنان ايراني برداشته شود و اين رساله قطعاً نميتواند در اين زمينه صاحب هيچ ادعايي باشد، جز آن كه مطالعه زندگي روزمره، خصوصاً از نوع زنانه آن نيازي اساسي است كه بايد جامعهشناسي و مطالعات فرهنگي ايراني آن را مدنظر خويش قرار دهند.
فصل سوم:
* روشهاي كيفي
يكي از مباحثي كه خصوصاً با رشد مطالعات فرهنگي در علوم اجتماعي معاصر رخ نموده است، ايده بحران در علوم اجتماعي و از جمله جامعهشناسي است كه به زعم برخي محققان، بيش از هرچيز، پيامد تنوع موضوعات و روشهاي مورد استفاده از يكسو و تعدد جهتگيريهاي نظري از سوي ديگر است (مرديها، 1382: 9) و اين بحث، موجب پيدايش موافقان و مخالفان بسياري براي نحلههاي جديد علوم اجتماعي و خصوصاً مطالعات فرهنگي شده است. ادامه اين نزاع را ميتوان در مورد روشهاي مورد استفاده اين شاخههاي جديد مشاهده كرد. اكنون به نظر ميرسد روشهاي كمّي و اثباتي كه روزي حاكمان بلامنازع قلمرو علوم اجتماعي و انساني بودند، از سرير قدرت به زير كشيده ميشوند يا حداقل مجبور ميگردند كه نظارهگر رقيبي به نام روشهاي كيفي در عرصه حاكميت پيشين خود باشند.
تعاريف متعددي از روش كيفي ارائه شده است. يكي از اين تعاريف روش كيفي را عبارت از مطالعه پديدهها در وضعيت طبيعيشان تعريف ميكند (ميسون، 2002: 62) و تعريف ديگري بر آن است كه روش كيفي به واسطه موضوعي كه براي شناخت برميگزيند و به واسطه استفاده خفيف آن از ابزارهاي رايج در تحقيق تجربي، از روشهاي كمي متمايز ميشود (مرديها، 1382: 23).
بهطوركلي، ميتوان گفت كه روش كمّي برمبناي روايت افراطي آن، هر تحليل اجتماعي، سياسي و … را كه از مرز توصيفات فني روابط اندازهپذير درگذرد و در وراء آن به ماجراجويي فكري بپردازد، در بوته ترديد مينهد و برمبناي روايتي معتدلتر، سپردن جلوههاي اندازهپذير امر اجتماعي را به ميزان محاسبه رياضي، داراي ايمني علمي بيشتري ميشمارد تا غور در تماميت اندازهناپذير آن. برعكس، تحليل كيفي يك فعاليت تفسيري است و هيچ فرمولي براي تعيين معنا و مفاد آن وجود ندارد؛ هيچ روش عامي براي سنجش ميزان اعتبار آن در دست نيست؛ هيچ قاعدهاي براي درك آنچه دادهها ميخواهند القاء و آشكار كنند، موجود نيست. تنها چيزي كه هست، خطوط هادياي است كه بهكارگيري آن محتاج خلاقيت است و تحليلگر به پشتوانه اين خلاقيت، از انتخابهاي ذهني كه در
