
روشنفكر سنتي با تفكرات عامه مردم و دل نگرانيهاي آنان متفاوت است، نقش روشنفكران ارگانيك اين است كه در زمينههاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي به مردم آگاهيهاي همگون ببخشند. از اين رو مقوله روشنفكر ارگانيك براي گرامشي اعم از ايدئولوگها و فيلسوفان و فعالان سياسي، فنكاران صنعتي، اقتصاددانان سياسي، متخصصان حقوقي و مانند آنها است. از آنجا كه به نظر گرامشي، فعاليت فلسفي درواقع پيكاري فرهنگي براي دگرگون كردن ذهنيت عمومي جامعه است، همه مردان و زنان جامعه ميتوانند به نوعي روشنفكر باشند، زيرا فعاليت سياسي آنان مستلزم نوعي فلسفه ضمني يا برداشت سياسي از جهان است (ايگلتون، 1381: 190- 178). به نظر گرامشي “همة انسانها انديشه ورزند… اما، همة انسانها در جامعه كاركرد روشنفكري ندارند” (فميا31 1987: 9 به نقل از رضايي، 1384). درست مثل كسي كه شايد بتواند نيمرو درست كند يا جوراب خود را بدوزد، اما كسي آنها را آشپز يا خياط خطاب نميكند (به نقل از رضايي، 1384).32
اگر گرامشي به مدد تقسيمبندي دوگانة ارگانيك/ سنتي به تدقيق مفهوم روشنفكران نميپرداخت، اين مفهومِ گسترده قدرت تحليلي چنداني نميداشت. روشنفكران سنتي مانند هنرمندان، كليه سازماندهندگاني كه سنتاً روشنفكر شناخته ميشوند و بازماندگان روشنفكران ارگانيك بهجايمانده از شكلبنديهاي اجتماعي پيشين نميتوانند نقشي در جهاننگري گروه مسلط داشته باشند. اين گروه معمولاً ايدههايي را انتشار ميدهند كه ذاتاً دلالتهاي محافظهكارانه دارد، چون اساساً بقاياي تاريخي گذشتهاند.
اين افراد (نظير ژورناليستها) كساني هستند كه مسائل سياسي و فلسفي پيچيده را به زبان روزمره تبديل كرده و تودهها را هدايت ميكنند. اساساً، ايدهها و عقايدي ميتوانند عموميت پيدا كنند و در زندگي اجتماعي براي ساخت “بلوك هژمونيك” به كار روند كه در تجربة زندگي روزمره مردم نفوذ كرده و در نقش عقل سليم يا معرفت عاميانه عمل كند. انتشار افكار و عقايد روشنفكران در سطح معرفت عاميانه به واسطه عاملان يا روشنفكران سطوح پايينتري مثل معلمان، ژورناليستها، فعالان سياسي و نهادهايي مثل مدرسه و احزاب صورت ميگيرد. تصور اين روشنفكران مستقل از نهادها و سازمانهاي مربوط بيمعناست. چون به عقيدة گرامشي “هيچ سازماني بدون روشنفكران [خاص آن] وجود ندارد”. چون عدم حضور روشنفكران يا نبود آنها به معناي “نبود جنبة نظري شبكة نظريه ـ كردار است؛ شبكهاي كه براي كارايي هر سازماني ضروري است” (گرامشي 1971: 334 به نقل از رضايي، 1384).
همچنين روشنفكران كاركردي دوگانه دارند، به عبارت ديگر ميتوانند توليدكنندة هژموني يا ضدهژموني باشند. چنين كاركردي با بحث گرامشي دربارة جامعه مدني به منزلة عرصة نزاع ايدئولوژي همخواني دارد. حاصل توليد ضدهژموني كه توسط ايدئولوگهاي انقلابي يا همان روشنفكران انقلابي صورت ميگيرد، بسط ايدئولوژي آزاديخواهانه است كه بهتدريج عموميت پيدا ميكند و تغييرات بنياديني را در فلسفه عامه (يا ايدئولوژي هژمونيك) و نقش و فرم دولت پديد ميآورد.
روشنفكراني كه درصدد تحكيم هژموني مسلط هستند از طريق نهادهايي عمل ميكنند كه جايگاه آنها در جامعه مدني است. مطبوعات و اساساً كل صنعت نشر، كتابخانهها، مدارس، انجمنها و كلوپها را ميتوان در ذيل اين گونه نهادها گنجانيد. به نظر گرامشي همة اين نهادها “ساختار مادي ايدئولوژي” هستند (باتي گيگ33، 1995) كه در نهايت در خدمت نشر و گسترش ايدئولوژي طبقه يا طبقات هژمونيك قرار ميگيرند (به نقل از رضايي، 1384).
در اينجا است كه بهنظر ميرسد راهحل نخبهگراي گرامشي به سمت فرهنگ تودهاي و جريانات موجود در آن تمايل پيدا ميكند. فرهنگ از ديدگاه نظريه هژموني، هستي ثابتي ندارد و متأثر از مبارزات و منازعات جاري است و نكته مهم مورد نظر گرامشي همين است. از اين ديدگاه، فرهنگ تودهاي حوزه برخورد و مراوده ميان نيروهاي مسلط و تحت سلطه در جامعه است. به عبارت ديگر، فرهنگ تودهاي عرصه تعادل و سازش ميان نيروهاي حوزه سلطه و نيروهاي حوزه مقاومت است. اين فرهنگ، مظهر مبارزه براي حفظ هژموني فرهنگي از يكسو (يعني تحميل علايق و ارزشهاي فرهنگ مسلط به عنوان علايق عمومي) و مقاومت طبقات تحت سلطه از سوي ديگر است. درواقع، تودهها در جوامع تحت سيطره هژموني، مصرفكننده افكار روشنفكران ارگانيك هستند و با يك واسطه فكري، به مقاومت در برابر هژموني طبقات مسلط دست ميزنند (بشيريه، 1379: 32- 31).
بعد از گرامشي، ايده مقاومت در كار متفكران ديگري نيز رسوخ يافت. يكي از مهمترين اين متفكران كه با انديشه خود توانست تغيير جهتي جدي در انديشه غربي ايجاد كند، فوكو است. براي وارد شدن به بحث مقاومت درانديشه فوكو لازم است ابتدا با تعريف فوكو از قدرت آشنا شويم. تعبير فوكو درباره قدرت به صورت نظريهاي مطرح نميشود، يعني توصيفي فارغ از متن، غير تاريخي و عيني به شمار نميآيد. به علاوه اين تعبير در مورد تمام تاريخ صادق نيست. بلكه فوكو چيزي عرضه ميدارد كه خود آن را “تحليليات قدرت” مينامد و آن را در مقابل نظريه قرار ميدهد34. به گفته او : اگر بكوشيم نظريهاي درباره قدرت برپا سازيم، در آن صورت همواره مجبور خواهيم بود كه قدرت را به عنوان پديدهاي كه در مكان و زمان خاصي پديد ميآيد، در نظر بگيريم و آن را استنباط و چگونگي تكوين آن را بازسازي كنيم. اما اگر قدرت در واقع مجموعهاي از روابط باز و كم و بيش هماهنگ شده (و بيشك در واقع به خوبي هماهنگ نشده) باشد، در آن صورت تنها مسأله اين است كه شبكهاي تحليلي ايجاد كنيم كه تحليل روابط قدرت را ممكن سازد (دريفوس35 و رابينو36، 1379: 312- 311).
در اينجا، فوكو بايد به اين پرسش پاسخ گويد كه محل اين قدرت كجا است و چه كس يا كساني در جامعه اين قدرت را به دست دارند و بر عليه چه گروهها يا كساني از آن استفاده ميكنند؟ از نظر فوكو، قدرت ملك طلق يا مزيت كسي نيست. قدرت آن چيزي نيست كه به طبقات مسلط تعلق داشته باشد و طبقات تحت سلطه از آن محروم باشند. آنها كه زير سلطه و آنها كه مسلط هستند، هردو بهيكاندازه بخشي از شبكه قدرت به شمار ميآيند. بنابراين قدرت در انحصار ديكتاتورها و حاكمان مطلق نيست و در سراسر نظام اجتماعي پخش و پراكنده است (حقيقي، 1379: 196- 195). همه گروههاي اجتماعي (اعم از فرادستان و فرودستان) درگير روابط قدرتي هستند كه از كنترل آنان خارج است، هرچند كه اين روابط نابرابر و سلسله مراتبي هستند. از ديدگاه فوكو اگر اين روابط قدرت نابرابر را تا حد عملكرد بالفعل و مادي آنها پيگيري نكنيم، از چارچوب تحليل ما خارج ميمانند و همچنان با استقلالي بيچونوچرا به عملكرد خود ادامه ميدهند و اين توهم را تقويت ميكنند كه قدرت تنها از سوي مراتب بالا بر مراتب پايين اعمال ميشود (دريفوس و رابينو، 1379: 313). اما به نظر فوكو، قدرت از پايين ميآيد، يعني در مبدأ روابط قدرت، تقابلي دوتايي و فراگير (به منزله چارچوبي عمومي) ميان حاكمان و اتباع وجود ندارد (فوكو، 1383 ب: 110- 109).
در واقع ميتوانيم اين ايده فوكو را “مرگ سوژه قدرت” بدانيم. پيش انگاشت مفهوم فوكو از قدرت و رابطه قدرت، وجود عاملي كه آگاهانه ارادهاش را بر ديگري تحميل كند يا عاملي كه از تحميل شدن اراده ديگري برخود آگاه باشد، نيست. درك استراتژي قدرت در يك موقعيت خاص، مستلزم درك هدفهاي عاملان و شركتكنندگان در آن موقعيت نيست. استراتژي قدرت را بايد در بستر و زمينه رابطه قدرت جستجو كرد و نه در هدفهاي آگاهانه افراد درگير آن رابطه (حقيقي، 1379: 207). روابط قدرت نيتمند و درعينحال غير سوبژكتيوند. قدرت نتيجه انتخاب يا تصميم گيري سوژهاي فردي نيست (فوكو، 1383 ب: 110).
از نظر فوكو، هر رابطه اجتماعي، نوعي رابطه قدرت است. در اين مفهوم فراگير، فعاليتهاي بسيار گوناگون مانند همكاري و رقابت، دوستي و دشمني، كمك و كارشكني، تأييد و تكذيب، آزاد كردن و اسير كردن و حتي روابط عاشقانه نوعي رابطه قدرتند، اين مفهوم چنان دربرگيرنده روابط متفاوت اجتماعي است كه مفهوم مخالفي براي آن نميتوان تصور كرد (حقيقي، 1379: 213- 212).
از نظر فوكو، جامعه بدون قدرت تجريد محض است؛ از آنجا كه زندگي در جامعه چيزي جز تأثيرگذاري بر كنش ديگران نيست، قدرت ويژگي ذاتي هر رابطه اجتماعي است. به بيان دقيقتر، اجتماعي بودن كنش انسان معنايي جز امكانِ تأثيرگذاري بر يا تأثيرپذيري از كنش ديگران را ندارد. بر اين اساس، فقط كنشهايي از دايره رابطههاي قدرت بيرونند كه امكان اثرگذاري يا اثرپذيري را ندارند، يعني كنشهاي غيراجتماعي (حقيقي، 1379: 227).
علاوهبراين، روابط قدرت نابرابر و متحركند. قدرت، كالا يا منصب يا غنيمت و يا نقشه و تدبير نيست، بلكه عملكرد تكنولوژيهاي سياسي در سراسر پيكر جامعه است. عملكرد همين آيينها و مراسم سياسي قدرت دقيقاً همان چيزي است كه روابط نابرابر و ناموزون را برپا ميدارد. وقتي فوكو روابط قدرت را متحرك توصيف ميكند، به گسترش و بسط همين تكنولوژيها و عملكرد روزمره آنها در مكان و زمان مشخص نظر دارد (دريفوس و رابينو، 1379: 312). رابطه قدرت براي هميشه ثابت نميماند. اين رابطه اساساً متحرك و معكوسشدني و تغييرپذير است (حقيقي، 1379: 228). قدرت چيزي نيست كه تصاحب شود، به دست آيد يا تقسيم شود. چيزي كه نگه داشته شود يا از دست بگريزد. قدرت از نقاط بيشمار و در بازي روابطي نابرابر و متغير اعمال ميشود (فوكو، 1383 ب: 109).
نكته مهم انديشه فوكو اين است كه رابطههاي قدرت همواره امكان مقاومت را در خود دارند، تاجاييكه به گمان وي، اگر امكان مقاومت وجود نداشته باشد، ديگر نميتوان از رابطه قدرت سخن گفت (حقيقي، 1379: 228). هرآنجا كه قدرت وجود دارد، مقاومت هم وجود دارد، از همين رو مقاومت هرگز در موقعيت بيروني نسبت به قدرت نيست. مناسبات قدرت فقط متناسب با كثرتي از نقاط مقاومت ميتوانند وجود داشته باشند، در روابط قدرت نقاط مقاومت نقش رقيب، آماج، تكيه گاه، و دستاويز را ايفا ميكنند. اين نقاط مقاومت در همه جاي شبكه قدرت حاضرند. پس يك مكان امتناع عظيم، روح عصيان، كانون تمام سركشيها و قانون ناب انقلاب نسبت به قدرت وجود ندارد، بلكه مقاومتهايي وجود دارند كه موردي هستند. اين مقاومتها فقط ميتوانند در حوزه استراتژيك روابط قدرت وجود داشته باشند. پس مقاومتها نيز به گونهاي بيقاعده توزيع شدهاند، نقاط، گرهها و كانونهاي مقاومت با تراكمي متفاوت در زمان و مكان منتشر شدهاند (فوكو، 1383 ب: 112- 111).
همچنين رابطه قدرت دقيقاً به اين دليل همه جا هست كه آزادي همه جا هست. رابطه قدرت ايجاب ميكند كه هر دو طرف از درجهاي از آزادي برخوردار باشند، حتي اگر رابطه قدرت به كلي نامتعادل باشد (حقيقي، 1379: 228). آزادي نيز يكي از اركان رابطه قدرت است. به نظر فوكو، اگر طرفين رابطه اجتماعي داراي حداقلي از آزادي نباشند، نميتوان از قدرت صحبت كرد.
همينجا است كه فوكو با فرانكفورتيها دچار چالش ميشود. از نظر فرانكفورتيها نقطه مقابل قدرت، آزادي است، يعني تلاش انسان بايد در جهت رها شدن از بند قدرت صورت گيرد. اما از نظر فوكو، آزادي پيش شرط اعمال قدرت است و بنابراين هرگز آزادي به معناي نبود قدرت امكانپذير نيست. او نقطه مقابل قدرت را مقاومت ميداند و نه آزادي. لذا ميتوان از انديشه او چنين استنباط كرد كه اگرچه هميشه امكان مقاومت در برابر قدرت وجود دارد، اما اين مقاومت هرگز نميتواند رابطه قدرت را محو كند و كشاكش ميان مقاومت و قدرت، نزاعي ابدي است.
فوكو تنها از يك موقعيت نام ميبرد كه به نظر ميرسد در آن مقاومت به نفع قدرت در حد قابلتوجهي تضعيف شده باشد، يعني موقعيت سلطه. سلطه ويژگي موقعيتي است كه در آن رابطه قدرت، ثابت و تغييرناپذير و شكل آن هرمي باشد و كنش تقريباً از آزادي محروم باشد. پس وجود يا عدم وجود سلطه بستگي به درجه انعطافپذيري رابطه قدرت دارد (حقيقي، 1379: 229).
با توجه به انديشههايي كه فوكو درباره دانش و قدرت و در هم
