
را
خاک راه او گردد حشمت سليماني
پردههاي انيت بر در از حجت بگذر
تا درون دل تابد نور سرّ سبحاني
عاقلان “الاهي” وار از فروغ عشق يار
نيست با جهان شان کار اي حکيم اگر داني294
علامه مصطفوي اين فقره از حديث را ناظر به مرتبه لابشرط تمام هويات، که جز موهومات چيز ديگري نيستند، دانسته و مينويسد: در اين مرحله تمام هويات كه جز موهوماتي نيستند به وجود جمعي در ظهور مطلق وجود محو گرديده و معلوم حقيقي كه وجود حقايق به نحو وحدت و اجمال در عين كشف تفصيلي است، روشن وصاف بدون هيچ گونه ساتر و غيمي آشكار ميگردد295.
” هتک الستر لغلبة السِّر”
واژه “هتک” به معني پاره کردن، پاره کردن پرده،الهتک خرق السِتر عما وراءه، دريدن پرده.
“السِتر” به کسر سين در لغت پوشش، پرده و حجاب را گويند. هتک الستر: تمزيقه و خرقه296 پاره کردن پوشش و در اصطلاح رسوم، عادات و تعلقات را گويند که انسان را از حق تعالي محجوب ميکند297.
شاه نعمت الله ولي گويد:
هر چه آن محجوب گرداند تو را
ستر خوانندش ولي ياران ما
بگذر از عادات و خودبيني تمام
گر خدا را ميپرستي گو خدا298
سِتر و پنهاني و حجاب ممکن است از جانب بنده باشد و يا از جانب حق متعال.
ستر از جانب بنده عبارتست از حائل شدن بشريت بين سرّ و شهود غيبت و هرگاه که حجاب بشريت بر طرف گردد نور غيبي ظاهر ميشود و سِتر از جانب حق تعالي که در حق خواص از بندگانش جهت ترحم بر آنها و متلاشي نشدن آنها انجام ميشود عبارتست از مستور بودن وجود حق در عين مکاشفات به واسطه حال عبد- انسان سالک. از نظر عرفان عوام در پرده سترند و خواص در دام تجلي، ستر بر عوام عقوبت است و بر خواص رحمت.299
“السر” سرّ در لغت به معني پوشيده و پنهان است به معني راز است. آنچه از سوي حق تعالي به هنگام توجه ايجادي به آن به مقتضاي300 “إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ”301 ويژه آن گردد. از همين رو است که گفتهاند، حق را جز حق نشناسد، زيرا اين سر است که جوياي حق و محب او عارف به اوست.
عزالدين کاشاني گويد:302
طايفهيي از متصوفه برآنند که سرّ لطيفهاي است از لطايف روحاني، محل مشاهدت همچنانک روح لطيفهاي است محل محبت، و دل لطيفهاي است محل معرفت. و طايفهيي برآنند که سرّ نه از جمله اعيان است بلکه از جمله معاني است، و مراد از آن حالي است مستور ميان بنده و خداي که غيري را بر آن اطلاع نيفتد. و گويند بنده را با خدا سرّي است و سرّ السرّي است که آنرا خفي خوانند، چنانکه نص کلام مجيد است: “وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى”303. سرّآن است که جز خداي و بنده بر آن اطلاع ندارند، و سرّ السرّ آنکه بنده نيز بر آن اطلاع نيابد مگر عالم السرّ و الخفيات.
از طايفه اول که سرّ را عيني مخصوص دانستند بعضي برآنند که سرّ فوق روح و قلب است، و بعضي بر آنک فوق قلب و تحت روح است. و نزديک شيخ الاسلام رحمه الله آن است که سرّ نه عيني ديگر است جز قلب و روح. و گفته که سبب تصور آن جماعت که سرّ را فوق روح دانستند، آن بود که روح را بعد از خلاص کلي از رق تعلقات قلبي و نفسي، وصفي زايد بر معهود يافتند، گمان بردند که مگر عيني ديگر است و راي روح. و بر ايشان پوشيده ماند که آن عين روح است متصف به وصفي غريب، و سبب اشتباه آن طايفه که سرّ را تحت روح و فوق قلب گفتند، آن بود که دل را در نهايات احوال که بکلي از ذل استرقاق نفس آزاد گردد و از تعلقات هواجس نفساني و تشبثات وساوس شيطاني خلاص يابد، وصفي غريب يافتند که برايشان مستعجب نمود. تصور کردند که مگر عيني ديگر است وراي دل؛ و ندانستند که آن خود عين دل است.
و بعضي سرّ را تفسيري ديگر گفتهاند که سر معنيي لطيف است مکنون در صميم روح، و عقل را تفسير از آن متعذر؛ يا در سويداي دل، و زبان را تعبير از آن متعسر. و همچنانک زبان ترجمان و معبر دل است، عقل ترجمان روح و مفسر اوست. هر معني که روح را از غيب مشکوف شود و به نظر عيان آن را مشاهده کند و خواهد که بطريق مکالمت و محادثت با دل در ميان نهد، عقل که ترجمان اوست واسطه شود و تقرير و تفسير آن با دل کند. وليکن بيشتر معاني مدرکه روح آن بود که عقل از تقرير آن با دل عاجز آيد، همچنانک اکثر معاني دل آن بود که زبان از تعبير آن قاصر شود. پس آن معاني که در روح باقي ماند و عقل بر تفسير آن مسلط نشود، اسرار روح بود که دل را بر آن اطلاع نيفتد، و آن معاني که در دل باقي ماند و زبان از تعبير آن قاصر آيد، اسرار دل بود که مخاطب بر آن اطلاع نيابد. و از اين جاست که طايفهيي از متابعان مجرد عقل چون فلاسفه و غيرهم، از بيشتر مدرکات ارواح انبيا محروم ماندند و آنرا انکار کردند. چه؛ جميع مدرکات روح در تحت احاطت عقل نگنجد. و عقل اگر چه اشرف و اکرم مخلوقات است و در صدر آفرينش منصب تصدر و تفوق دارد304، ولکن مرتبه روح فوق مرتبه اوست. چه اوليت و تصدر او در عالم خلق است، و روح از عالم امر است نه از عالم خلق، و نيز قيام او بروح است، نه قيام روح بدو و مثال او با روح همچنان است که مثال نور آفتاب با قرص آفتاب. نور آفتاب اگر چه شريف است و ليکن قيام او به قرص آفتاب است. هم چنانکه به نور آفتاب صور محسوسات در زمين ظاهر شود، به واسطه نور عقل صور معلومات و معقولات در دل روشن گردد.
عبدالرزاق کاشاني معتقد است: سر به معني باطن و نهان از ادراک مشاعر است. نيز گفتهاند: سر، آن دلي است که به واسطه تجرد و صفا، به مقام روح ترقي کند؛ و از باب اطلاق حال بر نام محل، دل مجازاً محل سر است.305
براساس آنچه از واژه اصطلاح شناسي سّر و ستر و ديدگاه ارباب معرفت اشاره شد، حقيقت توحيد مطابق اين فقره از حديث کميل عبارت است از دريدن پرده و حجاب است بخاطر غلبه سرّ.
و در اصطلاح عرفان عبارتست از کنار زدن صفات و هر چيزي است که حجاب و مانع مشاهده مرتبه حقيقة الحقايق است. مقصود اين است که آنکه جوياي مقام حقيقت، وصل و شهود حضرت احديت است نخست به جهت غلبه عشق و سرّ ذات اقدس نورالانوار هر پرده و هر مانع را از پيش پاي عقل وهمي برميدارد و سپس حجب نوراني عقل تا چه رسد به حجب ظلماني وهم، همه را پاره ميکند و در هيچ مرحله از مراحل سير الي الله باز نايستد و از هر حجاب نور و ظلمت خلقي و وصفي بگذرد تا سرّ احديت بر روح او مسلّط شود و تمام قواي ادراکي و مشاعر او را مقهور و مغلوب گرداند306.
حال غلبه سرّ الله اين است که جميع قواي ادراکي سالک تعطيل و قلب او از وسوسه مشاعر حسي و عقلي آسوده ميشود و ذهن او از مدرکات و لذات عقلي غافل ميشود و روح او تماماً متوجه صقع ربوبي ميشود تا مراتبي از صفات که به نوعي مانع اشراقات انوار مراتب عاليترند را دريده و ساحت روح را از هر گونه مانع، حاجب و شرک و شريکي خالي کند و در اين مرحله است ک شاهد حقيقي ” كُنْتُ إِذاً سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا إِنْ دَعَانِي أَجَبْتُهُ وَ إِنْ سَأَلَنِي أَعْطَيْتُهُ “307 از پس پرده رخ نمايد و قهر و غلبه و استيلاي سرّ الاهي به باطن و ظاهر عارف سالک دست دهد.308
و بر همين اساس است که از حضرت ختمي مآب صلي الله عليه و آله و سلم نقل است که فرمود در شب معراج به مکاني رسيدم که در ميانه من و خداوند عالم هيچ واسطه باقي نماند.
از حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام نقل است که حضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: پس به تاييد الاهي بالا رفتم تا به زير عرش الاهي رسيدم. از آنجا پرده سبزي براي من آويختند که وصف آن در نور و ضياء و حسن و بهاء نميتوانم گفت. پس بر آن پرده در آويختم تا پرده دار خلوت خانه قدس شدم و در حرم سراي عزّت الاهي به بال رفعت پرواز کردم تا به مرتبهاي رسيدم که از خود تهي گرديدم و صداي ملائکه را ميشنيدم. ياد غير خدا از خاطرم برطرف شد و همه بيمها از قلبم بيرون رفت و در آستان قرب الاهي ساکن شدم. پس زماني حق تعالي مرا مهلت داد تا به خود آمدم و از حيرت و دهشت رهايي يافتم و به توفيق الاهي چشم سر را بستم و ديده دل را گشودم و به ديده دل ملکوت آسمان و زمين را ميديدم چنان که در صحيفه الاهيه وارد است:” ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى (17) لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى (18)”309
چنان که برخي عرفا کلام خداي تعالي: ” مَن كَانَ يَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً “310، را نيز به اين مرتبه از حقيقت توحيد حمل کرده و يا ناظر بدان دانستهاند.
بديهي است در اين مقام اعلي حتي ذات عارف نيز منظور نميباشد مگر از آن جهت که ظرف لحاظ يا ملاحظه حق است و عرفانش نيز ملحوظ نميباشد مگر از آن جهت که عرفان حق است نه از آن جهت که عرفان اوست. و البته مقامي بالاتر از اين مقام و مجلايي اجلاي از اين مقام نيز هست که در فقرات بعدي آمده است. شايد بتوان اين مرحله از سير و سلوک را در مرحله دوم از اسفار اربعه يا مقدمه آن يعني آستانه سفر بالحق في الحق تطبيق و توجيه کرد. چرا که تا به واسطة سرّ نور الانوار و سرّ الاسرار حضرت حق تعالي هر فکر و انديشهاي از دل سالک بيرون نرود و تمام مدارک و حواس کبري تعطيل نشود و جبل انيت عارف کاملاً مندک بلکه محترق نگردد هنوز سالک را از آن صرف حقيقت و حقيقت صرف آگاهي دست ندهد و به آن مقام و مجلاي اجلا و آن سراپرده وحدت راه نيابد.311
و لذا جناب کميل درخواست زيادت بيان و تبيين در جهت ارتقاء به مدارج بالاتر را کرد.
علامّه حلّي در ذيل اين فقره از حديث آورده است كه در اين مرحله سالك از خود بيخود شده و به شطح گويي دچار ميشود:
و يسكر السالك من شراب الوجد، و يلبس عقله، و يهتك الستر عليه، فعند ذلك يأخذ في الشطحيّات و الكلمات التي لا يجوز التكلّم بها في الشرع، كما روي عن أبي يزيد قدس سره: “سبحان -سبحاني- ما أعظم شأني و عن المنصور: “أنا الحقّ” و عن أبي سعيدي قدس سره: ليس في جُبِّتي إلاّ الله يا سوي الله امثالهما فإن كانوا محفوظين بالعناية الأزلية واظبوا [اضبطوا] في عين هذا السكر علي الفرائض و السنن عند دخول أوانها، و إن لم يكن محفوظين يجري عليهم أحوال و أمور خارجة عن الشرع و العقل، و يقول أهل الظاهر بكفرهم و زندقتهم. فأذا فارقوا و أفاقو من سكرهم، اعتذروا ممّا جري عليهم في حال السكر من الشطحيّات و أمثالها، و نصحوا لميريديهم أن لا يقولوا مثل ذلك، و أين التراب و ربّ الأرباب؟! تُب عليَّ إنّك التوّاب الرحيم و أين العبودية من الربويية؟! و أين المخولقية من الخالقية؟312
علامه مصطفوي معتقد است اين فقره از حديث ناظر به حضرت احديت به شرط لا است كه در احاديث از آن تعبير به “عماء” شده است. و منظور از سر مرتبه غيب الغيوب و كنز مخفي است.313
” جذب الاحدي? لصف? التوحيد”
جذب در لغت به معني کشيدن، ربودن، از جايي به جايي بردن، و سير به سرعت آمده است314. و در اصطلاح ربوده شدن عارف سالک بوسيله نور اقدس احديت است. جذبه و جذب تقرّب بنده است به حقّ تعالي بدون سعي. و طي منازل قرب است با عنايت او و بدون رنج315.
گدايي گردد از يک جذبه شاهي به يک لحظه دهد کوهي به کاهي
در واقع آنچه از طرف حقّ تعالي است، جذب و جذبه و آنچه از طرف بنده است ميل، اراده و محبّت است. چه؛ توجّه بنده هر قدر فزوني يابد نامش و مرتبهاش ديگر گردد تا جايي که به عشق تبديل شود و در نتيجهاش جز حقّ همه را فراموش کند.
جذب آبست اين عطش در جان ما ما از آن او او هم زان ما
مقام احديت در عرفان داراي دو معنا و دو مرتبه است:
1. احديت ذاتيه که مقصود ذات حضرت حقّ است بدون بذاته يعني هيچ نعت، اسم و صفت، بدون هيچ لحاظي غير از ذات يکتا و وجود صرف و حقيقت محض.
عارفان از اين مرتبه از احديت بينام و نشان يا تعابيري چون: مقام هوهويت، مقام لا اسم و رسم، مقام عماي امکان و احديت مطلقه و احديت قهاريه و کنز مخفي و عالم
